فاطمه نوجوانی شانزده، هفده ساله بود که مردی به نام اصغر به خواستگاریاش رفت. خانواده فاطمه از نظر مالی در مضیقه بودند و البته اصغر نیز مرد ثروتمندی محسوب نمیشد. او کارگر ساده وزارت راه و ترابری سابق بود.
والدین فاطمه به خواستگار جواب مثبت دادند و این زن به خانه بخت رفت. او میگوید: «خانهمان در روستای چیچکلو در اسلامشهر بود. وضع مالی خوبی نداشتیم، اما زندگیمان میگذشت و گلایهای نداشتم.»
فاطمه و اصغر خیلی زود صاحب فرزند شدند. سه پسر و یک دختر حاصل ازدواج آنهاست. فاطمه میگوید: «یکی از پسرهایم معتاد شده و شبها در خیابان میخوابد. من بالا سرش نبودم و این اتفاق افتاد.»
فاطمه و اصغر به ظاهر زندگی آرامی داشتند، اما عروس جوان چندان هم از زندگی مشترک احساس رضایت نمیکرد. مجید ـ الف برادرزن برادر فاطمه بود که رفاقتی صمیمانه با اصغر داشت: «ما با خانواده مجید خیلی صمیمی بودیم و هر روز یا آنها به خانه ما میآمدند یا ما به خانه آنها میرفتیم.» این روابط ادامه داشت تا این که علاقهای پنهان بین فاطمه و مجید شکل گرفت، اما آن دو سعی کردند این راز را پوشیده نگه دارند.
روز قتل
هنوز مشخص نیست مجید چگونه و به دست چه کسی کشته شده است. حتی فاطمه نیز در تمام این مراحل فقط متهم بوده و هرگز هیچ حکم قطعی علیه وی صادر نشده و در واقع راز قتل مجید سر به مهر باقی مانده است. او در واپسین روز زندگیاش همراه فاطمه، اصغر و برادر اصغر به نام علی به مجلس ختم یکی از اقوام رفتند: «آن روز عروسم هم همراهم بود. من و شوهرم جلوی در مسجد از هم جدا شدیم و همراه عروسم به قسمت زنانه رفتم بعد از آن هم راهی مزار شدیم. قبل از آن وقتی از مسجد بیرون آمدم هر چه دنبال شوهرم گشتم پیدایش نکردم و 20 دقیقه بعد از این که سر مزار رسیدیم اصغر هم خودش را رساند. از او پرسیدم کجا بودی، گفت کاری برایش پیش آمده بود.»
آن روز داماد فاطمه ماشین خریده بود و قصد داشت خانواده همسرش را به گردش ببرد. او آنها را به خانه رساند تا فاطمه وسایل لازم را بردارد و راهی خارج از شهر شوند. فاطمه به محض ورود به منزل متوجه شد اوضاع غیرعادی است: «وسایل تریاک کشیدن شوهرم روی میز بود. او هر از گاهی به قول خودش با آن خودسازی میکرد. این عجیب نبود، اما روی میز سه لیوان کثیف بود. اصغر به من گفته بود مجید همراهش بود پس چرا سه لیوان؟»
فاطمه آن زمان 40 سال داشت و دوران جوانی را پشتسر گذاشته بود. شوهرش نیز در همین دوران به سر میبرد، اما باز زن میانسال نتوانست از فکر لیوان اضافی بیرون بیاید. اصغر چه کسی را به خانه برده است؟ این پرسش مرتب در ذهنش تکرار میشد تا این که بالاخره از شوهرش پرسید: «اصغر به من گفت علی هم همراهشان بود. بعد خیالم راحت شد. البته آن موقع دیگر از مجید خبری نبود و من هرگز بعد از آن ندیدمش.»
خانواده راهی پیکنیک شدند و مشغول تفریح بودند. در همین ساعات بود که پلیس مردی را در حالی که از هوش رفته بود پشت فرمان خودرواش پیدا کرد و وی را به بیمارستان رساند. این مرد همان مجید بود که به تشخیص پزشکان بشدت مسموم شده بود. اقدامات درمانی برای نجات مجید آغاز شد، اما هیچ فایدهای نداشت و او جانش را از دست داد.
فاطمه میگوید: «آن روز من اصلا خبر نداشتم چه اتفاقی برای مجید افتاده است.»
اطلاع از مرگ
اصغر صبح روز بعد از گردش خانوادگی طبق روال معمول سر کار رفت و فاطمه نیز برای خرید از خانه خارج شد. او میگوید: «مجید قصابی داشت رفتم تا از او گوشت بخرم، اما دیدم مغازه تعطیل است. تعجب کردم. از همسایهها پرسیدم، گفتند مسموم شده و رفته بیمارستان. به خانه برگشتم.»
فاطمه به محض این که به نزدیکی خانهاش رسید پدر و مادرش را دید که مضطرب و پریشان منتظر او بودند: «نگران شدم و از آنها پرسیدم چه شده، گفتند مجید مرده.» این گونه بود که زن زندانی از ماجرای مرگ مجید مطلع شد، البته آن طور که خودش روایت میکند، تاکنون نیز مدرکی برای اثبات کذب بودن اظهاراتش پیدا نشده است. او ابتدا تصور میکرد مجید به مرگ طبیعی فوت کرده، اما بعد مطلع شد بحث قتل در میان است.
فاطمه بقیه ماجرای آن روز را این طور توضیح میدهد: «همین که وارد خانه شدم تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم مردی پشت خط و به من گفت منتظر مرگ خودت باش. ما از یک سال قبل مزاحم تلفنی داشتیم برای همین اعتنایی نکردم. چند دقیقه بعد تلفن دوباره زنگ زد. این دفعه به پسر کوچکم گفتم گوشی را جواب بدهد و بگوید کسی در خانه نیست.»
دفعه دوم علی ـ برادرشوهر فاطمه ـ تلفن زده بود و میخواست با فاطمه صحبت کند. فاطمه درباره آن مکالمه ادعایی دارد که البته به اثبات نرسیده است: «علی به من گفت داغ مجید را روی دلت گذاشتیم. من به او فحش دادم و تلفن را قطع کردم.»
ملاقات در پمپ بنزین
40 روز از مرگ مجید گذشته بود که کارآگاهان جنایی به فاطمه و شوهرش شک کردند. آنها میدانستند مقتول روز حادثه همراه این زوج بوده و به خانه آنها رفته است.
فاطمه میگوید: «وقتی پلیس سراغ ما آمد شوهرم گفت بگو خیلی وقت است از مجید خبر نداریم، چون اگر چیز دیگری بگویی برایمان دردسر میشود. من هم همین را گفتم، اما ماموران فهمیدند دروغ میگویم و بازداشتم
کردند.»
دوشنبه 26 مرداد 1372 نخستین برگه بازجویی فاطمه تنظیم شد: «خیلی بازجویی شدم، اما اعتراف نکردم. من مجید را نکشته بودم. حدود یک ماه در بازداشتگاه اداره آگاهی بودم ولی گفتم من قاتل نیستم تا این که شوهرم از من خواست قتل را گردن بگیرم. گول خوردم. بیدلیل به اصغر اعتماد کردم.»
روزی که فاطمه به قتل اعتراف کرد، اتفاق غیرمنتظرهای رخ داد. ماموران قصد داشتند او را به بازداشتگاه دیگری بفرستند به همین دلیل زن زندانی همراه دو سرباز سوار خودروی پلیس شد. اصغر هم دنبال آنها میرفت.
خودروی پلیس در میانه راه بنزین تمام کرد و وارد جایگاه سوخت شد. فاطمه میگوید: «مامور بدرقه به من و شوهرم همانجا ملاقات داد و گفت اجازه دارید حرف بزنید.
قبل از آن صحبتی نکرده بودیم. اصغر آنجا به من گفت اگر اعتراف نکنم اذیتم میکنند. او گفت برایم رضایت میگیرد و آزاد میشوم. من هم همین کار را کردم. اصغر بیدلیل امیدوارم کرد، اما برایم رضایت نگرفت یا نتوانست بگیرد به هر حال این طوری من بیدلیل در زندان ماندم.»
فاطمه فقط همان یک بار به قتل اعتراف کرد و بعد از آن در تمام مراحل رسیدگی گفت بیگناه است: «هر بار که به دادگاه رفتم ماجرا را از اول توضیح دادم و گفتم چه شد که اعتراف کردم، اما دیگر کسی حرفم را باور نمیکرد. وضع خیلی بدی شده بود.»
فرار از زندان
فاطمه که فهمیده بود آزادیاش به این سادگی نیست یک بار حین انتقال به زندان گریخت. او آن روز برای محاکمه به مجتمع قضایی شهرری منتقل و از آنجا به کلانتری رفته بود تا روانه زندان شود: «من و اصغر در کلانتری داشتیم ناهار میخوردیم که به او گفتم دیگر طاقت ندارم و میخواهم فرار کنم. اصغر هم گفت، خب فرار کن. خیال میکرد نمیتوانم. از اتاق بیرون آمدم با همه خداحافظی کردم و از کلانتری بیرون رفتم. هیچ کس نفهمید من زندانی بودم و کسی جلویم را نگرفت.»
فاطمه شهر را نمیشناخت و پولی همراه نداشت. او خودرویی را به مقصد سهراه آذری دربست کرایه کرد: «به راننده گفتم پول ندارم، اما طلا و ساعتم را میدهم. در سه راه آذری به اصغر تلفن زدم و گفتم کجا هستم. او گفت جلوی داروخانه منتظرش بمانم.»
وقتی اصغر از راه رسید به فاطمه گفت برای فرار باید راهی چابهار شوند. قرار شد علی هم در این سفر آنها را همراهی کند، اما فاطمه اصلا راضی به این موضوع نبود. آنها اول به قم رفتند: «در قم به زیارت رفتم و آنجا یکدفعه دلشوره گرفتم به دختر م تلفن زدم و او گفت نباید فرار کنی، میخواهند تو را سر به نیست کنند. من هم تصمیم گرفتم خودم را معرفی کنم. راستش این که علی همراهمان آمده بود به نظرم عجیب میرسید. او در همه این سالها کاری به کار من و بچههایم نداشت.
فکر کردم پس حالا چطور شده که میخواهد خودش را به خاطر من به دردسر بیندازد؟ سالهایی که زندان بودم به غیر از وکیلم فقط شوهرم بود که موضوع را پیگیری میکرد حتی بچههایم هم دیر به دیر به ملاقات میآمدند. گاهی دو سال یک بار. فقط من بودم که به آنها تلفن میزدم. البته اصغر عادت داشت هر وقت از خانه میرفت گوشی تلفن را در کمد مخفی میکرد و من فقط وقتهایی میتوانستم با بچههایم صحبت کنم که هم او و هم آنها در خانه و کنار هم باشند. از علی هم در تمام این مدت خبری نبود. خلاصه این که احساس خطر کردم و به این نتیجه رسیدم که اگر به زندان برگردم برایم خیلی بهتر است.»
به این ترتیب فاطمه به زندان بازگشت. این وقایع سال 85 رخ داد و فاطمه چند ماه بعد از سوی دادگاه تبرئه و با قرار وثیقه آزاد شد. او به خانه دخترش رفت و سعی کرد به پسرش برای ترک اعتیاد کمک کند.
فاطمه تصور میکرد دیگر دوران سختی به پایان رسیده است، اما دیوان عالی کشور حکم تبرئه وی را نیز مانند حکم قصاص نقض کرد و پرونده در روزهای پایانی سال 87 بار دیگر به جریان افتاد و فاطمه دوباره راهی زندان شد. او نتوانست نوروز 88 را در کنار خانوادهاش باشد.
سایه مرگ
فاطمه از اعدام بشدت وحشت داشت: «زنان را سهشنبهها برای اعدام میبردند. اولین بار که کسی از بند ما اعدام شد یکی از هم اتاقیهای خودم بود. صبح زود آمدند و او را بردند. کسی نمیدانست او را کجا میبرند. اسم او هم فاطمه بود. چند ساعت بعد خبر آوردند او اعدام شد.»
دادگاه برای چندمین بار به قصاص فاطمه حکم داد، اما باز هم رای نقض شد تا این که بالاخره دیوان عالی کشور اعلام کرد شهود باید دوباره به دادگاه فراخوانده شوند. خرمشاهی توضیح میدهد: «این کار ممکن نبود چون دو عروس فاطمه طلاق گرفته بودند، پسرش هم مجهولالمکان و یکی از شهود هم فوت کرده بود.»
بعد از چند بار رفت و برگشت پرونده بالاخره قرار شد این زن در شعبه 106 دادگاه عمومی شهرری محاکمه و درصورت نبود دلایل کافی مراسم قسامه برگزار شود، اما پیش از برگزاری این مراسم اولیای دم مقتول اعلام گذشت کردند.
فاطمه میگوید: «من درخواست بخشش نکردم چون بیگناه هستم. در این سالها خانوادهام از هم پاشید.» او میگوید هنوز هم باور نمیکند ممکن است آزاد شود چون در این سالها اتفاقات زیادی در پروندهاش افتاده است. فاطمه ادامه میدهد: «برای آدمی به سن من دیگر آیندهای وجود ندارد. برنامه خاصی ندارم فقط ای کاش بتوانم پسرم را نجات بدهم. خیلی ناراحت و نگرانش هستم. اگر من بالای سرش بودم به این حال و روز نمیافتاد.»
در جلسه آخر دادگاه نماینده دادستان در امور زنان نیز حضور داشت. او برای حل این پرونده تلاش زیادی کرد و توانست رضایت اولیای دم مقتول را جلب کند، اما قبل از این که آنها رضایت خود را صورت کتبی به دادگاه ارائه بدهند فاطمه گفت درخواست بخشش نخواهد کرد با وجود این خانواده مجید پای حرفشان ایستادند.
خرمشاهی درباره سرنوشت این پرونده توضیح میدهد: «قاضی دفاعیات من و فاطمه را نشنید بنابراین تنها راه قانونی برای این پرونده صدور قرار منع تعقیب است. چون به هر حال اولیایدم اعلام رضایت کردهاند. البته قرار شده ستاد دیه مبلغ دیه را به اولیایدم بپردازد. فاطمه 20 سال در زندان ماند تا بیگناهیاش را ثابت کند، اما نمیدانم استدلال دادگاه در این خصوص چه خواهد بود.»
مدارک پرونده
پرونده فاطمه با چند مدرک به شعبه 102 دادگاه عمومی شهرری فرستاده شد. یکی از این مدارک اعتراف خود فاطمه بود که گفته بود مرگ موش را در دوغ حل کرده و به خورد مجید داده بود. مدرک دیگر شهادت چهار نفر ازجمله دو عروس فاطمه علیه این زن بود. عبدالصمد خرمشاهی که سال 84 وکالت این زن را به صورت رایگان عهدهدار شد، میگوید: «اعتراف فاطمه با واقعیت منطبق نیست او از مرگ موش حرف زده در حالی که در نظریه پزشکی قانونی آمده مجید با سم نباتی کشته شده است. ضمن این که هر چهار شاهد نیز در مراحل بعدی حرفهای خود را پس گرفتند. بنابراین دیگر مدرکی وجود ندارد. ضمن این که فاطمه اصلا دلیل و انگیزهای برای قتل نداشت حال آن که افرادی بودند که این انگیزه را داشتند.»
با این حال فاطمه در دادگاه اول به قصاص محکوم شد. فاطمه میگوید: «در زندان بودم که حکم را به من ابلاغ کردند. خیلی وحشت کردم. احساس میکردم دارم میمیرم. هر هفته منتظر بودم تا بیایند و مرا برای اعدام ببرند. فقط یک زندانی که محکوم به اعدام است این حرف من را میفهمد.»
فاطمه آن زمان در زندان روزهای سختی را میگذراند.تپش در شماره پنجم تیر امسال درباره زندگی فاطمه در زندان گزارشی را منتشر کرده و از قول این زن نوشته بود بیشتر وقتش را در بخش فرهنگی زندان و کلاسهای قرآن میگذراند و زندانیان قدیمی بشدت آزارش میدادند. او میگوید: «روزهای اول خیلی بد بود چند نفری که رفتار خوبی داشتند به من گفتند پول و لباسهایم را قایم کنم و به هیچ وجه با کسی همخرج نشوم. من هم حرفشان را گوش کردم و از آن به بعد سرم به کار خودم بود و هیچ وقت با بقیه زندانیها دمخور نمیشدم.» همین شرایط سخت سبب شد او بارها دست به خودکشی بزند، اما هر دفعه زنده ماند و مدتی نیز در مرکز نگهداری از بیماران روانی بستری شد. یکی از تلخترین خاطرات فاطمه از زندان خودکشی یکی از همبندیهایش است: «آن دختر سال 73 یا 74 شبانه خودش را حلقآویز کرد. از آن به بعد هر شب یکی از زندانیها کشیک میداد تا این اتفاق تکرار نشود.»
پرونده فاطمه با اعتراض او به دیوان عالی کشور رفت و قضات مدارک را علیه این زن کافی ندانستند: «روزی که حکم نقض شد خیلی خوشحال شدم همان موقع به اصغر تلفن زدم و گفتم اگر من را به دادگاه ببرند همه حقیقت را میگویم و توضیح میدهم که تو از من خواستی قتل را گردن بگیرم.»
فاطمه خودش را برای آزادی آماده کرده بود، اما این اتفاق نیفتاد. پرونده تازه وارد پیچی بزرگ شده بود. ابهامات زیادی وجود داشت که بسیاری از آنها غیرقابل حل به نظر میرسید و همین مساله نیز باعث طولانی شدن روند رسیدگی به پرونده شد. خرمشاهی میگوید: «در مجموع 17 مرتبه در دادگاه بدوی و دیوان عالی کشور به پرونده موکلم رسیدگی و حتی حکم یک مرتبه در مرحله استیذان متوقف شده بود و همین نشان میدهد در پرونده اشکالات زیادی وجود دارد.» / ضمیمه تپش
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد