در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
هیچی دیگه... یه باره برگرد بیا بگو میخوای بری بگی نقشة کل مسیر زندان رو هم پشتت خالکوبی کنن دیگه! (حواست کجاس؟ دارم از نقشة فرار میگم، حواست رفته به شیش تا فعلی که پشت سر هم اومده؟!)
تردید
من میروم، جاده میرود، خیال تو میرود! ...و درختان بهت زده در کنار جاده، دیوانگی مرا به نظاره ایستادهاند. باد خندهکنان دستی به پشتم میزند و از من میگذرد. گویی او نیز کارم را بیهوده میانگارد. نمیدانم میآیم که به تو برسم یا میروم که از خودم بگریزم؟ اما بهت درختان و امتداد بی نهایت جاده به من میگوید که نه به تو خواهم رسید و نه از خودم توانم گریخت.
پاییز
آینده درگذشته
دلم برای تو به اندازة تمام لحظاتی که با هم و در کنار هم بودیم تنگ میشود. تو را آرام با خاطراتت در ذهنم مرور میکنم.
روزهایی که با من از عشق و دوست داشتن حرف میزدی، روزهایی که دلت میخواست همیشه در کنارم باشی و یک لحظه از من جدا نشوی، روزهایی که برایم از آیندهای نزدیک حرف میزدی و روزهایی که مدام میگفتی هیچ وقت ترکت نمیکنم؛ اما نمیدانم یکدفعه چه شد! رفتی و گفتی که برمیگردی و روزهایی زیبا را برایم میسازی. منتظرم؛ پس چرا نمیآیی؟ چرا این روزها را نمیبینم؟ این آیندة نزدیک پس کجاست؟
زهرا از قم
به وقت خورشید
تکدرختی در میان کویرم. نه پیچکی هست، نه اطلسی، نه اقاقی... اما من ساعتم را هر روز با نگاه خورشید کوک میکنم. یادم نمیرود که آسمان در آغوش من است و روزهای اینجا به من لبخند میزنند. خار و خاک و خاشاک اینجا یگانه زیستیِ مسالمتآمیز را به من آموختهاند. میدانی؟ اینجا دوستی و مهربانی رنگ و بوی دیگری دارد. یادت نرود، اینجا اگر کفشهایت را برعکس بپوشی، هر قدم که از من دور میشوی، باز به من نزدیکی[...].
احمد از بابل
اسم اون ناکجاآبادی رو که میگی لو ندی یهوخ! سهراب، یهریز چسبیده که باس برم اونجا یه کارخونه تولید برچسب بزنم: «کفشها از آنچه در آینه میبینید به شما برعکسترند»! از اون اصرار از من انکار!
راز
حال و روزم بیتو روبراه نیست/ دلخوشی با قلب من همراه نیست/ تو اگر با من نمانی خوب من/ پشت سر یا پیش رو جز چاه نیست/ ترس دارم از شب و تنهاییام/ چون خبر از روشنیِ ماه نیست/ درد بسیار است اما هیچ یک/ بدتر از تنهایی جانکاه نیست/ خواستم حرف دلم را... بیخیال!/ در دلم حرفی به غیر از راه نیست/ بیتو تنها مرگ تسکین من است/ هیچکسی از راز من آگاه نیست.
پری رحمانی از ماسال
خیام اومده میگه: بهبه! میبینی آدمی که وزن و قافیه میدونه چقد خوب و روون میتونه شعر بگه؟
فانوس
نیامدی! اما هنوز فانوس آرزوهایم آویزانند از سقف آسمان پر از راز وجودت. میدانی این دل دو حرفی من خیلی حرفها دارد با دل آسمانی تو.
رضوان
آیندهنگری
حرفم با اونائیه که میگن ف.حسامی خودش رو معرفی کنه. اگه حسامی بگه خانمه یا آقا، کلی پیام براش میآد که من قبلا حدس زده بودم یا میدونستم و... اونوقته که آرمانشهر «امید» (وقتی که هنوز نمیدونست چند سالشه!) بیمعنی میشه چون حسامی باید کلی پیام و ایمیل بیمعنی و تکراری رو بخونه. بعد وقتی میخواد جواب بچهها رو بده، یه سری آدمای بیجنبه اگه حسامی خانم باشه، میگن طرفدار خانوماست! اگه آقا باشه، میگن طرفدار آقایونه و اعصابش رو به هم میریزن. غیر از اینکه بعدش میخوان بدونن مجرده یا متأهل! اگه متأهله چند تا بچه داره و... کلی از این سوالا.
من خودم خیلی مُصر بودم حسامی خودش رو معرفی کنه ولی وقتی به نتیجة بالا رسیدم پشیمون شدم. لطفاً شما هم پشیمون بشید.
شاکی عشق
سوال
دشتهای بیکسی را گشتم. به تو که رسیدم، تو بودی و داس و فصل درو. درو که کردی، تو بودی و داس و یک خرمن محبت من. همه را فروختی و کوچ کردی به شهر و هیچ فکر نکردی بدون تو و داس، این مزرعه دیگر به بار نخواهد نشست.
نسترنترین دختر دنیا
نامرئی
اومدم بیرون تا یه بادی به سرم بخوره. از وقتی تو رو گم کردهم کمتر اینورا پیدام میشه. بیتو انگار من نامرئیام! نه نوری دارم و نه همسایهای. از وقتی پیش تو خریداری ندارم حتی عکس من رو شیشة مغازهها نمیافته. از یه دنیا طلبکارم اما اینورا یه گوش بدهکارم پیدا نمیشه. من هر کاری با تو کردم دنیا داره سر من درمیاره، اما تو بگو... من اینقدر بدجنس بودم؟
پیمان مجیدی معین
گفتم که بدونی
چند وقتی میشود که دلم هوای فراموشیات را به سر دارد. از این بیتفاوتیهای تو به تنگ آمده. دل من دیگه با تو و توهایی شبیه به تو، کاری نداره.
صرفاً جهت اطلاع و جوابی کوبنده به همة بیتوجهیهایت!
فرشته بهنام
بعضیام معتقدن تاریخ تحریف شده، وگرنه لیلی و مجنون هم سر هر چیز کوچیک و بزرگی دعواشون میشد! یه شب این پا میشد آب بخوره لیوان آب از دستش میافتاد اون یکی لج میکرد میزد کاسه و کوزه این یکی رو میشکست بعد این یکی شاکی میشد میگفت: دهع! کوزة آبم را چرا بشکسته لیلی؟!! یکی این بگو یکی اون! میرسیدند درست همین جایی که تو رسیدی: بیاعتنایی! (میگن به جای بیتفاوتی بگی بیاعتنایی صحیحتره از نظر دستور زبان! البته صرفاً جهت اطلاع و توجه سرکارها!)
آگهی فقدان رحم و مروت
1-پیلهات را نشکاف. اینجا خبری از گلها نیست. سهم تو از پروانه شدن محفظهای شیشه[ای]، به دست یک کودک است. برای پرواز باید مثل زنبور باشی.
(الان یه دفه به یه سری سوال برخوردم، عجیب فکرم رو گره دادن! پیامایی که خیلی خوب نیستن میرن تلگرافخونه، پیامای تکراری چاپ نمیشن و پیامای انتقادی هم کلا از صفحه روزگار حذف میشن؟ یا نه، پیامایی که تکراری تشریف دارن میرن تلگرافخونه، پیامایی که خوب نیستن حذف میشن، انتقادیا هم کموبیش چاپ میشن؟!)
مونا از کرمان
مسئله اصلی محدودیت صفحه و تعدد نوشتة بروبچه؛ تلگرافیا از تکرار و کپی هس تا حالا منظور و نوشتههای خوب یا حتی عالی اما پر تعداد و بدون وقفة بروبچ. انتقادیا تا جایی که دست خودم باشه چاپ میشن فراتر از قید کموبیشت! بقیهشم خودت به نتیجه برس دیگه. لقمه آماده میخواد!)
تشابه
1-[حکایتِ] صدفها، [حکایتِ] دوران کودکی من است؛ سر به زیر و آرام و نجیب، با دریا میآیند و با دریا میروند؛ نه شکایتی دارند، نه گلهای؛ نه اعتراض دیر رفتن، نه اعتراض ماندن؛ تنها از عظمت دریا لذت میبرند و ساحل را دوست میدارند. اسمم را روی شنها مینویسم و عکسی میگیرم؛ نکند دریا بیاید و اسم مرا با خود ببرد!
2-زیاد حرف زدیم. چند لحظه مکث کنیم. چند لحظه با او باشیم و گوش کنیم. شاید حرفی برای گفتن داشته باشد. سکوت را میگویم!
شادی اکبری
معذورات
شاید همه بگن دیوونه شدهام ولی مهم نیست؛ مردم همیشه حرف میزنن. مهم اینه که من غرقِ آغوش تو اشک میریزم و تو تکتک اشکام رو پاک میکنی. مهم اینه که آرامشت منُ پُر میکنه و من شاکیام از خودم. شاکیام به خاطر همة روزایی که بهت گفتم چرا من اینقدر تنهام؟ منُ نه به خاطر ناسپاسیهای هر روزم، به خاطر حس عشق این روزام ببخش.
عاطفه شکرگزار
وفاداری
اونقدر تکونش داده بود که تمام جونش خیس شده بود. چراش رو نمیدونست اما بهش برخورده بود و با تمام قدرتش مقاومت میکرد؛ انگار خودش رو فقط متعلق به من میدونست و داشت از این موضوع دفاع میکرد. اینجوری شد که سر فلاسک آبجوشم باز نشد تا رفیقم برای خودش چای درست کنه!
جوجه تیغی
عکاسباشی
سه، دو، یک... حاضری؟ بخند! خوبه.
رؤیاییترین عکس لحظههای من همین است، اینکه هر روز، اینجا بنشینم و لمس بودنت را تکرار کنم! ظاهر شدنش بماند. همین که تو هستی و خامی خیال خواستنت و من، خودش میارزد به یک بار ظاهر شدن لبخندت. راستی! چه ژست زیبایی گرفته لبهایت! با حفظ همان شیرینلبخنده، بیبهانه بگو: سیب!
نگار دهقانی از اصفهان
لکنت زبان
1-چشمانم ادیبتر از زبانم هستند. این را وقتی فهمیدم که زبانم برای گفتن آنچه به او یاد داده بودم تا در مواجهه با تو بگوید الکن ماند... اما نگاهم همه چیز را به تو فهماند. باور نمیکنی؟ از لبخندت بپرس!
2-روزی نبودی و بودنت نجوای هر لحظهام بود. امروز هستی اما دلم نبودنت را به فریاد نشسته است. بودن یا نبودن! مسئله این است.
میرهادی تمدنی، 24 ساله از رشت
زخم
1-توانی برایش باقی نمانده. با آخرین رمق، دستانش را ملتمسانه دراز میکند به امید لمس سر انگشتی به مهربانی... اما دریغ از ذرهای یاری. زمان میگذرد. روی زمین مُردهوار ولو میشود. طولی نمیکشد که دستهایی برای ریختن سکه و اسکناس پیدایشان میشود!
2-اینجا آشپزخانه نیست! نه غذایی طبخ میشود، نه غذایی سِرو؛ اما تو بیمحابا نمک میپاشی. باکی نیست؛ زخمهایت مدت مدیدی است التیام یافتهاند.
حدیث مطالبی
هومممم! آففرین. از اون زمونای دور که مشتری مغازه شدی، تا الان، کلی تغییر مثبت پیدا کرده نوشتههات هااااا. یو نو؟!!
از دستِ این آدم ها
این روزا آدما یه جوری شدهن، یه جوری که نمیشه بهشون اعتماد کرد. به کسی هم تهمت نمیزنم. این روزا آدما کارایی میکنن که آدم مجبور بشه واسه دمپاییهاشم کد امنیتی بذاره!
زهرا 76
زیادهخواهی
ما انسانها عجب موجودات عجیبی هستیم. ثروت رو میخوایم بدون زحمت، دانش رو میخوایم بدون تحصیل، آرامش رو میخوایم بدون سختی، عشق رو میخوایم بدون فداکاری؛ تازه بعضیهامون پا رو فراتر گذاشته، میخوان مطلبشون وسط صفحة بروبچ چاپ شه بدون پارتی!
نیما از کرمانشاه
وااااقعاً! فک کن تازه بعضیا از اینم پاشون رو فراتر میذارن و عوض کیوسک روزنامهفروشی سر از خیاطی درمیآرن! بعد تازه توقع دارن خیاط هم واسهشون پارتیبازی کنه! عجب موجوداتی پیدا میشن این دوره و زمونه!
بافنده
میبافم، رج به رج، گره به گره، میبافم و میبافم؛ دردهایم را بند به بند گره میزنم. میبافم و خندههایم را روی لبهای گلهای قالیام نقش میزنم؛ من سرگذشتم را با قلم سر انگشتانم نخ به نخ به تصویر میکشم. تار و پود این قالی با خاطراتم آشناست. گره به گره عشق میکشم. من راز رنگها را میدانم. میدانم چگونه تبانی میکنند و رنگینکمان متولد میشود. پس اشکها و لبخندهایم را با هم طرح میزنم تا گرههای این قالی دست به دست هم راوی یک «زندگی» باشند.
آناهیتا بابااحمدی از اهواز
به قول همین نیمای خودمون، واقعا آدمای عجیبی هستیم بعضیامون! فک کن بعضیا در عالم واقعیت نقش خاطره میزنند، بعد تو در عالم خیال رفتی نقش زندگی واقعی رو میزنی!
مبحث احتمالات
آیا زندگی چیزی جز احتمال است؟ احتمال بیرون آمدن مهرة قرمز از کیسة مهرههای رنگی، احتمال دختر شدن فرزندان یک خانوادة پنج نفره، احتمال رو آمدن سکه یا زوج آمدن تاس مار و پله، احتمال وزش باد از شرق یا غرب، احتمال بارش برف یا باران یا آمدن موجهای نابسامان، احتمال رویش دخترکان گندم، احتمال تپش خورشید و طلوع صبح، احتمال دمی دیگر نفس کشیدن...
آیا زندگی چیزی جز احتمال است؟ من عینالیقین میخواهم، حتی به یک احتمال نود درصدی هم قانعم... چقدر احتمال دارد؟
زهرا محمدی از خرمآباد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: