![خطر پرتوهای فرابنفش، آلاینده ازون و گرمای بیسابقه | چرا کمیته اضطرار تشکیل نمیشود؟](/files/fa/news/1403/5/5/1236632_213.jpg)
رئیس مرکز تحقیقات آلودگی هوای دانشگاه علوم پزشکی تهران در گفتوگو با جام جم آنلاین:
الو... کوشی پس؟
من عاشق جادهام، جادهای بیانتها با مقصدی دوردست و میزبانی که دائم زنگ میزند: کجائید؟ کی میرسید؟ مواظب باشید. من عاشق جادهای هستم که مرا به مهمانی دوستانم میبرد؛ به مهمانی شببوها، نسترنها. جادهای که در اطراف آن کودکانی هستند خورشید به دست، که شادی رها کردن بادبادک در دلهایشان با فروختن کاسهای تمشک جابجا شده؛ جادهای که از بین جنگل گلستان میگذرد. درختان در دو طرف جاده دستها را به همدیگر گره زدهاند و سقفی به رنگ سبز درست کردهاند. مسافران آن هوای همدیگر را دارند و تابلو را میفهمند[...].
تمام طول راه جاده با من است و مرا به مهمانی دلها میبرد؛ به مهمانی دوستانی که دائم زنگ میزنند کجائید؟ کی میرسید؟
سایه از نوشهر
ورقه
قلم با دستهایم غریبگی میکند و آدمها دیگر به صداقت نوشتههایم رای اعتماد نمیدهند؛ واژهها به من پشت کردهاند و کاغذها از لجاجت با سماجتم خطخطی میشوند؛ پاککنهایم از بس سیاهی را به جان خریدهاند، سفیدی را پاک فراموش کردهاند. آنقدر دردهایم را به این دفتر تحمیل کردهام که ورقههایش همدردی را کم آوردهاند؛ چه کنم که در این میان حتی چشمهایم از خساست اشک را از من دریغ میکنند!
آناهیتا
بینم... سر جلسة امتحانی؟!! (نشنوم کپی بوده و از رو دست بقیه تقلب کرده بودیهااا. گفته باشم!)
این یادگار من است
1-روی دیوار دلت یادگاریام را نوشتم. همین دیواری که ششدانگ به نامم کردهای. من زودتر از تو فهمیدم این دیوار ریشه در خاک دارد و سر بر آسمان.
2-گاهی نویسندهها زندانیاند. باور نداری؟ سطور کاغذ، همان میلههای زندانند اگر کاغذ را 90 درجه بچرخانی.
احسان 87
مامان بزرگم میگه: ننه جون، پس وقتی کاغذه رو 45 درجه بچرخونیم، دارن از کوه بالا میرن؟! (معلومش کن که هویجور دس به کمر مونده برای شنیدن جواب!)
تحشیه بر فلسفة زیست
بعضیها فکر میکنن زندگی یعنی یه جور شانس، زندگی کردن یعنی یه کار خیلی غریب و ناممکن! ولی دوست من؛ زندگی یعنی ایستادن جلوی مشکلات، کمک کردن توی شرایط سخت، با هم بودن توی شادی و غم، و لبخند زدن من و تو از سر یکرنگی.
فاطمه ادیبی
فرار و قرار
1-من به نبودنهایت عادت کردهام و دیگر لازم نیست سراغی از تو بگیرم. خو کردهام با قاب عکسی حرف بزنم که روبرویم است و نگاهش مدام مرا میپاید. این قدر سخت نگیر! سهم من از تو همین یک تکه عکس روی دیوار است و سهم تو از من، آزادی.
2-دمت گرم! با فرارت جواب بیقراریهای دلم را بخوبی دادی. مگر تو نمیدانستی دلم چه میخواهد؟ بیا که آبرویمان را با بیقراریهای کودکانهاش برد و به دیگران فهماند بین ما چه گذشته. تا دیر نشده بیا حرکتی کنیم. قرارمان کجا؟!
برتینا
تیکهتیکهکردی، دل منُ
آنقدر پُرم از حسِ سردرگمی این روزها که انگار سردرگمیست که پُر از من است!
ببین مرا... گم شده است تکتک سلولهایم در امروز و فردایم، چنان که دارم هزاااار تکه میشوم... میفهمی؟ نیمی از این هزار تکهها به تو میرسد؛ خلاصم کن!
عاطفه شکرگزار
کارخانة بیستونسازی
بنگر سایهروشن بیقراری جان لرزانم در برابر سکوت نگاهت را. بنگر حس با تو بودن و شکستن در سکوتت را؛ سکوتی که این بار به معنای رضا نیست و بوی فراق میدهد. ساده سکوت میکنی، ساده میگذری از تمام لحظههایم، ساده سکوت میکنی در برابر فریاد چشمان تَرَم. چه بخوانم از صدای تیشه زدنهای سکوتت؟
بشنو، نه آه مرا، بلکه صدای تیشههای خود را بر سینهام. کجای عشق فرهاد جای زخمههای شیرین نبود که اینگونه تیشة سکوت بر جانم بستهای؟ مگر زنجیر مجنون را بر احساسم ندیدهای؟ مگر نشنیدهای صدای رسواییام را؟ پس بشکن روزة سکوتت را تا بار دیگر به دامت درافتم و در قمار عشق بار دیگر صید نگاهت شوم.
جلال صیدی از سنندج
داروخانة سیال
1-فکر کردن به بعضی از افراد، سردرد میآورد و ضد کدئین است! تا میتوانی از آنها دوری کن.
2-بیخیالِ تمام خیالهایی که وهمِ خیال بود! و خلاص!
شادی اکبری
محاسبات عروسکی
1-تو مانند کودک هفت ساله و من همانند کتاب دیفرانسیل و انتگرال؛ هیچوقت برایت قابل درک نبودم.
2-حس سیمهای برق کوچه را دارم؛ کبوتر یا کلاغ برایم فرقی ندارد. از هر دو متنفرم.
3-فکر میکردم برایت همانند عروسک خیمهشببازیام اما وقتی در خیمة عروسکها، دیدم که صاحبشان با چه عشقی دوستشان دارد، فهمیدم در دنیای عروسکهایت هم جایی نداشتم.
النا 18
(اگه نوشتههای خودت باشن: آففرین! اما اگه از این پیامکای ریپلیی باشن، حواست باشه که کلاً دیگه میری توی انباریِ تلگرافخونه و... هیس... هیس... دهع... منم گفتم اگـــــه! لب ورمیچینه!)
آخی... بیچچااااره
اینجا سرزمین آرزوهایم است؛ سرزمین رؤیایی بودنت؛ سرزمینی که درست در اول راهش، نگاهت نقش بسته است. هی تو! خیال بودنت را با دنیا عوض نمیکنم. بگذار بگویند بیچاره!دیوانة خیالاتی
قیچیکاری
1-نگاهم را به تو دوخته بودم و دیگر بینیاز شده بودم از نگریستن به زمین و زمان اما از وقتی که آن را قیچی کردی در زمین و زمان سرگردان شده است؛ تلوتلو میخورد؛ دیگر توان ندارد خودش را نگه دارد چه برسد به اینکه به کسی دوخته شود. شاید هم هنوز در پی یافتن تو بیتابی میکند.
2-وقتی سراغی از من نمیگیری و تنهایم میگذاری، در دلتنگیهایم غرق میشوم. وقتی به سراغم میآیی و چشمان دلم را روشن میکنی، پر میکشم به آسمان. نمیدانم کی میشود من هم مثل بقیة آدمها، ساعتی روی زمین وقت بگذرانم!
پاییز
راهاندازی بساط بسازبفروشی
عجبهها! باغ خیالم را صاحب شدهای و هر روز از آن عبور میکنی بدون توجه به هیچ یک از التماسهای من! مروارید غلتان چشمم را میبینی و خودت را به کوچة علیچپ میزنی...
میدانی؟ همان موقع است که آرزو میکنم ای کاش همة کوچههای علیچپ شامل طرح ساختوساز شوند. آنوقت برای خیلیها بد میشود.
رضوان
دیگه داریم بزرگ میشیم
ما فقط قد میکشیم و پول توجیبیمون هر روز زیادتر میشه. ما که بزرگ نمیشیم! فقط سنمون بالا میره و گردنمون کلفتتر میشه. عقلمون که زیاد نمیشه! عقلمون تحلیل میره و لباسامون کوچیک میشه. درک که اصلا نداااارییییم! فقط کتابامون تو کتابخونه میپوسه.
آقا بگیر خودتُ یه تکونی بده دم ایوون بلکه فرجی شه و از این پوچی دربیای. خودت که خسته نمیشی، ما رو خسته نکن.
(اوه... چه خاکی هم از مغزت پا میشه!)
نسترنترین دختر دنیا
* چه خوشخیال! باس به فکر یه خاکانداز بزرگتر در حد بیل باشی آبجی! اون آدما که نمیرن خودشون رو واسه بلند شدن خاک از مغزشون تکون بدن هیچوخ، آخه همهش فک میکنن نکنه عوض به پا شدن خاک، مغزشون بپااااشه یهو! (هی...هــــی...! یادش به خیر، اون زمونا، خانوادة «کرود» که غارنشین بودن، آخر شب یکییکی آویزون میشدن به سقف غار تا مامانِ خانواده مورچهها و خاکای روی هیکلشون رو بتکونه! الان بعضی از ماها اسممون رو گذاشتیم آدم مدرن، اندازة «ایپ» هم به فکر خلاصی از تاریکی یا روشن کردن مغزمون و تغییر دادن خودمون، یا حتی تجربه کردن یه فکر نو توی زندگیمون هم نیستیم...).
قدردانی
مرا ببخش برای همة چینهای نقشبسته بر پیشانیات. مرا ببخش برای تمام بغضهای نشکسته در گلویت، برای همة کینههای سر باز نکرده در دلت، برای تمام اشکهایی که باید خنده میبود و برای تمام غمهایی که باید شادی میبود. مرا ببخش برای تمام دردهایی که من افزونشان کردم، [...]برای زمانی که باید میشنیدم و نشنیدم، میدیدمت و ندیدم، و برای همة کوتاهیهایم که اکنون غصة دلم شدهاند مادر!
زیبا از آبادان غبارآلود
نَفَسِ زندگی
کُنج خانه، گوشهای دنج و آرام برایش ساختهاند، به دور از هیاهوی زمان. بر چهرهاش انگار سالها برف باریده. چشمانش بیرمقتر از آنند که آینة دردش باشند. قفسة سینهاش بسختی بالا و پایین میرود. گویی ریههایش تحمل جابجایی این همه سنگینی را ندارند. با دست، ماسک اکسیژنش را از دهان برمیدارد؛ [...ماسکی که] تنها رفیق و همراهش شده؛ همراهی که در مواقع سختی و نیاز، تنها تماشاچی نیست و وجودش را نثار نفسهای عزیزانش میکند. رفیقی بسیار بامعرفتتر از تمام رفیقان نیمهراهش.
لبخندش تمام یخهای قلبم را آب میکند و بر گونهام جاری. از او میپرسم: ارزش این همه سال خانهنشینی را داشت؟ پاسخ مثبتش را فقط با نگاهی گرم و لبخندی به پهنای توانش میدهد. دوباره میپرسم: در زمان سختی و نیاز کشورت، ریههایت نگذاشتند حتی ذرهای از هوایش در تن دشمنش جاری شود، آیا او نیز در زمان سختی و نیاز، هوای تو و ریههایت را دارد؟ اینبار چشمانش ابری میشوند و نگاهش خیس. ماسکش را بر دهان میگذارد و من... آرام و بیصدا گوش میسپارم به صدای نفسهای کشدار یک جانباز شیمیایی جنگ!
ف. متولد ماه مهر
روانشناسی 2 جوابی
بعضی از آدما در جریان زندگی، به صورت کاملاً نامحسوس و ناخودآگاه حذف میشن. بعضی دیگر رو خودمون با اشراف و آگاهی کامل از زندگیمون حذف میکنیم. نتیجة اولیش اینه که متوجه میشیم افرادی که باقی موندن، چقدر برامون عزیز و دوستداشتنیاند و نتیجة دومی هم فقط یه کلمه است: آرامش.
حدیث مطالبی
دغدغة مادرانه
نوزادی (شیر، پوشک، آغوش). نوباوگی (راه رفتن، حرف زدن). خردسالی (اسباببازی، بچههای کوچه). کودکی (معلم، مدرسه، مشق، همکلاسی). نوجوانی (بلوغ، تنهایی، درس، کنکور، ورود به دانشگاه). جوانی (اشتغال، ازدواج، مسکن) و... اینها دغدغههای دوران زندگیام بود اما تنها دغدغة زندگی تو در این سالها، من بودم؛ بیآنکه لحظهای دغدغهام باشی.
میرهادی تمدنی، 24 ساله از رشت
کارنامه
گاهی زیاد میریزی و شور میشود، گاهی تندش میکنی و آتشی به پا میشود که هیچ آبی نمیتواند خاموشش کند. گاهی هم از سر بیحوصلگی کم میریزی و بیمزه میشود. خب! کلاس آشپزی [که] نیست! اشتباه نکنید، من از درست پیمانه کردن کلمات در قابلمة جملهها میگویم، به دل نمینشینند اگر اندازه نباشند.
نشمیل نوازی
فیه ما فیه
دیگر از فکر کردن به نداشتنش خسته شدم. سعی کردم با خودم کنار بیایم. به خودم گفتم: چیزی را که آب با خود میبرد اگر نمیتوانی برداری غصة از دست دادنش را نخور.
احمد از بابل
تقدیم با عشق
من حرف میزنم، از بختِ پشتِ در/ از چرخش زمان، از گوشهای کر/ از این همه شکوه، سهم دلم چه شد؟/ تنها خیال تو، تنها نگاهِ تر/ بازیچة توام، هر شب بدون تو/ عقل از سرم پرید، مثل کلاغ... پر/ این غول فاصله، نابود میکند/ هر لحظه میزند، بر ریشهام تبر/ هر شب به روح من، کبریت میزنی/ من شعله میکشم، رفتی...؟ چه بیخبر!/ بودن بدون تو، عین نبودن است/ مردانگی کن و [بیا]، خواب مرا ببر/ در خواب دست کم، آرام و سرخوشم/ من عاشق توام، نفرین و مرگ بر...!/ ...نه مرگ بر خودم، بر قلب سادهام/ هر چند دلخورم، از دست این سفر/ این دلنوشتهها، این عاشقانهها/ تقدیم میشود، تنها به یک نفر...!
فرشته مختارپور
رئیس مرکز تحقیقات آلودگی هوای دانشگاه علوم پزشکی تهران در گفتوگو با جام جم آنلاین:
سخنگوی کمیسیون بهداشت و درمان مجلس در گفتوگو با جام جم آنلاین:
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
جواد فروغی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
گفتوگو با منوچهر آذری، بازیگر،گوینده،مجری وصداپیشه پیشکسوت رادیو و تلویزیون
فاطمه مجلل در گفتوگو با «جامجم»:
رئیس مرکز تحقیقات آلودگی هوای دانشگاه علوم پزشکی تهران در گفتوگو با جام جم آنلاین: