خانه بروبچه​ها

پروژه افزایش داغ

باید داغ دلم را کمی بیشتر کنم. این روزهای تکراری مزه نمی‌دهند و به این امیدهای سردشده هیچ‌یک از آرزوهایم لب نمی‌زنند. خسته شدم از بس با نداریِ این بغض‌ها ساختم، از بس میان در و درد و همسایه سرم را از شرم گرسنگی این عشق زیر انداختم و دم برنیاوردم که تشنۀ یک سلامم.
کد خبر: ۷۱۲۱۵۶

حس لامسۀ این بغض‌ها ضعیف است؛ نمی‌فهمند این شوری از اشک است یا خاطره‌هایی که بی‌تو بدجور بی‌نمکند. دست من که نمک نداشت، باید می‌شکست. بی‌انصاف، دل آدم‌ها که نمک ندارد، چه ساده می‌شکنیشان.

مریم فرامرزی‌تبار

قِ‌اول؛ قِ‌آخر

1-وقت... چه کلام مزخرفی ا‌ست این وقت، که در زبان محاوره می‌گویند وخت! کاش کمی بیشتر وقت داشتم. یادش به خیر، وقتی که گفتم وقتی می‌آید که حسرت این وقت‌ها را خواهم خورد. یادش به خیر، وقتی که وقتم را وقت و بی‌وقت با وقت تو به اشتراک می‌گذاشتم نمی‌دانستم وقتی می‌آید که وقت برای دیدنت به قدر وقتم برای پلک زدن است.

2-از کاغذ خط‌دار متنفرم، چون باید روی آن نوشت. کاغذ بدون خط را نشانم بده تا احساسم را بی‌کم‌وکاست نقاشی کنم؛ احساسی که هرگز چشمان کورت در عشق آن را ندید.

احسان 87

در تواریخ کهن آمده است: مگر روزی ابوالمعالی را در صحرای سوزان به حالی یافتندی که بر زمین فتاده بودی و کاغذنبشته‌ای بر دست داشتی و دمادم بر زبانش آهنگِ قققق... جاری بودی! جماعت، کاغذنبشتۀ بی‌خط بگشودند، تمام سطورش پر بود از وقت، بی‌وقت، قِ‌اول، قِ‌آخر، قِ‌وسط، قوقولی‌قوقو! قیقوقیقاقو! قققق! خخخخ! (خاطرات طبیب میرزا، از اکابر و اولیای گفتاردرمانی در عهد «ققققـ»ـدیمه!)

دوستی بیابانی

این روزها مثل مترسکی شده‌ام که مجبورم با هر کسی دوست باشم، حتی کلاغ‌هایی که چشمانم را با نوکشان درمی‌آورند.

احمد از بابل

ملت همه از آخر و عاقبت دوستی‌های خیابونی می‌گن، تو دیگه فک کنم کارت از همه (به قول دیوی:) «شب‌به‌فنا»تره!

اندر مضرات اصوات مشکوک

نه... این صدا، صدای تشت رسوایی

من نبود که از بام چشمهای تو افتاد.

این روزها من فقط بر حسب اتفاق صدای

شکستن می‌دهم. قبول کن! تیشۀ فرهاد در

دست‌های تو و تخریب هزاران سالۀ کوه بیستون

صبر، چطور منی که

شیرینت بودم نشکنم؟

نگار دهقانی از اصفهان

قبض جریمه

1-بعد تو، خانه مرا جریمه کرد/ در دلم یاد تو را ضمیمه کرد/ چه بگویم که غمت قلب مرا/ این‌چنین از وسطش دو نیمه کرد/ کاش با این تلفات در ره عشق/ عاشقان را بشود که بیمه کرد!

2-یه وقتایی برو، از من سفر کن/ ببینم زندگی سر می‌شه بی‌تو؟!/ تو می‌ری و منم اینو می‌دونم/ هوای خونه بهتر می‌شه بی‌تو!/ ببین این آسمون بازم کبوده/ نداره عادتی غیر از تسلی/ خبر داری می‌خواد بارون بباره/ به وقت نیمه‌شبهای محلی؟/ برو دیگه، می‌دونم اشک اَبرا/ واسه رفتن بهونه می‌ده دستت/ تو می‌بازی و من پیروزم این بار/ چه خوشحال می‌شم از فکر شکستت/ برو این آخرین روزه که هستی/ برو با کوله‌باری از گذشته/ کنار پنجره همواره می‌گم:/ «غم» از قلبم جدا شد، برنگشته.

(پاسی، دردت تو سر دشمنات! حرص نخور مریض می‌شی. بابام‌جان می‌تونستی خیلی خلاقانه اون قسمت از شعرم که باب میلت نبود و توی ذوق می‌زد رو حذفش کنی به این صورت [...]! شما بیشتر از این به گردن شکستۀ ما حق داری[...]).

هانیه از اهواز

(ای‌وااای... گردنت شکسته؟! بلا به دور! نمی‌دونستم! من اگه همه چی دست خودم بود، نه تنها هیچ وقت (آخ، بازم قققق ... ق اول، ق آخر...!) همچو کاری نمی‌کردم بل‌که کلاً کل اسمم رو هم ذکر می‌کردم خب! خخخخخ! بعدشم... اینا که تبدیل می‌شه به[...] از رو مجبوریه... می‌فهمی؟ مجبوووورم! تازه بعد از بعدشم... یه دکتر شکسته‌بندم می‌شناسم ضمناً!! بازم: خخخخخخ!)

خون به دل

چه ایامی که روزم را کنار تو سپر کردم/ چه شب​هایی که با شوق وصال تو سحر کردم/ چه ساعت​ها که با من در خیابان‌ها گذر کردی/ چه سرماها که با گرمای دستان تو سر کردم/ خرامان، شاد و سرمست و کنار تو چنان بودم/ تو گویی غصه‌ها را هم چو غم​ها دست‌به‌سر کردم/ چه بی‌ناز و چه بی‌عشوه، مرا از راه به‌در کردی/ دلم را دست تو دادم، خودم را دربه‌در کردم/ کنون بنگر، ببین بی‌تو خراباتم، چه می‌دانی/ چه حسرت‌ها، چه خون دل که من در این جگر کردم؟

جعفر محقق از قم

خیام اومده می‌گه: نه... جاااان خودم اون سپر کردم به جای سپری‌کردم رو بی‌خیال شو! اممما سر جدت بیا و این بیتش رو بخوووون: چه ساعت​ها=چه سرماها: اوکی/ که با من در=که با گرما: اینم اوکی/ خیابان‌ها؟!یِ دستانِ!!: این‌جاش چی؟ نوکِی!/ گذر کردی=تو سر کردم: اینم البته اوکی! (متوجه منظورش شدی؟ حالا باز بیا بگو «مطلب فرستادم باقلوا» وُ! این پاسی اصاً با من دشمنه وُ! از پیشرفت من زورش میادُ! همه‌ش هی پا می‌شه می‌ره سینما وُ! دائمم داره تخمه می‌شکنه‌ءُ! خب دیگه این تحلیلِ وزن و ایرادش رو، که من نگفتم که...! هاااا؟ حرف خیامه! خیّاااام! یا نکنه می‌خوای بگی اصلا همین خیامم سینما می‌رفته و تخمه می‌شکسته تو دوره سلجوقیانِ بایسنقری!! خب پس دیگه یهو بیا بگو سیستم ئودیودالبی و وایداسکرین‌کالر هم می‌زده تو رگِ جُف گوشا و چشاش دیگه!)

بازگشت پینوکیو

فرشتۀ مهربان نبض زمان را به من سپرد. بی‌درنگ به گذشته بازگشتم، به دورانی سرشار از شادی و آرامش و تهی از رنج دغدغه‌های بیهوده؛ دورانی که من هنوز بد نشده بودم، آغازگر روزم سلامی مهربانانه و لبخندی شیرین بود که ارمغان آرامش خاطرم بودند. خباثت هنوز در فرهنگ لغات واژه‌ای بی‌معنا بود... اما خودم که سال‌ها تدریجا با خودم غریبه و غریبه‌تر شده بودم دست آشتی به سوی خودم دراز کردم، معصومیت ازدست‌رفته‌ام را باز جستم، و زندگی برایم معنایی دوست‌داشتنی پیدا کرد. اوج تمام شادمانی‌ام رضایت از زندگی بود و آرامش.

مژگان 84

انجمن اولیاء و مربیان چشمی

حالم خوب بود اما نمی‌دونم چشمات به چشمام چی گفتن که بیچاره دلم، هوایی شده. می‌خواد از همه دل ببره. دستام می‌خوان دست بشورن از همه چی. پاهام پای رفتنشون رو گذاشته‌ن کنار. به من که چیزی نمی‌گن. اما تو که دلت و چشمات با هم یک روحند در دو بدن، تو که دلت همۀ حرفاش رو اول از همه به تو می‌گه، تا بیشتر از این رسوا نشدم و چو ننداختن که فلانی از دل خودش خبر نداره، جلو چشمات رو بگیر.

من به عنوان ولی چشمام راضی نیستم چشمای تو با چشمام معاشرت کنن. بعداً نگی نگفتی که هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! همین.

شیوا

وا حسرتا

افسوس، دریغ، حیف، آوخ، ای داد!/ از این خوره‌های خاک ایران فریاد/ بابک شده بود خورۀ نفت وطن/ گلسنگ به جان تخت جمشید افتاد.

قنبر یوسفی از آمل

چاقوکشیانه‌کاتور!

1-دلم برای زانوی شلوار می‌سوزد، از هر جا که بیفتی سر او زخم می‌شود.

2-گاهی گره می‌اندازم تا وصل کنم، چون دو سر نخ که قرار است وصله کند سر جورابی را.

3-سوزن‌ها دنبال جوراب‌ها می‌گردند، قیچی‌ها دنبال پارچه‌ها، میخ‌ها دنبال تخته‌ها... هر کس مشغول کار خود است؛ کسی از دل چاقو خبر ندارد، او می‌خواست کیک ببرد، حالا سر بریده است!

4-با دست چپ، سایه می‌اندازم روی دیوار راست، گاهی گرگ می‌شوم و گاهی گوسفند و این‌گونه بچه‌ها باور می‌کنند.

زهرا فرخی 34 ساله از همدان

این کار آخرت هم خیلی فریبکاریکارانه‌کاتور بودهاااا! نکن همچی کارایی! (مامان‌بزرگم برق تو چشاش افتاده و در حالی که یه دستشم به کمرش زده، می‌گه: ببینم باز کسی پیدا می‌شه بگه چرا نوه‌م خلاقیت نداره و همه‌ش می‌نویسه کاریکلماتور؟!)

نقطۀ استمراری

گفتم خداحافظ.

گفتم این نقطۀ پایانی‌ست برای تمام بودن‌هایم و تشدید نبودن‌هایت، تمام دلتنگی‌هایم و تمدید نیامدن‌هایت؛ اما خداحافظ برای عبور از همه، هیچ است و تو، همه‌ای. چشم بستن به روی حتی چشمهای بستۀ تو معنای حقیقی تا ابد ندیدن است. چگونه می‌توانم بعد از هزاران نفس تپیدن به سوی تو ترک عادت کنم! اصلا عادت دارم به دلتنگی، به انتظار، به چشم‌به‌راهی و در نهایت امید! دلتنگ که می‌شوم یعنی تو هستی. یعنی من منتظرم، هر چند نیامده‌ای اما شاید روزی...

اگر هم نیامدی من هستم. دلتنگ هستم، منتظر هستم، ترک عادت هم نمی‌کنم. فقط تو بدان که منی بودم در روزهایی دور از تصورت، در دنیایی که همیشه از آن بی‌خبر بودی؛ دنیایی به نام و رنگ و عطر تو؛ و عابری به تنهایی من که استمرار داشت در حضور و نه عبور.

اسما از اصفهان

غریبانه

باز غروب شهر غربت، سایه‌های غم خویش را بر قلبم افکنده است و قلب غمین من زیر تیغ‌های سرخ شفق پاره‌پاره می‌شود و باز بدون تو تمامی زمین، شهر غربت می‌شود و ثانیه‌ها، همه، تک‌تک ثانیه‌ها، به غروب کشانده می‌شوند؛ واژه‌ها فریاد دلتنگی‌شان را سکوت می‌کنند و من انبوهی از اندوه می‌شوم در گذر صفحات تقویم از روزهای بی‌تو بودن.

راهی

اثر رسوبات «هنوز» بر مولکول انتظار

روزگار می‌گذر و دردها هنوز تمام نشدنی‌اند. هنوز که هنوز است مادرها غصه می‌خورند و پدرها زیر بار روزگار کمر خم می‌کنند. فرزندان هنوز پرتوقعند و مطمئن‌اند که پدر و مادر برایشان کم گذاشته‌اند. هنوز هم بچه‌ها آرزوی قد کشیدن دارند و هنوز هم خیلی زود با قدکشیدنشان پشیمان می‌شوند. هنوز غروب های جمعه دلگیر است و صبح های شنبه کسالت بار. هنوز پدربزرگ ها و مادربزرگ ها می‌میرند. هنوز هم داغ ها زود سرد می‌شوند و هنوز هم برای غصه خوردن دلیل فراوان است تا آخر دنیا...

بی‌خبر از آن‌که لبخند تنها کمی آن‌سوتر «بی‌دلیل» انتظار می‌کشد.

زیبا از آبادان غبارآلود

یکی شبیه تو

تنها بودم، تو اومدی، تنهاترم اگه بری/ تو بی‌گناهی مثل من، همونقدم مقصری/ از این هوای لعنتی، بغضم می‌گیره، می‌دونی/ به گریه میندازی منُ، وقتی می‌گی نمی‌مونی/ قدم‌های آهستۀ تو رو شمارش می‌کنم/ با هر نگاه، با هر نفس، دوباره خواهش می‌کنم/ اگه می‌خواستی ببینی شکستنم رو... خب ببین!/ من از تو چیزی نمی‌خوام، یه نیم‌نگاه... فقط همین!/ شاید شبیه تو رو من، باز یه جایی پیدا کنم/ با حسرت این‌که تویی، اسمشُ من صدا کنم/ فقط نخواه نگاه کنم، تو چشمای اون غریبه/ بیشتر از این به روم نیار، تموم اینا فریبه/ انتقامت رو می‌گیرم، از هر کی عاشقم کنه/ باید همراه من بیاد، تا مرگ بدرقم کنه/ گفته بودم اگه بری دنیا برام جهنمه/ شبیه تو هر کی باشه، فرشتۀ عذابمه/ شاید دوباره یک نفر تنهائیات رو پر کرد/ دل منُ خالی نکن، زودتر از اینا برگرد.

(خدمت «سیما از تهران» باید بگم من برای جام جم کار نمی‌کنم و وظیفه‌ای در قبال نوشتن مطلب ندارم. من هم مثل بقیه از امکانی که هست برای بیان افکارم استفاده می‌کنم. هنر یعنی خلق کردن و در خاطره‌نویسی هیچ خلقی صورت نمی‌گیره؛ فقط شرح ماوقع‌ست. من برای شخص خاصی نمی‌نویسم و خاطره هم تعریف نمی‌کنم؛ می‌نویسم چون ذهنم رو باز می‌کنه برای بهتر دیدن و شنیدن).

پیمان مجیدی معین

اختلال به نفس

1- جایی نشسته بودیم، یه شازده‌پسری که چند سال از من کوچیک‌تر بود و سوئیچ یه ماشین 200 میلیونی دستش بود و گوشی 50 اینچیشَم زیر بغلش گذاشته بود، می‌گفت: آقا باید در لحظه زندگی کرد، باید با همه چیز جنگید. می‌خوام بهش بگم جناب گلادیاتور! اون موقعی که پول پوشک شما می‌شد ماهی 300 هزار تومن، من واسه 10 ساعت کار مفید، 200 هزار تومن حقوق می‌گرفتم؛ تو دیگه از جنگیدن واسه من نگو که اگه یه ربع وای‌فایِت قطع شه، اختلال دو قطبی و هیستریک پیدا می‌کنی.

2-دختره رتبۀ 950 هزار کنکور آورده و نزدیکای کمپ داعش داره سیم‌پیچی موبایل می‌خونه، بعد طوری که انگار بورسیه سوربن رو گرفته می‌گه: اراده جانم! اراده! باید اراده کنی تا تو کنکور قبول شی، حالا غصه نخور، سال دیگه تو هم می‌ری «اونیورسی» خوووو!

امید بچۀ بیست‌وچن ساله از کرج

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها