نسیم، 16 ساله از مریخ: چشمات، درست مث یخ خشکه! سرد و بیروحه اما میسوزونه و خاکستر میکنه!
ایول... آرهههه؟! (خوب بید، ئَهئیجور چیا بنویس!)
دختر پاییزی: یه حرفایی تو دلم هست که اینجا، تو گلوم گیر کرده. میدونی؟ یه جورایی داره خفهم میکنه... ولی نباید بگم. شبیه یه راز بزرگ، نه... نه... نباید بگم. چیکار کنم؟ دارم خفه میشم! کمک! نباید بگمش! اما خب... میگم، ولی باید یه قولی بدی. قول بده نشنیده بگیری. قول میدی؟ آماده؟ دیگه میخوام بگم! «بیا برگرد، بیتو نمیگذره»! راستی، قولت یادت نره.
خودمونیمهاااا... حالا اومدیم برنگشت؟! ینی منظورم: اگه برنگرده؟ اگههه برنگرده؟ آییاییاییاااای... یاااای!
روژین: حال خود را نمیدانم. اینکه از کدامین سو تا به اینجا آمدهام و از این مکان به کدامین مقصد چشم دوختهام. نمیدانم گامهایم با چشمهایم همسویند، یا خلاف سوی یکدیگر میروند. هر از گاهی دستهایم را برای تکیه کردن دراز میکنم میسوزند... شاید به دلیل تکیه بر شقایقنماهایی است که در میان این بیابان روییدهاند. کاش میشد لحظهای بدون هیچ دغدغهای نشست؛ و ای کاش درختی در این میان بود که زیر سایهاش کمی آرام میگرفتم... ای کاش...
خیام هویجور که لم داده و کاسه و کوزهش رو به دست گرفته، نمیدونم خطاب به کی میگه: هی... هعی! اون قدیما میگفتن «اگر» رو توی سبزوار کاشتن هیچچی درنیومد! سهراب سپهری که باز یه نمه معاصرتره و معلوم نیس واسه کی داره اس.ام.اس میفرسته، یه لحظه چشاشو تنگ میکنه میگه: گمونم حالا دیگه باس «کاش» رو هم یه تست بزنن تکلیف اینم معلوم شه ببینیم از اینم چیزی در مییااااد یاااا نهههه؟! (چیکار میکنن این کشاورزاااا؟ خ بکارین ببینیم از کاشت کاش، به برداشت ماش، وَلُو به اندازة یه کاسه آش... نائل میشیم یا نه؟!)
حسنا گدازگر: پاییز و رقص برگ در باد. برگهای الوان و زیبا. اینها نشان از چیست؟ نشان از کوچک بودن من و بزرگ بودن تو. نوشتههایم سرد و بیروح است و مثل پاییز نیست. باران میبارد بر گونههایم و چه زیباست لبخند خورشید پس از باران؛ و آن رنگینکمان زیبا که بر لبانم میدرخشد. اما این بارانها غم و اندوه مرا نمیشوید و فقط برای این متولد شدهاند که مرا به یاد تو بیندازد...
سندباد: تارهایی از جنس «خود» بر خویش تنیدهام، به امید پروانگی؛ اما هزاران پروانه پیله شکستهاند و من هنوز در بند خویشم.
ایول... آرهههه؟ (ها! چن خط قبل ترهم همین رو گفتهم؟! خُ حواس نمیذارن که! ایییشششش!)
ا.ب.گلشن: نغمهای سرخوش از آن سوی دیوار میآید. مرا با خود به گذشتههای دور میبرد، به ایام کودکی، زمانی که یک لبخند را بهآسانی به هم عرضه میکردیم. آری، زندگی در گذر است. ای کاش دوباره کودکی را تجربه میکردیم. بیهیچ غم و غصهای ایام را میگذراندیم. افسوس که دیگر نمیشود کودک بود. افسوس...
مشترک گرامی، کد مورد نظر شما در جواب روژین است... لطفاً مجدداً شمارهگیری نفرمایید! (مشترک گرامی، کودکی مورد نظر را در سبزوار بکارید... اگه بزرگ شد ... عمراً ! مشترک گرامی ، لطفا یه جوری با گذشتهت کنار بیا ، وگرنه حالت خراب می شههاااا. از ما گفتن ! )
همتا، 19 ساله از یزد: ثانیهها را بشمار، نه با انگشتانت، بلکه با چشمهای همیشه بازت! ساعتها را به دست گیر و با ریسمان دقیقهها نامرئی شو، تا به آسمان برسی! لحظهها را درون کیسهای بریز و وزنشان کن. در آن ثانیهای که حس کردی زندگی و زمان و روزها و شبها به سادگیِ آبی که بر دستانت جاریست بخار میشوند و زمانی که حس کردی عمر تمام این لحظهها به اندازة پلک بر هم زدن ماست، آنگاه میتوانی تمامشان را کیسه کیسه وزن کنی و بفهمی ارزششان چقدر است! ثانیهها را دریاب، چرا که ارزششان را هیچ ترازویی رقم نمیزند بجز چشمانت! چشمانت را بار دگر ببند! به همین سادگی یک ثانیه دیگر هم گذشت! عمر [و] زندگی را دریاب!
احسان دوستی: (یکی از دوستانم گفت که اگر شعری رو به این آدرس بفرستم، اگه خوب باشه، چاپ می شه. منم یکی از شعرام رو که چند بیتم بیشتر نیس براتون میفرستم. راستش این اولین بارمه که این کار رو میکنم. امیدوارم به نظرتون خوب بیاد و چاپش کنید:) در پس خندههایم، گریهای نهفته و در پس گریههایم، خنده. نعره میزنم از ورای درون و خاموش میکنم آتش برون. مینویسم بر سنگ سخت و پاک میکنم راز سنگ، سخت. ای وای که این همه فریاد سکوت از کجاست؟ ...من نمیدانم.
احسان جان، اون دوستت احسان و دوستی رو با هم به جا آورده در حقت پسر جان! بگو دستت درد نکنه. فقط حواست باشه... این شعر نبود. شعر، تعریف، ویژگیها و طبقهبندیهایی داره که اگه دوست داشتی میتونی بری سر کلاس چند تا از این معلما و استاداش مث آقای استاد حافظ شیرازی، جناب استاد خیام نیشابوری، همین سهراب سپهری خودمون، یا حتا داداشمون شفیعی کدکنی ثبت نام کنی و بشینی اصولش رو یاد بگیری بعد بری توی خط نوآوری؛ هم خودت حالش رو ببری، هم با اشعارت به دیگران حالی بدی.
سید رضا تولاییزاده: در حسرت نگاهی، نگاهی عاشقانه/ دارم ز غم میسوزم، میسوزم از زمانه/ محتاج یک محبت، محبت از سوی تو/ منتظرم ببینم، ببینم آن روی تو/[...]
آقمعلم، وزن خوبی انتخاب نکردیدهاااا... ببیییینیییین... دارین میگین در حسرتین و از غم هویجور گولّه گولّه دارین میسووووزیییین... اونوخ وزنتون هی دِلِیدِلِیِ شادمانه میزنه از خودش! خُ شعر خوب اونه که قالبش به محتواش بیاد. عاشقانه با غزل، دلاوری با حماسی، فراق و درد با... اصاً چه کاریه؟ خودتون هویجور بگیرین و برین دیگه!
بدون نام: [...]عشق را نمیتوان کاغذپیچ کرد. چه بنویسم؟ نامت را نمیتوانم به زبان بیاورم، قلبم برای آمدنت میتپد اما چرا دستهایم به دستهایت نمیرسند؟ چرا چشمهایم همهجا و همهکس را میشناسد اما تو را نه؟ و چرا زمان، حضورهای بدون تو را ورق میزند؟ کنارم باش! تو که چشمهایت در ضیافت اشکها دارند کلمههایم را دنبال میکنند.
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد