هلیا و مادرش برای خرید به مغازه سرکوچه رفته بودند. مادر مشغول خرید شد و هلیا هم کنار در مغازه ایستاد و به مردمی که در حال رفت و آمد بودند نگاه می‌کرد و البته حواسش به مادرش هم بود که او را گم نکند. در همین موقع کمی دورتر متوجه پسرک کوچکی شد که در میان مردم این طرف و آن طرف می‌رفت و به نظرش آمد که چیزی را می‌فروشد، اما از آن فاصله نمی‌توانست تشخیص بدهد که چه چیزی در دستان پسرک است. تمام حواس هلیا پیش آن پسر بود و دلش می‌خواست بداند در دستان او چیست؟ پسرک همین‌طور که مشغول کارش بود به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و زمانی که به اندازه کافی جلو آمد هلیا تازه متوجه شد او چند بسته کبریت به دست گرفته و سعی دارد آنها را بفروشد.
کد خبر: ۵۷۱۹۸۴

پسر کوچولو لباس‌های کهنه‌ای داشت و تقریبا هم سن وسال هلیا بود و مدام به سراغ رهگذران می‌رفت و از آنها می‌خواست کبریت بخرند.

هلیا همین‌طور که به پسر نگاه می‌کرد با خودش می‌گفت که خدا کند خیلی زود همه کبریت‌ها را از او بخرند تا پولدار بشود .

توی همین فکرها بود که مادرصدایش زد و خواست که پیش او برود و هلیا با این‌که هنوز دوست داشت آنجا بماند و پسرک را نگاه کند و ببیند بالاخره کبریت‌ها را می‌خرند یا نه، اما باید می‌رفت تا ببیند مادرش با او چه کاری دارد.

وقتی نزدیک مادر شد دید که او یک شکلات کوچولو شبیه یک عروسک با بسته بندی قرمز دستش گرفته و از هلیا پرسید که آن را دوست دارد و او هم که خیلی خوشحال شده بود از مادرش خواست دوتا از آنها را برایش بخرد.

خریدشان که تمام شد مادر وسایل را برداشت و شکلات‌ها را هم به دست هلیا داد و با هم از مغازه بیرون آمدند.

جلوی مغازه دوباره چشمش به پسرک که روی سکوی کنار در نشسته بود افتاد و دوباره مشغول نگاه کردن به او شد. خیلی دلش می‌خواست بداند او چند تا کبریت فروخته است یا بتواند به او کمک کند.

با صدای مادر به خودش آمد و همین‌طور که به پسرک نگاه می‌کرد آرام آرام از او دور شد اما هنوز چند قدمی نرفته بودند که با خودش فکر کرد کاش یکی از شکلات‌ها را به پسرک می‌داد. کمی تردید داشت اما باید سریع تصمیم می‌گرفت چون از آنجا دور می‌شدند و شاید دیگر نمی‌توانست پسر را ببیند.

برای همین ایستاد به مادرش و گفت: مامان جون؛ یه کاری دارم.

مادر که کمی تعجب کرده بود گفت: بیا بریم دخترم،تو خونه کار داریم.

هلیا نگاهی به پسرک و شکلات‌هایش انداخت و گفت: مامان می‌شه یکی از این شکلاتا رو بدم به اون پسره؟

و بعد با دست پسر را نشان داد و ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. وقتی حرف‌هایش تمام شد مادر با مهربانی دستی به سر هلیا کشید و با لبخند گفت: بله که می‌تونی، خیلی‌ام کار خوبیه؛ برو من همین جا منتظرم.هلیا هم که از انجام این کار احساس بسیار خوبی داشت، سریع رفت تا یکی از شکلات‌هایش را به پسرک بدهد و توی دلش هم دعا کرد و از خدا خواست تا کاری کند که او همه کبریت‌هایش را بفروشد.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها