هرچند سارا میگوید شوهرش را دوست دارد و کسی جای او را در زندگیاش نمیگیرد، اما خواهان جدایی شده و پرونده طلاق این زوج در دادگاه خانواده شماره دو در جریان است. سعید که با طلاق مخالف بود حالا تصمیم گرفته برای جدایی موافقت کند.
پرده اول: روایت سارا
سعید پسر عمه مادرم بودم، ما رابطه خیلی خوبی با خانواده عمه مادرم داشتیم چون مادرم خواهری نداشت، عمهاش که جوان بود نقش خواهر را برای او داشت. این رابطه کمکم آنقدر نزدیک شد که حتی پدرم و شوهر عمه مادرم هم رفاقت زیادی پیدا کردند و در نهایت پدرم تصمیم گرفت، خانهمان را در تهران بفروشد و به شهرستان برود و نزدیک خانه عمه مادرم زندگی کنیم.
روزگار کودکی و نوجوانی من و سعید بسیار خوب بود. ما تقریبا باهم بزرگ شدیم من دو برادر داشتم و سعید هم یک خواهر و یک برادر. همگی تقریبا همسن و سال بودیم و علاوه بر بزرگترها، بچهها هم رابطه خوبی باهم داشتند.
سعید از همان کودکی لجباز و زودرنج بود. کوچکترین حرفی ناراحتش میکرد و من که او را خیلی دوست داشتم از همان ابتدا منتکشی میکردم و هرچه میگفت انجام میدادم، بزرگتر که شدم و به دبیرستان رفتم، رابطه ما شکل دیگری پیدا کرد. راستش سعید از همان موقع در ذهنش من را همسر خودش میدانست، اگر با دوستانم جایی میرفتم ناراحت میشد.
میگفت تو با دختران دیگر فرق داری و نباید مثل آنها رفتار کنی. یادم میآید یک روز وقتی دنبالم آمده بود که مرا به خانه برساند دو پسر مقابل مدرسه ایستاده بودند کاری هم به ما نداشتند، اما سعید عصبانی شد و به خاطر اینکه آنها آنجا ایستاده بودند درگیری درست کرد و کار به کلانتری کشید. آن موقع خیلی از این کارهای سعید خوشم میآمد فکر میکردم او همان مردی است که میتواند من را خوشبخت کند.
سعید دو سال از من بزرگتر بود، زودتر از من دوران دبیرستان را تمام کرد و برای سربازی به جنوب رفت. در دو سالی که سرباز بود مرتب برایم نامه مینوشت و تلفن میکرد. خانواده هر دوی ما از این رابطه خبر داشتند و قبول کرده بودند ما در آینده نزدیک باهم ازدواج کنیم.
یادم است اولین باری که بعد از آغاز خدمت سربازیاش به مرخصی آمد برایم یک شال عربی آورد. البته برای همه اعضای خانواده هدیه آورده بود، اما شالی که برایم آورده بود با بقیه فرق داشت، هر بار که به مرخصی میآمد، برایم چیزی میخرید. رابطه من و سعید باعث شده بود خانوادههای ما هرچه بیشتر به هم نزدیک شوند.
درسم در دبیرستان تمام شد، سعید مخالف دانشگاه رفتنم بود و من حتی در کنکور شرکت هم نکردم. خدمت سربازی سعید هم تمام شده بود و همه منتظر بودند که او حرفی در مورد من بزند. بعد از اینکه کارت پایان خدمتش را گرفت به من تلفن کرد و گفت مستقیم به تهران میرود تا شغلی دست و پا کند. گفت یکی از دوستانش که در دوران خدمت با او آشنا شده، گفته میتواند شغل خوبی در تهران برایش پیدا کند. او یک ماه بعد برگشت.
سعید و خانوادهاش به خواستگاری من آمدند و دو ماه بعد مراسم عروسی را برگزار کردیم. چون سعید کارش تهران بود من همراه او به تهران آمدم، اما یک سال بیشتر از عروسی ما نگذشته بود که سعید به این بهانه که بدون اجازه او به خانه پدرم رفتم، من را رها کرد. او دیگر دنبال من نیامد و وقتی هم خودم برگشتم به خانه راهم نداد. همین موضوع رابطه خانوادهها را هم خراب کرد، آنقدر که آنها هم به جدایی ما راضی شدند. شش سال است که ما جدا از هم زندگی میکنیم و حالا کارمان به طلاق رسیده است.
پرده دوم: روایت سعید
برای یک مرد چیزی مهمتر از غرورش نیست و وای به روزی که این غرور شکسته شود. مردها خوب میدانند من چه میگویم. روزی که سارا غرورم را زیر پا له کرد، هرگز فراموش نمیکنم.
از همان کودکی عاشقش بودم، برای اینکه او را به دست بیاورم حاضر بودم هر کاری بکنم. در تمام دوران سربازی من هیچ پولی خرج نمیکردم و با دوستانم بیرون نمیرفتم تا بتوانم پولم را پسانداز کنم و برای سارا سوغاتی بخرم.
با اینکه به من قول داده بود تا برگشتم ازدواج کند، اما کابوس این را داشتم که کسی به خواستگاریاش برود، هربار میدیدمش انگار چند سال جوانتر میشدم، خدمت سربازیام که تمام شد با کمک یکی از دوستانم شغلی در تهران برای خودم دست و پا کردم، در یک تراشکاری کار میکردم، درآمد خوبی داشتم. پدرم خانهای در تهران داشت، آن را به ما داد تا زندگی کنیم.
با چه ذوقی خانه را مرتب کردم و منتظر آمدن سارا بودم. پدر سارا هم سنگ تمام گذاشت. جهیزیه کامل داد و ما زندگیمان را شروع کردیم. فکر میکردم خیلی خوشبخت خواهم بود، بچههای زیادی خواهیم داشت و مرتب سر تربیت بچه باهم جر و بحث میکنیم و بعد من منت سارا را میکشم و آشتی میکنیم، اما اینطور نشد رفتارهای سارا غرور من را شکست.
او میدانست وقتی بدون اینکه به من بگوید کاری را انجام میدهد، چقدر ناراحت میشوم. با این حال به کارهایش ادامه میداد. سارا وابستگی زیادی به خانوادهاش داشت و من هم این را میدانستم. به همین خاطر برای رفت و آمد سخت نمیگرفتم تا اینکه یک روز به خانه رفتم و دیدم سارا نیست.
او یک یادداشت روی یخچال برایم گذاشته و نوشته بود با پدرش به شهرستان رفته است. خیلی ناراحت شدم، همان روز چندبار به خانه تلفن کرد، اما جواب ندادم. دلم را شکسته بود من که صبح تا شب به خاطر او کار میکردم اینطور نادیده گرفته شده بودم.
فردای آن روز به صاحب کارم زنگ زده و از حالم خبر گرفته بود. یک هفته بعد سارا و پدرش برگشتند، پدرزنم دید که من خیلی ناراحت هستم، اما اصلا فکر نمیکرد کار بدی کرده است. به من گفت دلش برای دخترش تنگ شده بود، به همین خاطر هم او را برای چند روزی به شهرستان برد. وقتی پدرزنم رفت من با سارا دعوا کردم و به او گفتم دیگر نباید این کار را تکرار کند، گفتم از این به بعد باید از من اجازه بگیرد. قبول کرد و آن روز گذشت، اما از آن به بعد رفتارش عوض شد، هفتهای یکبار به من میگفت میخواهد به دیدن پدر و مادرش برود.
برایش توضیح میدادم که نمیتوانم کارم را ول کنم، اما اصرار میکرد با این حال او را میبردم، تا اینکه دوباره کارش را تکرار کرد. او یک روز بدون اینکه به من بگوید خانه را ترک کرد. با پدرش رفته بود. از آن روز به بعد فهمیدم با اینکه سارا را خیلی دوست دارم، اما دیگر نمیتواند همسر خوبی برایم باشد. ما فقط یک سال با هم به صورت مشترک زندگی کردیم که یک سال طلایی زندگی من بود، اما حالا باید به این تلخی تن بدهم و از سارا جدا شوم، ما دیگر به درد هم نمیخوریم.
سولماز خیاطی - ضمیمه تپش
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
گفت وگوی اختصاصی تپش با سرپرست دادسرای اطفال و نوجوانان تهران:
بهروز عطایی در گفت و گو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با حجتالاسلام محمدزمان بزاز از پیشکسوتان دفاع مقدس در استان خوزستان
بعد از جدایی به ماه نرسیده میره ازدواج میكنه