لبخند می‌زنی با دلی از ترانه و توفان، از دریچه‌ای که پرندگان چشمانت را به آسمان می‌رساند. لبخند می‌زنی و آفتاب می‌ریزد توی دلم، نسیم می‌دود تا سلول‌هایم، جانم جوانه می‌زند و جوان می‌شود.
کد خبر: ۵۹۱۶۶۰

لبخند می‌زنی و می‌دانی «لبخند به لب‌های تو زیباست گل من» لبخند می‌زنی و بهار می‌دود تا گل‌های روسری مادربزرگم، چهارزانو می‌نشیند روبه‌روی چشم‌های دختر همسایه، تا جهان زیباتر شود.

حالا ستون فقرات شب تیر می‌کشد، کسی از آن سوی سپیدارها با صدایی که با سکوت میانه‌ای ندارد، تمام گل‌های باغچه را به اسم کوچک صدا می‌زند، حالا گل‌ها برای دیدن تو چانه می‌زنند.

لبخند می‌زنی،‌ حالا لب‌های تو مفاتیح‌الجنانی شده‌اند که شیرین‌زبانی همراه مادرزادشان است. حالا آیه‌های چشمانت خواندنی‌تر است. حالا دست و دلت همراهند. حالا نگاهت را تعارف می‌کنی به پرندگانی که پرواز نهایت آرزوهایشان نیست و آسمان افتخار می‌کند که خاک پایشان باشد.

لبخند می‌زنی، حالا دیوار با سکوت سال‌ها فاصله دارد. حالا پنجره‌ای بدون لت، بدون شیشه، بدون نرده و پرده دلت را پرواز می‌دهد تا سرزمین پرندگان مهاجر، تا آن سوی ابرهایی که نیامده می‌بارند و نباریده رودهای جوان را در سایه ابدی‌شان راه می‌‌اندازند تا بروند، بروند تا آنجا که عشق ترانه‌ای کوچک است از لب‌های پریان دریا‌ندیده، از زبان پرندگانی که ​در پرواز زاده می‌شوند و آفتاب ترانه‌ای کوچک است از لب‌هایشان.

تو با لبخند​هایت برکت را می‌آوری این سوی دیوار، از دریچه‌ای که از دلت باز می‌شود. حالا نان‌هایی که با دست تو جان گرفته‌اند، تعارف می‌شود به من. به من که آمده‌ام تا لبخندت را به جهان معرفی کنم. به دخترکانی که فقط با سیاهی آسفالت و دیوارهای شیشه‌ای خو گرفته​اند بگویم آن سوی این دیوارهای بلند، دریچه‌ای هست که فرشته‌ای با دست و دلی از جنس آفتاب هر روز برکت خداوند را ـ که نان و عشق است ـ تعارف می‌کند به من، به تو، به ما که با دلمان هنوز بیگانه نشده‌ایم. به این دخترکانی که در سایه جدول‌های سیمانی نفس می‌کشند، به این پسرکانی که دستشان تنها تا ته جیب شلوار جین‌شان می‌رود و می‌آید، بگوییم« آب در یک قدمی است»...

علی بارانی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها