یادکردی از بازی‌های نسل‌های پیشین

گل یا پوچ با خاطرات

مرد نفس‌زنان، چمدان قدیمی را از انباری بیرون کشید؛ به درون اتاق آورد و جلوی خود بازش کرد تا محتویاتش را مرتب کند. در میان کاغذهای کهنه و رنگ‌و رورفته کاهی، چند قلم‌نی زرد و قهوه‌ای خطاطی، یک خودنویس، یک قلم فرانسه عهد بوقی و به قول همسرش «کلی خرت‌وپرت و آت‌وآشغال» دیگر، چشمش خورد به یک توپ هفت‌سنگ فسفری‌رنگ و دسته‌ای کارت بازی ورزشی.
کد خبر: ۵۱۰۹۶۹

لبخندی عمیق پهنای صورتش را پوشاند و لذت و شعف از سلول‌سلول بدنش همچون نردبانی بالا رفت و تمام کوچه پس‌کوچه‌های ذهنش را درنوردید و دستش را گرفت و کشید به دنیایی از خاطرات دهه‌های پیشین عمرش؛ به دوره جوانی و سال‌های قبل از آن، به مدرسه، به بچه‌های همسایه، به دوستانی که برای به یاد‌آوردن برخی از آنها باید لختی درنگ می‌کرد تا غبار یاد و خاطرش را از شیشه خاطراتش بزداید. توپ هفت‌سنگ را در دست گرفت، چند بار بالا و پایین انداخت، یکی دو بار آن را به دیوار روبه‌رو پرت کرد و از برخورد توپ به دیوار و بازگشت مجدد آن، کشیدگی و شیرینی لبخندش فزون‌تر شد. کارت‌های بازی مقوایی را برداشت. تیم برزیل، تعداد بردها، تعداد باختها... واااای که چه شانسی به کسی رو می‌کرد وقتی چنین کارتی به دستش می‌افتاد؛ امتیاز بالا و امکان بُرد او تضمین شده بود! هر دو را برداشت و رفت تا به دختر کوچکش نشان دهد و از بازی‌های نسل خود، از شیرینی به جا‌مانده در پس خاطراتش، از حس نوستالژیکی بگوید که «آن زمان‌ها» میان بچه‌های همسن‌وسالش جاری بود. با خود فکر کرد به‌رغم گذشت این همه سال، مگر آن بازی‌های ساده چه خصوصیاتی داشتند که هنوز هم گاه و بیگاه، امواج آرامبخش‌شان را نرم و آرام بر صخره‌های ذهن او و همسالانش می‌زدند و حال و هوا و روحیه و احساس او و همدوره‌ای‌های دیگرش را تازه و دلچسب می‌کردند؟

دختر 7 ساله، دراز کشیده بود روی کاناپه و چشم دوخته بود به صفحه کوچک تلفن همراه پدرش. گاهی لبخندی ملیح روی صورتش می‌نشست، گاهی اندک فشاری به دندان‌هایش می‌آورد، آه حسرتی می‌کشید، نچ‌نچی می‌کرد و بازی مورد علاقه‌اش را ادامه می‌داد. نیم‌ساعتی بود که همهمه دسته‌جمعی دسته‌ای پرنده از بلندگوی کوچک تلفن بیرون می‌آمد و با حرکت آرام انگشت اشاره دختربچه، صدای غژژژژ مانندی به گوش می‌رسید، پرنده‌ای مجازی در فضایی خیالی پرتاب می‌شد یا از پی پرتابی بیهوده، آه و آخی می‌کرد، دو سه باری به زمین می‌خورد و در نهایتِ بی‌حاصلی می‌پُکید و از بین می‌رفت یا با اصابت به هدف و از بین‌بردن موانع پیش رو لبخند را روی صورت کودک جای می‌داد و او را به مرحله بعد می‌برد!

بازی‌های نسل جدید و نسل قدیم ـ آن‌هم در دنیایی که دنیای دو نسلِ حتی پیاپی و پشت سر هم آن، اینقدر گونه‌گون می‌نماید ـ زمین تا آسمان متفاوت است؛ تفاوتی که به قول جوان‌ترها بندرت پیش می‌آید آن نسل قدیمی‌تر هنگام بیان خاطراتش از دلمشغولی‌های گذشته نگوید: نمی‌دانیم جوان‌های حالا دلشان را با چه بازی‌هایی می‌خواهند خوش کنند و برای خودشان خاطرات شیرین بسازند!

بازی‌های خیابانی و خانگی!

سعید سمیعیان، شاد و سرخوش از یادآوری خاطراتش می‌گوید: هر روز، تمام عصر را تا انتهای غروب بیرون بودیم و بازی می‌کردیم. بازی‌هایمان هم دو جور بود؛ یا بیرون از خانه و در کوچه و خیابان و مدرسه با بدو‌بدو و بپر بپر زیاد، یا در خانه و با شور و حال زیاد. از بازی‌های خیابانی، هفت‌سنگ داشتیم، تیله‌بازی، گل‌کوچیک با توپ‌های پلاستیکی دو یا حتی سه‌لایه، وسطی، زووو آقا... زووو... چه حالی می‌داد! من آن زمان نفس داشتم به چه زیادی! اول یارگیری می‌کردیم.

تمام همسن‌وسالانم دوست داشتند در گروه آنها باشم. شب‌ها هم که درون خانه بودیم، منچ یا ماروپله بازی می‌کردیم، یا اسم‌وفامیل و نقطه‌بازی، نون بیار کباب ببر، گل یا پوچ، کارت‌بازی که فوتبال و ماشین و موتورش را خودم هم داشتم. دنیای شیرین و خوبی بود. مثل الان نبود که برای بازی‌کردن یک موبایل یا کامپیوتر بگذاری جلویت، بخواهی از اینترنت یا این و آن برنامه‌ای دیجیتال بگیری و بنشینی گوشه‌ای توی دنیای خودت سیر کنی. یعنی آن زمان‌ها بازی‌های تک‌نفره خیلی کم بود یا در کار نبود اصلا. حتما باید چند نفر می‌بودید و همین صمیمیت و نشاط را بین همه تقویت می‌کرد و خاطره‌اش را شیرین و به یادماندنی. با یک جعبه خالی کبریت هم بازی درست کرده بودند: سبیل‌آتشی! با این‌که تا یکی دو ساعت زیر دماغ و بالای لب آدم سرخ بود و جای کشیدن محکم انگشت‌ها روی رستنگاه سبیل جزجز می‌زد، همه بچه‌ها و حتی بزرگ‌ترها دور هم جمع می‌شدند، می‌گفتند و می‌خندیدند و خوش می‌گذراندند؛ لذتی داشت آن زمان‌ها که نگو!

بازی‌های پسرانه

رضا دربندی، 43 ساله می‌گوید: ما الک‌دولک بازی می‌کردیم و توی گرمای آفتاب ککمان هم نمی‌گزید که تمام هیکل و لباس‌هایمان خیس عرق شده است. الک‌دولک که می‌دانید چیست؟ دو سر یک تکه چوب کوچک را با چاقو کمی تیز می‌کردیم، یا آن را روی دو تکه آجر می‌گذاشتیم و با چوبی بلندتر طوری به سر تیزتر یا زیرش می‌زدیم که می‌پرید بالا و در همین حال، دوباره چوب بلند را محکم می‌زدیم زیر آن.

هرقدر دورتر می‌رفت کار برای طرف مقابل سخت‌تر بود چون باید چوب بلند را پرت می‌کرد به سمت چوب کوچک تا به آن اصابت کند. اگر طبق معمول هم اصابت نمی‌کرد، از همان‌جا با همان چوب بلند فاصله دو چوب را گز می‌گرفتیم و می‌شمردیم و همین هم می‌شد امتیازمان. شبها تا دیر وقت، قایم‌باشک بازی می‌کردیم با بچه‌های محل، آخر شب بس که طول روز را به این ور و آن ور دویده بودیم سرمان را که روی بالش می‌گذاشتیم خوابمان می‌برد تا خود صبح.

بازی‌های دخترانه

خانم صالحی می‌گوید: ما دخترها بازی‌هایمان با پسرها اندکی فرق داشت؛ لِی‌لِی، خاله‌بازی با چادر و روسری مامان‌هایمان، یک‌قل‌دوقل، گل یا پوچ، گرگم‌به‌هوا، کلاغ‌پر و مانند اینها، اما بیشتر بازی‌هایمان خانگی بود؛ اگرچه که من آن‌وقت‌ها از دیوار راست خانه‌مان هم بالا می‌رفتم! با این حال بعضی از بازی‌ها هم خودش چند نوع بود.

مثلا لی‌لی دو جور بازی می‌شد، یک جورش با پا باید سنگ را هل می‌‌دادی به خانه بعدی و اگر سنگ روی خط می‌افتاد باخته بودی، یک‌جور هم فقط سنگ را می‌انداختیم توی خانه‌هایی که با یک تکه گچ روی زمین کشیده بودیم و لی‌لی‌کنان باید می‌رفتیم و آن را برمی‌داشتیم و دوباره با لی‌لی برمی‌گشتیم. چند نوع استُپ داشتیم، هر کدام هم شعر مخصوص به خودش را داشت. مثلا در یک نوع که معروف بود به مجسمه، وقتی شعر مخصوصش تمام می‌شد، می‌گفتیم: در حالت درخت! همه باید فکر می‌کردند درختند و حالت درخت را به خود می‌گرفتند. آن کسی که گفته بود در حالت درخت باید می‌رفت بدون دست‌زدن یا قلقلک‌دادن دیگران حرف‌های خنده‌دار می‌زد یا چیزی می‌گفت که دیگران یکی‌یکی یا همه با هم بخندند یا تکانی بخورند یا از آن حال درآیند و به این صورت ببازند. هرکس می‌توانست در همان حال بدون خندیدن یا تکان خوردن بماند برنده بود و انتخاب‌کننده حالت بعدی! یادم هست یک بار تمام خانواده در خانه پدربزرگمان جمع شده بودیم و سی‌چهل نفر نشسته بودیم دور هم هُپ‌بازی! در هُپ‌بازی اعدادی مثل زوج، یا هر سه زوج پیاپی مشخص می‌شد و همه به ترتیب در نوبت خود اعداد را می‌شمردند بجز کسی که عدد زوج به او می‌رسید و باید می‌گفت هپ! وگرنه باخته بود و باید از دور خارج می‌شد اما قبلش یک کار خنده‌دار می‌کرد. من با این‌که کوچک بودم الان هم که دیگر خیلی فاصله گرفته‌ام از آن زمان، هیچ‌وقت آن شب را فراموش نمی‌کنم و هیچ بازی‌ای در تمام دوره زندگی‌ام لذتبخش‌تر و خنده‌دارتر از تصور آن بازی به یادم نمانده است. کوچک‌تر که بودم در بین اسباب‌بازی‌هایم دو تا کپسول گاز پلاستیکی داشتم که رویش نوشته بود: گاز پرسی! یک‌وقت‌هایی هم قند برمی‌داشتم می‌مالیدم به صورت عروسکم به جای سفیدآب، بعد هی صورتش را کیسه می‌کشیدم و به عروسکم می‌گفتم گریه نکن الان تمام می‌شود!

بازی بچه‌پولدارها

آقای تیموری چهل و هشت ساله، همان‌طور که روی پیشخوان مغازه‌اش را با دستمال تمیز می‌کند از بازی‌های اعیانی خاله‌زاده‌ها و عموزاده‌هایش می‌گوید: یوروپولی داشتند و دَبنّا (نمی‌دانم! بعضی هم به آن می‌گویند: دبرنا). البته وضع مالی ما در آن زمان کودکی‌ام، کمی پایین‌تر از اقوام دیگر بود، ولی این وضع هیچ فاصله‌ای بین اقوام ایجاد نمی‌کرد. معمولا بازی‌هایمان با بچه‌های محل، قایم‌باشک و تیله‌بازی و مانند اینها بود، اما هر جمعه، هر جا با اقوام جمع می‌شدیم، پسرخاله‌هایم یوروپولی می‌آوردند و بچه‌های عمویم کیسه دبنایشان را. روی کارت‌ها و مهره‌های دبنا اعدادی بود که وقتی یک ردیف پر می‌شد برنده بازی بودی و درآوردن مهره‌ها از کیسه و خواندنشان در دور بعدی با تو بود. یوروپولی هم یک صفحه مقوایی بزرگ بود با پول‌های کاغذی و خانه‌های کوچک پلاستیکی. می‌توانستی خیابان‌های روی مقوا را با امتیاز بیشتری که طی بازی به دست می‌آوردی بخری و در آنها خانه یا هتل بسازی و هر کس مهره‌اش به آن می‌رسید، مجبور بود بابت اجاره‌خانه یا هتل پول به صاحبش پرداخت کند.

بچه‌های در حال توسعه!

منوچهر رضوانی می‌گوید: بازی‌های دوره بچگی ما می‌دانید کی فرق کرد؟ وقتی میکرو و آتاری آمد به مغازه‌ها! ولی همان‌ها هم باور کنید خیلی دلنشین بودند. من خودم عاشق آن بازی هواپیمایش بودم بخصوص وقتی که سوخت هواپیما داشت تمام می‌شد و آژیر اعلام خطر به گوش می‌رسید. می‌رفتیم بنزین می‌زدیم و برای خودمان زرنگبازی هم درمی‌آوردیم: یعنی پمپ بنزین را هم منفجر می‌کردیم که امتیاز بگیریم! بازی‌های کامپیوتری آن زمان با آن تلویزیون‌های سیاه و سفید کوچک و دسته‌هایی که از بس هیجان‌زده به این‌سو و آن‌سو فشرده شده بودند جای سالم و چسبکاری نشده‌ای روی دسته‌شان نمانده بود. کل هفته پول توجیبی‌مان را جمع می‌کردیم که بتوانیم برویم ساعتی آتاری یا میکرو بازی کنیم، ولی حتی همین آتاری و میکرو هم شیرینی خاص خودش را داشت. مثلا یک بازی بود که تنیس یک‌نفره بود یا بازی دیگری که باید مرغابی‌ها را شکار می‌کردی و وقتی تیرت خطا می‌رفت سگی از توی چمن‌ها درمی‌آمد و هارهارهار به تمام هیکل آدم می‌خندید!

پیوند ادب و بازی

این نمونه از بچه‌های آن روزها را هم به حال خود می‌گذارم و از خانمی که نمی‌خواهد نامش را بگوید، می‌پرسم اشعاری که در بازی‌های آن زمان می‌خواندید یادتان است؟ می‌گوید: «نه همه را، نه کامل... ولی بعضی از آنها هنوز یادم است: دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده، سواد داری؟ نچ‌نچ! بیسوادی؟ نچ‌نچ!» و با خنده‌ای که نزدیک است از ریسه غش کند! ادامه می‌دهد: «پس... تو... خِن... گِ... من... هس... تی»! لختی صبر می‌کنم که خنده‌اش بند بیاید! سپس ادامه می‌دهد: «شعرهای دیگری هم بود: آنّا... نه‌مانا! هووهوو اسکاچی! آنّی... مانّی؛ ک...لا...چی! شعر معروف عمو زنجیرباف را هم بلدم: عمو زنجیر بار، ب...له! زنجیر منُ بافتی؟ ب...له! پشت کوه انداختی؟ ب...له! بابا اومده. چی‌چی آورده؟ نخود و کشمش. با صدای چی؟ با صدای... بعد هم همه آنها که دستشان را زنجیروار به هم داده بودند و دور یکدیگر می‌چرخیدند، می‌نشستند و بلند می‌شدند و صدای گفته شده را تقلید می‌کردند».

بازی، بازی است

درست است که بازی‌های جدید در بسیاری مواقع تحرک و عرق‌ریزی بازی‌های گذشته را ندارند، اما بازی، بازی است و یادش، خاطره‌ساز! مثل خیلی چیزهای دیگر، شاید فقط در ظاهر و شکل و نام تغییر کرده باشد، اما این تغییرات به نظر چنان نیست که مانع خاطره‌سازی برای نسلی شود. در نسلی ممکن است مجسمه و منچ و آتاری، دنیایی از خاطره را در سنین بالاتر با خود به همراه آورد و در نسلی دیگر پرندگان خشمگین (انگری بِرد) و معبد (تمپل) و سرعت (اسپید) و ایکس باکس! در گل یا پوچ بازی‌ها، مشت برخی ممکن است از پویایی ذهن و اندیشه پر باشد و مشت برخی هم پوچ و خالی. هر چه باشد، آنچه پر است و شایع میان طیفی گسترده‌تر، قدرت خاطره‌سازی‌شان هم بیشتر و همگانی‌تر.

فرشید حسامی ‌/‌ جام‌جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها