در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
2-زندگی مثل یه خط راست میمونه. میخوام به اونایی که فکر میکنن حسرتها تو دلشون قندیل بسته و خاطرههای به باد رفته تو انبار فکرشون، روی هم ردیف شده یا اونایی که فقط یه جمله تو فکرشون از همه پررنگتره (اینکه از ازل تا ابد همه خوشبختن و فقط اونان که زنجیر بدشانسی و ناامیدی به پاشون بسته شده) بگم: داداش من، از خط منحرف شدی خبر نداری!
چشم سوم، 18 ساله از قائمشهر
برنامه جذب توریست
یکی از بهترین تفریحاتم تو تابستونا اینه که از توی اتاق که با کولر گازی دماش شده عین قطب، یهو بپرم تو حیاط که دماش 50 درجهس! یه حال اساسی میده [که نگو!]. بهتون شدیداً توصیه میکنم. اصلا اگه من کارهای بودم میکردمش یکی از جاذبههای گردشگری شهرمون. فقط باید دو تا توصیه رو رعایت کنین: یکی [اینکه] طی همون یهو پریدن حواستون باشه دمپایی که زیر آفتاب مونده رو پا نکید که اونوقت مستقیم باید برید بیمارستان سوانح و سوختگی! دوم اینکه بیشتر از 10 ثانیه توی اون حال باحالتون توی حیاط نایستید چون این دفعه احتمال ذوب شدن تهدیدتون میکنه.
هندونه از اهواز
منم یه زمونی یه چن ماهی تو شهر شما بودم؛ کلة ظهرِ گرما یخ مینداختم تو لباسم از این ور پل میرفتم اون ور پل... چه رفتنییییـــیهااااا... دواندوان، جیغزنان، فغانکشان، و از همه مهمتر: پیوسته یَهیاهیوهگویان و ورجهورجهبَسیکنان! جاذبة گردشگریش از تفریحات تو هم بیشتر بود چون همه چشم مینداختن ببینن چه بلایی سرم اومده که یه همچی کارایی میکنم! (اصاً به فکر افتاده بودم بلیت بفروشم و حق تماشا بگیرم از مجذوب شدگان! هِی جَوووونی!)
خیال
هنوز هم برادههای زنگزدة خیالم دق میکنند وقتی تو نیستی. خواب نداشتن تو بر حنجرة واژگونشدة کاغذ، هنوز هم زیباترینها را قلم میزند... و هنوز هم خواب رد شدنم از پل شیشهای و رسیدن به نگاه ارغوانیات قشنگترین رؤیای محال این خسته است.
رضوان
جنگ لفظیِ نُقلی
زبان خوش چه کم از خوشزبانی دارد؟ یکی نیست به این آدما بگه: بابا اون که داری خیلی راحت زیر چرخدندههای زبان تلخت خُرد میکنی دل داره، میشکنه! همین جوری عین نقل و نبات بدون کوچکترین تفکر و وجدان و ذرهای انساندوستی، مسلسلوار کلمات تلخ و تیکّه و کنایه نثار آدم می کنن که تیکهتیکه میشی.
فروزان
تو؟
میخواهم دست بکشم از هر چه ندارم. از تو هم شاید... اما از این درخت سیب، هرگز. هر چه باشد، درخت هم که باشد، سبز است و در دستانش همیشه سیبی دارد. وقتی که خستهام و سایهاش هیچ سنگین نیست، که سبکسرم میکند و میبرد تا حتی خیال محال تو. تو اما بناز به تک شاخ آرزوهایت که تمام سیبهایم را، به جای کاه و یونجهاش...
و هر روز صدای تو در گوشم: «عزیزکم، چه خوب سیب میچینی»!
نسترنترین دختر دنیا
جابجایی
به جای مورچهها اگر فیلها در کنارمان بودند، شاید میفهمیدیم طعم له شدن زیر پای دیگران را!
سلسله جبال نمک
چی میخوای آخه تو
1-تضادها همیشه زندگی ما را دچار شک میکنند وگرنه تشابهات که تردید ندارند.
2-انگار عوض شده است تمامی دنیا... شاید رنگهایش، شاید حس و حالش... شاید واژههایش... اما هنوز هم آسمانمان آبیست.
3-بیا لحظهای سکوت کنیم، حرف نزنیم، فریاد نزنیم، فکر کنیم، بدون هیچ آوایی. بگذار یادمان بیاید از زندگی چه میخواهیم.
شادی اکبری
فوتوفنهای خانهداری
کمی همش بزن! حوصلهام را میگویم. سر رفته از اینجا بودنش بیتو. مبادا کاسة صبر نبودنت لبریز شود... مبادا به انتظار من برای سبز شدن کاشهای کاشته شدهام بخندی... راستی کمی از شیرینی این حلوا بخور. ثمرة صبر من است از نداشتنت، این غورة مویز نشده! این قند خیال بودنت از پس ترشیِ آن سرکة هفت ساله!
نگار دهقانی از اصفهان
ترشی نخوری یه سرکهای میشی انگار، نگار! (فقط حواست باشه ترشی و سرکه واسه معده و روان آدم همچینم خوب نیس، عصبی میکنه طرف رو! حلوا و شیرینی بخور که اگه دیابتم میگیری، هم واس خودت هم واسه دیگران یه احصابی هم باقی بمونه!)
کاسه آب
1-آرام بودم، هرگز توفان ندیده بودم/ قلبم کویر بود و، باران ندیده بودم/ یک عمر چون غریبه، در بین شهر ارواح.../ پیش از رسیدن تو انسان ندیده بودم!
2-روشنم، روشنتر از هر روشنی/ وقتی میگویی دوباره با منی/ هیچ میدانی پریزاد قشنگ!/ قلب من را ساده از جا میکنی؟/ غم مسافر، کاسة آب حاضر است/ آی خنده، کی به ما سر میزنی؟/ شمعدانی مُرد، حالا مانده است/ کاکتوس تیغدارِ سوزنی/ میشوم پاسوز رسم روزگار/ باز بانوی غزلهای منی/ آرزویم دیدن لبخند توست/ من فدایت، کی به من سر میزنی؟
پری رحمانی از ماسال
هوم! پیش از رسیدنت... شعر... این سان ندیده بودم! آففرین! مرحبابکم! تفضل! اونقد خوبه که فقط اگه بشنوم کپی بوده! کاسة آب حاضره و کلهم اجمعین میری تو زیرزمینِ تلگرافخونه... خلااااص! (دِهَع...! گفتم اگـه...! چه زودی هم اشکاشُ پُست میکنه واس من)!
خُب خوب بخواب
شبهای زیادیست که دیگر خواب مرا نمیبرد. آخر جایی ندارم که مرا به آنجا ببرد. نه رؤیای شیرینی دارم و نه کسی که خواب، مرا به او برساند. فقط هرازگاهی، خوابم میآید و با خودش برایم کمی رؤیای فراموش شده و بیهدف میآورد.
پاییز
نسیان
ای کاش وسعت دنیای من به اندازة تُنگ ماهی، تَنگ بود و حافظهام همچون حافظة بچهماهی، ضعیف. آنوقت تو با خیال آسوده این سرِ تُنگ بَدی میکردی و من آن سرِ تنگ، فراموش میکردم.
زهرا فرخی، 33 ساله از همدان
قدمِ اول
میدونی؟ آدما هیچ کدوم به فکر هم نیستند. البته شاید باشن همچی آدمایی که به فکر هم هستند، زندگیشون رو به خطر میاندازن واسه زنده موندن یکی دیگه (به اینا میگن محبت) اما از نظر من چون آدما به این چیزا عادت ندارن، وقتی محبت میبینن فکر میکنن در قبالش، چیزی باید پرداخت کنن! من میخوام عینکم رو عوض کنم.
زهرا 76
قلبش گرفت
دلم از زمانه سخت که میگیرد... بار زمانه روی شانههایم سنگینی که میکند... پناه میبرم به قلم. نمیدانم چرا دلم انقدر میگیرد. گاه فکر میکنم روزی که دیر نیست دلم میگیرد و تمام میشود. کاش تا قبل از آن روز به جرم دلتنگیهای مدام، تنهاتر از این نشوم.
عجیب دلتنگم، خسته، تنها و غریب اما ناامید هرگز. فردایم را همین امروز با همین دستهایم میسازم. همین دستهایی که گاه و بیگاه به التماس قلبم قلم میزنند و مینگارند و احساس میآفرینند.
پیچک
منم یکی رو میشناختم که هی داد میزد: قلبم گرفت... یا چمدونم: نفس دیگه نفس نیس! ناامید نشو و برای ساختن فردات بپیچ به زندگی؛ یهو دیدی سر پیچ بعدی زیر یه خَمِش رو هم گرفتی و با خون تازهای از حیات جاری در قلمت، قلبتم تندتر و بهتر زد!
راه برگشت
گریه کردن بیفایدهست؛ حتی با این چشمای خیس، باز هم چشمم آب نمیخوره [که] رابطة ما مثل اولش بشه. انگار که همة پلهای پشت سر تو، یکی یکی روی سر من خراب شدند.
پیمان مجیدی معین
واقعیت و خیال
عینکش رو زده رو موهاش. کتاب جلوش. رمان رو که به نیمههاش میرسونه قهرمان داستان میمیره. عینکش رو از روی سرش برمیداره، با سرسختی به موهاش چسبیدهن و جدا نمیشن. شاید دلبسته شدهن! کتاب جلوش. میبندتش. حالا دیگه قهرمان داستان مُرده! دوباره کتاب رو باز میکنه. صفحة اولش رو دوباره میخونه. حالا قهرمان داستان زندهس! دوباره میبنده. چشماش رو هم میبنده[...]. به قهرمان زندگیش فکر میکنه. نمُرده. فقط... فقط... اونجا، کنار اون نیست. با خودش فکر میکنه کاش دوباره صفحههای زندگیش رو به عقب ورق بزنه. شاید دوباره خاطراتش زنده شن. حیف که واقعیت داستان زندگی، حقیقته، نه داستان.
اسکلت بستنی
(البته این که خوب بود ولی بین خودمون باشه، اگه مینوشتی: داستان زندگی واقعیته، نه خیال؛ بهتر بود. حقیقت و واقعیت از نظر فلسفی متفاوتن و نویسندهای برتره که به ابزار کارش و معنای کلمات از جهات متفاوت مسلطتر باشه. فک کن یه بستنی، کِرِم و خامه و مخلفات داره تپلمپل! یه بستنی هم، یه ئیقد ذره مایة شیرین مونده به چوبش، شده عینهو اسکلت! لااااغر و نحیـــــف!)
سقراط در مولنروژ
برای عشقت تمام تاریخ را هنرپیشه باش و یک شب نباش... آن وقت تو میشوی جمع تمام دلقکهای دنیا. یادش میرود تو روزی برایش مارلون براندو بودهای!
احسان 87
مامان بزرگم (با حالت نگران): ننه زودی بدو بیا ببین این بچه چشه...! یا تب کرده داره فلسفه میگه! یا داغ کرده داره فیلم میسازه! (پاشوئهشم کردماااا!!! اثر نداره!)
سلام... کوچیکتون، هاویشامَم
شمعها را دانه به دانه فوت میکند؛ تولدش نیست، کسی نیست که برایش دست بزند و آرزو کند که تا «صد» سالگی زنده بماند. چراغها را خاموش میکند، نه از ترس قبض برق یا برای صرفهجویی. پردهها را میکشد نه به خاطر فرار از چشمهای پشت پنجرة آپارتمان روبرویی. مدتهاست بدجور، به «تاریکی» عادت کرده است.
حدیث مطالبی
الان این، یک برگ از زندگی خانوم هاویشام بود؟!! بپّا چارلز دیکنز نیاد به خوابت بگه حق کپی رایتش رو همراه با قبضای برق و آب مصرفی بده ببینم اگه راس میگی!
سوءتفاهم
از اون دسته اشخاصی که جلوی کیوسک مطبوعاتی فقط تیتر میخونن درخواست میکنم یه نسخه هم بخرن!
سوءتفاهم پیش نیاد. من کیوسک ندارم! فقط خواستم نرخ مطالعه رو افزایش بدم!
مجید از نوشهر
این جوری که نه جای سوءتفاهم، جای نگرانیست کلاً! وگرنه جز سوءتفاهم و فهم نادرست، چی باعث میشه که تا نرخ همه چی افزایش پیدا میکنه، نرخ مطالعه اولین چیزی باشه که کم میشه! (دو کلوم هم از مامان سعدی بشنو که اومده به مامانبزرگم میگه: زنهار!! چی بگم ننه! ما نون خشک میذاشتیم دهن خودمون و بچههامون، حصیر میبستیم به پاهامون جای کفش، خودم سعدی رو... همسایهمونم حافظ رو بزرگ کردم دادم تحویل جامعه! اینا یه لقمه نون داغ کباب داغشون به راهه، تِکنِلرجی هم دسشون!! ...واللا موندهم چی بگم!)
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم