قرار بود​ روز جمعه مریم به اتفاق پدر و مادرش برای گردش و تفریح به باغ یکی از دوستان بابا به اسم محمدآقا که در بیرون از شهر بود، بروند. مریم از این موضوع خیلی خوشحال بود برای همین شب قبل از رفتن‌شان با ذوق و شوق فراوان وسایلی را که لازم داشت به همراه چند تا اسباب‌بازی داخل کیفش گذاشت تا آماده رفتن باشد.
کد خبر: ۵۹۷۷۱۰

 البته بابا​ موضوعی را به اوگفت که باعث شد اشتیاق بیشتری داشته باشد و ماجرا این بود که دوست پدرش یک اسب قشنگ داشت که از آن توی باغ نگهداری می‌کرد و چون مریم از اسب‌ها خیلی خوشش می‌آمد دلش می‌خواست​ هر چه سریع‌تر صبح بشود و به آنجا بروند. جمعه صبح اول وقت به راه افتادند و از شهر که خارج شدند حدود یک ساعتی طول کشید تا به باغ رسیدند. در آنجا دوست بابا منتظر آنها بود و هنوز درست و حسابی سلام و احوالپرسی نکرده بودند که مریم از بابا خواست​ او را پیش اسب ببرد. بابا در جوابش گفت​ باید چند لحظه صبر کند، اما مریم که طاقت نداشت دوباره اصرار و بابا را مجبور کرد از دوستش بخواهد تا او را به دیدن اسب ببرد و محمدآقا هم با مهربانی قبول کرد و با هم به طرف محل نگهداری اسب رفتند. مریم از دیدن اسب خیلی خوشحال شده بود و باورش نمی‌شد​ یک اسب را از نزدیک می‌بیند و بعد محمدآقا از او خواست همان جا بماند و داخل محوطه‌ای که اسب را نگهداری می‌کردند، رفت و با مهربانی و نوازش اسب را نزدیک آورد. مریم که هیجان‌زده شده بود گفت: عمو چقدر آروم و قشنگه!

محمدآقا هم گفت: بله دخترم، البته باید یادمون باشه که با حیوونا مهربون باشیم و ناراحتشون نکنیم.

خیلی قشنگ بود، یک اسب مشکی زیبا که او از دیدنش لذت می‌برد. همین‌طور که مشغول تماشای محمدآقا بود که به اسب رسیدگی می‌کرد مادر برایش کمی خوراکی آورد و از او خواست​ مراقب خودش هم باشد.

مریم تا نزدیکی ظهر همان اطراف بازی می‌کرد و از کنار اسب دور نمی‌شد تا این که بابا به سراغش آمد و گفت ​باید برای خوردن ناهار بروند. او نمی‌خواست از آنجا برود و به بابا گفت به شرطی می‌آیم که بلافاصله بعد از خوردن ناهار برگردم. بابا که از این رفتار مریم خنده‌اش گرفته بود حرف او را قبول کرد و دو نفری برای خوردن ناهار به راه افتادند. در طول راه یکدفعه مریم چشمش به تابلویی که روی دیوار باغ قرار داشت، افتاد و سعی کرد نوشته‌اش را بخواند، اما نمی‌شد. برای همین تابلو را به بابا نشان داد و از او خواست کمی جلوتر بروند. نزدیک که شدند توانست آن را بخواند که نوشته بود: «خداوند زیباست و زیبایی را دوست دارد؛ اینجانب همانند شما به حفظ محیط زیست و پاکیزه نگهداشتن طبیعت عمیقا معتقدم و به ریختن زباله در محوطه حتی به اندازه یک پوست تخمه بسیار حساس هستم؛ لطفا نظافت را رعایت فرمایید.»

مریم بعد از خواندن نوشته پرسید: بابا جون این نوشته رو کی زده اینجا؟

ـ معلومه دیگه، محمد آقا.

ـ چرا این کارو کرده؟

ـ برای این که هر کسی​ میاد اینجا حواسش باشه ​ زباله نریزه.

مریم ساکت شد و حرفی نزد و بابا دوباره گفت: می‌دونی مریم جون اتفاقا به نظر من خیلی کار خوبی کرده؛ اگه همه ما حواسمون به این موضوع باشه که توی محیط اطراف و در طبیعت آشغال نریزیم دیگه هیچ وقت جایی کثیف نمیشه.

ـ بابا، اگه آشغالش کوچیک باشه چی؟

ـ دخترگلم فرقی نداره، کوچیک یا بزرگ بالاخره محیط آلوده می‌شه؛ تازه همین آشغال‌های کوچیک وقتی رو هم جمع بشن می‌شه یه آشغال بزرگ.

مریم کمی فکر کرد و دوباره گفت: پس بهتره ​ هیچ چی نریزیم.

ـ بله دخترم این بهتره.

مریم به یاد پوسته بیسکویتی افتاد که زمان تماشای اسب آن را روی زمین انداخته بود برای همین ماجرا را برای بابا تعریف کرد و بعد رفت​ آن را بردارد و قول داد​ دیگر در هیچ کجا آشغالی را روی زمین نیندازد حتی اگر کوچک باشد.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها