در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
چند لحظهای جلوی در خانه ایستاد و با خوشحالی به برفها نگاه کرد. از دیدن بارش شدید برف تعجب کرده بود و دوست داشت دانههای آن را لمس کند. برای همین دستهایش را جلو برد تا چند دانه برف کف دستش بنشیند. چقدر بامزه بود و قشنگ، یکی دو بار هم نفس خود را در هوا رها کرد و از دیدن بخاری که از دهانش بیرون میآمد، لذت برد.
از این کار به قدری خوشش آمد که چند بار دیگر هم آن را تکرار کرد. بعداز آن تصمیم گرفت یک گلوله برفی درست و آن را پرتاب کند. بنابراین خم شد و یک مشت برف برداشت و آن را میان دو دستش گلوله کرد و وسط کوچه انداخت. بازیکردن زیر برف حس خوبی داشت و دلش میخواست زمان بیشتری آنجا باشد، اما نمیتوانست و باید طبق قولی که به مادرش داده بود زود به خانه برمیگشت. به طرف مغازه نگاهی انداخت تا از باز بودن آن مطمئن شود که با تعجب دید چند تا یاکریم و گنجشک کنار هم توی باغچه کوچک جلوی مغازه جمع شدهاند. به نظر میآمد مشغول خوردن دانه هستند. برایش خیلی جالب بود، کمی جلوتر رفت تا ببیند آنجا چه خبر است. گنجشکها با دیدن مجید بسرعت پرواز کردند و رفتند، اما یاکریمها بدون توجه به حضور او به خوردن ادامه دادند. مجید تمام حواسش به پرندهها بود که تندتند نوک میزدند و دانهها را میخوردند. با خودش فکر کرد کسی که این دانهها را ریخته چقدر کار خوبی کرده وحتما میدانسته در این هوای سرد و برفی، پرندهها خیلی سخت دانه پیدا میکنند.
همین طور که آنها را نگاه میکرد یکدفعه به این فکر افتاد که اگر او هم کمی دانه به پرندهها میداد، خیلی خوب میشد. برای همین تصمیم گرفت کمی دانه بخرد، اما با خودش فکر کرد پولش فقط به اندازه خرید خوراکی است و پول دیگری هم ندارد. حالا بر سردوراهی مانده بود و نمیدانست برای خودش خوراکی بخرد یا برای پرندهها دانه؟
همین طور که جلوی مغازه ایستاده بود و فکر میکرد یکدفعه اکبرآقا بلند صدایش زد وگفت: مجیدجون چرا نمیآیی تو؟ چیزی میخوای؟
مجید با صدای آقای مغازهدار به خودش آمد و نگاهش کرد و بعد از چند لحظهای به این فکر افتاد که همه چیز را به او بگوید و بخواهد کمکش کند. آرام داخل مغازه شد و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. حرفهای مجید که تمام شد اکبر آقا دستش را روی شانه او گذاشت و گفت: آفرین، آفرین به تو پسر مهربون. میدونی چقدر خدا از این کارت خوشحال میشه؟
و بعد با لبخند ادامه داد: حالا من طوری بهت جنس میدم که هم خوراکی داشته باشی و هم دونه واسه پرندهها.
مجید با خوشحالی گفت: دستت درد نکنه اکبر آقا، ممنون.
مجید بعد از خرید خوراکیها از مغازه بیرون آمد، دانهها را داخل باغچه ریخت و چند قدم عقب عقب رفت و ایستاد تا ببیند چه اتفاقی میافتد. خیلی زود پرندهها جمع شدند و شروع به خوردن کردند. مجید از کاری که انجام داده بود بسیار راضی بود و تصمیم گرفت از این به بعدهر وقت توانست باز هم برای پرندهها دانه بریزد.
رضا بهنام
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: