تو چگونه میتوانی همیشه سبز باشی وقتی که طبیعت هم پیر میشود. روزهای زیبای زندگی رفیق نیمهراهند و زود فراموش می شوند. لطف روزهای زشت زندگی به این است که قشنگ به یاد آدم میمانند [...]باید باور کنی هر فصلی قشنگی خودش را دارد، [پس] هر چه نوشتهای پاره کن و از پنجره به بیرون بیانداز... همان کاری که درختان با برگهای ناامید خود میکنند.
پیمان مجیدی معین
ئووووهووو... ئوووهووو... هووو! آقاجون شما ببخش... راست میگی: چگونه؟ بدرستی که چگونه؟ آقاجون... دیگه نمینویسم! براستی که! این لکة ننگ! چگونه؟ ئووووهووو... هوووهو... هووو! ...غافلا فردی که من باشم! ئوهووو! ...وا مصیبت! هعی...هی... دل عبرتبیییین!
رسواااای زماااانه منم!
حالا میفهمم دلتنگی هم خودش یک جور دلمشغولیست. مثل یک آهنگ ملایم که در ابتدا با طنین بلند نواخته میشود و سپس بتدریج آرامتر و آرامتر میشود و در نهایت به سکوت میانجامد. دلم این روزها آبستن هیچ حسی نیست و همین بیچیزی است که دلم را میسوزاند[...].
بیخاطره بودن، از خاطرات تلخ داشتن عذابآورتر است. دیدن و چیزی نفهمیدن، دیدن و به حال تازهای نرسیدن، رفتن و گفتن و انجام دادن، بدون به خاطر آوردنشان در لحظههای بعد، گواه بیاهمیت بودنشان برای جسم و جان است. دلم از این سکوت به تنگ آمده. میترسم در یک آن دیوانه شوم و این سکوت را با واژههایی غیر منتظره بشکنم؛ واژههایی که هیچ رویشان حساب و کتاب نکرده باشم. میترسم جملهای از زبانم بچکد که اطرافم را ذرهذره غرق اقیانوس رسوایی کند.
نسیم صبح از دورود لرستان
نه بابا... ترشی نخوری یهچی میشییاااا! (دِ میگم ترشی نخور! دِ! لج میکنه! دِ! دِ؟! دِ؟!)
سوال فنی
من موندهم چطور ایمیلهای ما به دست حسامی در دوران دایناسورها میرسه؟ مگه اون موقعها هم کامپیوتر و اینترنت بوده؟ اصلاً خوندن و نوشتن رو چه جوری یاد گرفته؟ اونم به زبان فارسی؟! تازه چطور اونا رو تو قرن بیست و یکم چاپ میکنه؟
خیلی سوال دیگه دارما ولی میترسم جا نشه اون وقت [...] بیفته وسط متنم! حالا تکلیف چیه؟نیما از کرمانشاه
تکلیف که معلومه... اون کتاب «سفر به زمان» رو بذار کنار، بگی بشین این گوشة کلاس صد بار از رو فصل اول «منطق»، پنجاه خط از درس «فارسی گشتاری» یه سی بارم تعاریف «فیزیک کوانتوم» رو بنویس تا بعد! شاید اینطوری فهمیدی کامپیوتر و اینترنت زمون دایناسورا نبوده، دایناسورا زمون کامپیوتر و اینترنت بودن!! نشسته واس من فکر کرده واس خودش! خُ یهباره برو کاشف و مخترع شو دیگه! ایییششش!
غریبهها
امان از دست آدمها... وقتی از تو دورند، اشتباهاتشان قابل قبول است. اتفاقهای ناگوار زندگیشان برایت پذیرفتنی است. پاسخ به شادیهایشان برایت یک لبخند ساده است. راحت نقدشان میکنی و اقساطشان به تو، هر چه باشد، سر موعد طلب میکنی. روی فردیتشان و آنچه را که وظیفةشان در قبالت تعبیر میشود حساب نمیکنی. توقعت از شخصیتشان کم است. برایشان اشک نمیریزی. لزوماً کنارشان نمیمانی و برای تنهاییشان احساس مسئولیت نمیکنی. دلتنگ یا نگرانشان نمیشوی و در نهایت، اسمشان را میگذاری «غریبه».
امان از دست ما آدمها... وقتی که کسی را دیگر غریبه ندانیم! تمام افعال فوقالذکر را معکوس میکنیم... و فراموش میکنیم این ماییم که جایگاه غریبه را در زندگیمان عوض کردهایم... شاید او هنوز ما را غریبه بداند.
چسب زخم
عسل و مرباااای ماااادر... یادت باشه فقط بوقلمونصفتهان که در برابر اشتباهها هم سری تکون میدن و میگن: قاااابلهقبووووله... قاااابلههههقبووووله!
خیام و اینا
در حال خوندن پستخونه بودم که چشمم افتاد به ارسالِ نامه با چاپار! یهو دیدم یه صدایی میاد. برگشتم دیدم خیام داره غر میزنه! میگم: چیه؟ میگه: آخه کیه که کلی پول پست بده واسه چهار خط دلنوشته بعد هم ببینه دِکی! نصف نوشتهش نیست؟! بعدم گفت: من گاز زدم مگر مُخ خر؟/ یا گاز گرفته خر مُخم را؟
دیدم اعصاب نداره، پریدم تو شعرش و گفتم: قانون صفحهس دیگه. از صحبتا اما راضی نشد... تازه، عطارم از در وارد شد و گفت: از تنگی جای صفحه که بگذریم، یکی به من بگه این دایناسور مایناسورا که برادر پاسخگو میگه چیه؟ چرا منظورش رو واضح نمیگه؟ منم ناراحت شدم گفتم: از خوبیهاش هم بگین. جفتشون یکصدا گفتند: انتقادپذیریش خیلی عالیست/ از نمرة صد میدیم بهش بیست!
(چرا مبهوتی؟! فک کردی شُعرا فقط به خودت سر میزنند؟!)
شلوار مکعبی
همین دیگه... رفتیییی مدل چینی خیام و عطار رو خریدیییی، فک کردی شُعرا بهت سر میزنن! خیام ایرانی بیادب بوده؟ نه، بیادب بوده؟! منُ نگا کن! دِ... جواب بده بینم... نمیخواد اصاً، بگی بالا دستتُ... یااااللاااا... دهع! شوخی شوخی با خیام هم شوخی میکنه! (دِکّی رو خوب اومدی ولی... هههههه! خیلهخب دیگه! یه بار بهش خندیدناااا...! ببند نیشتُ! ئح!)
هَ..هَ..هَ... هر... هم!
(جان هر انسون شریفی که دوس داری، نخواستی بذاری وسط صفحه اصاً جای دیگه هم نذار. اون شکلی دوس ندارم. بهم برمیخوره... حالااااا!)
تو برایم «هر» نبودی... قرار بود «هم» شویم، «هر»ها نگذاشتند.
معصومه
آرهههه؟ چه حااالاااایی هم میگه عوضِ دلیل! اون دو تای دیگه کیفیت وسط صفحه رو نداشت. فقط یادت باشه با یه همچی ظرفیت برخوردنیای، اگه دفعات بعد اسمت چاپ نشد نیای بعد بگی آی هیشکیییی منو دوس ندااااره و سینما هم نمیرم و... تخمه نمیشکنم و ایناااا... گفته بااااشم (خب حالا تو هم... زودی چشاش پر اشک میشه! بگی بالا سرتُ... ایییششش! همهجا رو اشک وردااااشت!)
پیچک حضور
هر روز صبح با نگاه گرم و پرطراوت تو روزم را شروع میکردم و انگار در تمام لحظههای هر روزم جاری بودی. به بودنت عادت کرده بودم و به لبخندهایت شاد میشدم. همیشه در امتداد نگاهم حضور داشتی و هر روز صبح به امید دیدن لبخند تو چشم باز میکردم. همیشه از قاب پنجرة نگاهم تا انتهای حضور تو را حس میکردم و از شادی نگاهت لبریز میشدم.اینک اما من در افق نگاهم دیگر تو را نمیبینم و حضورت در آیینة چشمانم دو برابر نمیشود. کاش میشد تا حضور پیچکیات را در کنار اطلسیها و شمعدانیهای باغچه ببینم. کاش میشد بار دیگر از زیبایی حضورت لبریز شوم و برایت از غربت سرد شبهای بیستارهام بگویم.
احمد از بابل
من اصاً کار ندارم، اظهار نظرم نمیکنم... خُ به من چه اصاً خودمُ خراب کنم بیخود و بیجهت؟ هوم؟ بیا خودت ببین این خیام نیشابوری چه حالی شده از وختی نوشتهت رو خونده: انگشتش یاتاقان چسبونده به دندونای یکی در میونش! هی با چشای گرد و قلمبة گوگولیمگولش در کمال و جمال تعجب میگه: ححححووووضوووور؟ نه، آخه ححححووووضوووور؟ ححححووووضوووورِ پیچکی؟ پییییچکیییی عااااخهههه؟ ئِِح! ینی طرف اینقد آویزون و چسبونکیه، ئووَخ توام سیریشش شدی؟ آرههههه؟ نه واقعاً... آره؟ ءءء ء! ئِـح! ئِح....ئـ....ئـ! ءِح! (بفرما... بَچچَّم طریقة حرف زدن خودشم پااااک قاطی کرد رف پی کارش بس که انگش به دهن موند!)
درخت شادی
میشود پائیز را طی کرد باز/ روی برگ رنج لِیلِی کرد باز/ میشود شاکی ز فرقتها نبود/ خرّمی از شیون نِی کرد باز/ میشود پیمانهای شادی چشید/ عهد با ساقی و با مِی کرد باز/ میشود چوپان راه عشق بود/ سوی گرگ یأس هِیهِی کرد باز/ چشم دل را شُست باید، میشود/ میشود پائیز را طِی کرد باز.
مجتبی افشاری از ابهر
بهبه! ایول! هویجور کلاً خوشمان آمدهاااا. آففریییین!
استقبال
تمام درد بیکسی ز تازیانة توست/ دوای درد بیدوا فرود شانة توست/ اگر که لب به شکوه وا کنی چه شیرین است/ رساتر از تمام نغمهها ترانة توست/ هوس به پر گشودنی مرا رهایی داد/ تو مقصدی مرا پریدنم بهانة توست/ در آسمان خدا هم نشان خندة تو/ در آسمان دلم هم نشان، نشانة توست/ به قلب بیسکونتم جلا و ارزش ده/ «کرم نما و فرود آ، که خانه خانة توست»!
یُمنا، 21 ساله از مشهد
قضای روزگار بین! که یک دو هفته پیش از این/ سوار بر حشَم بیامدم به سوی خانهات/ رسپشنت اتاق خالیام نداد و گفت: «اتااااق؟!/ اتاق کجااااس الهی من برم فدای چاااانهات؟!/ اتاق قلب این رئیس ما پُرَست ز مشتری/ بزن به چاک! تا خودم نکردهام روانهات!/ کرم نمودهای، سپاس! یه فکر دیگری نما/ وگرنه مثل من، بدون دست مانده شانهات»!!
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد