دانش آموز 16 ساله راهی کانون اصلاح و تربیت شد

دعوای خونین در «زنگ آخر»

«سعید ـ هـ‌ » زمانی‌که به زندان افتاد، دانشجویی بیست و دو ساله بود که تازه از شهر خودشان به تهران آمده بود و می‌خواست زندگی تازه‌ای را برای خود بسازد و به آرزوها و هدف‌هایش برسد.
کد خبر: ۶۶۳۸۲۰
چاقو​ زندگی‌ام را نابود کرد

او می‌گوید: «بعد از اتمام سربازی در دانشگاه قبول شدم. خیلی خوشحال بودم. 18 سال قبل قبول شدن در کنکور به آسانی امروز نبود و هر کسی شانس خیلی کمی داشت. وقتی به تهران آمدم، فکر کردم درس می‌خوانم و زندگی‌ام را آن‌طور که دلم می‌خواهد، درست می‌کنم. فکر می‌کردم وارد مسیری شده‌ام که می‌توانم بخوبی پیشرفت کنم، اما همه چیز به هم ریخت.»

سعید از وقتی نوجوان بود، همیشه با خودش چاقو حمل می‌کرد. او وقتی دانشجو شد نیز این عادت را ترک نکرد. هرچند قبلا هرگز از چاقو استفاده نکرده بود، سرانجام این کار باعث گرفتاری‌اش شد. او توضیح می‌دهد: «چاقو را فقط به این دلیل برمی‌داشتم که احساس امنیت کنم. آن زمان هم چون تازه به تهران آمده بودم و اصلا شهر را نمی‌شناختم، باز هم با خودم چاقو می‌بردم تا این‌که یک روز در خیابان سر موضوعی ساده با دو پسر دعوایم شد و وقتی زد و خورد بالا گرفت، چاقو را بیرون کشیدم تا آنها را بترسانم، اما یکی از آنها بدجوری صدمه دید. مردم همان موقع سرم ریختند و دستگیرم کردند.»

سعید بعد از محاکمه به حبس و پرداخت دیه محکوم شد. او می‌گوید: «سه سال در زندان ماندم. خانواده فقیری دارم که نمی‌توانستند پول دیه را فراهم کنند. همه آرزوهایم بر باد رفت. از دانشگاه بازماندم و نتوانستم هیچ‌کدام از هدف‌هایی را که داشتم، دنبال کنم. زندگی‌ام در یک لحظه نابود شد. اگر آن روز دعوا نمی‌کردم و اگر چاقو در جیبم نبود، الان حال و روز دیگری داشتم.»

زندانی سابق سری به تاسف تکان می‌دهد و بعد می‌گوید دوست ندارد از دوران زندان و سختی‌هایی را که تحمل کرده است، حرفی بزند: «بعد از این‌که آزاد شدم، به شهر خودمان که در نزدیکی شیراز است، برگشتم. شرمنده خانواده‌ام بودم. من برای درس خواندن به تهران رفته و نه‌تنها درس نخوانده بلکه کلی دردسر هم به بار آورده بودم، اما خانواده‌ام برخورد تندی نشان ندادند. آنها می‌دیدند خودم چقدر ناراحت و پشیمان هستم. به همین دلیل مادرم حتی سعی می‌کرد دلداری‌ام بدهد، اما فایده‌ای نداشت. دیگر نمی‌توانستم به دانشگاه برگردم و دوباره کنکور دادن هم برای من در آن حال و روز تقریبا غیرممکن بود.»

سعید مدتی را در ناراحتی و اندوه گذراند تا این‌که بالاخره تصمیم گرفت مشغول به کار شود. پدر او کارگر چاپخانه بود و سعید هم همان‌جا مشغول به کار شد. او می‌گوید: «از آن به بعد کاری به کار کسی نداشتم. کم‌حرف و گوشه‌گیر شده بودم. فقط کار خودم را می‌کردم. دو سال در چاپخانه ماندم تا این‌که تصمیم گرفتم برای کار به تهران بیایم. یک‌بار شکست خورده بودم، اما می‌خواستم یک​دفعه دیگر شانس خودم را امتحان کنم. برنامه ریخته بودم که در تهران کار خوبی پیدا کنم و بعد از مدتی اگر شد​ دوباره به دانشگاه بروم.»

زندانی سابق بعد از حضور دوباره در تهران​ با سختی‌های زیادی مواجه شد: «دفعه قبل دانشگاه​ خوابگاه داده بود، اما این بار پیدا‌کردن اتاق خودش ماجرایی بود و خیلی سختی کشیدم. بعد از این‌که مستقر شدم، به چند چاپخانه سر زدم، اما کاری پیدا نکردم تا این‌که بالاخره در یک کارگاه پلاستیک‌سازی مشغول کار شدم. من عادت ندارم مرتب شغل عوض کنم. پنج سال هم آنجا ماندم و همان‌جا با دختری آشنا شدم و با کمک خانواده‌هایمان با هم ازدواج کردیم.»

سعید ادامه می‌دهد: «اوایل زندگی متاهلی خیلی سخت بود. چون قبل از آن در یک اتاق 10 متری زندگی می‌کردم و شام و ناهار، غذای حاضری و ساده می‌خوردم که خرج زیادی نداشت، اما بعد از ازدواج مجبور شدم خانه درست و حسابی و مرتب کرایه کنم. وقتی آدم ازدواج می‌کند، هزینه‌اش چند برابر می‌شود. باز جای شکرش باقی بود من و همسرم با هم کار می‌کردیم و در آن پنج سال توانسته بودم مبلغی را پس‌انداز کنم.»

کارگاه پلاستیک‌سازی یک سال بعد از ازدواج سعید تعطیل شد و هر دو بیکار شدند: «این اتفاق تلخ و سختی بود. یادم است آن روزها اصلا حال خوبی نداشتم. حتی چند بار بی‌دلیل با زنم جر و بحث کردم، اما بالاخره به خودم آمدم و دوباره دنبال کار گشتم. زنم هم همین‌طور. او زودتر از من شغل پیدا کرد و در یک درمانگاه مشغول کار شد، اما من هفت ماه بیکار ماندم تا این‌که بالاخره در یک آژانس که متعلق به پدر یکی از همکاران سابقم بود، مسئول پذیرش شدم.»

سعید حرف‌هایش را این‌طور به پایان می‌برد: «در این سال‌ها با سختی زیاد ماشینی خریده‌ام و الان راننده آژانس هستم. وضع مالی‌مان خوب نیست، اما در کنار زن و دو بچه‌ام احساس راحتی می‌کنم با این حال همیشه این حسرت با من است که اگر آن روز از چاقو استفاده نکرده بودم، حالا جای دیگری بودم و زندگی بهتری داشتم.»/ ضمیمه تپش

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها