در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
شیش و یک
سکه زندگی... سکه نیست، مثل تاس { در بازی مار و پله } است ! یک خانه به پایان مانده باشد، باید یک بیاید؛ حالا تو هر چه میخواهی شش بیاور!
شبنم اطهری از بروجن
احسنت! به شیری که تو را خورد! حالا فک کن بضی وختام این تاسه، کچل میکنه آدمُ هاااا! اونجا که میخوای شش بیاد، هی پشت سر هم یک مییاد!
جوکخونه!
کسی اگه چند شماره از صفحهتون را خونده باشه، احتمالاً با من موافقه که حس و حال این صفحه رابطه مستقیم داره با وقایع زندگی شما (پاسخگو)! مثلاً یه روز صف نونواییتون شلوغه یا بنزین کارتتون ته کشیده یا آخر ماهه و حقوق ت خلاص شده یا چیزایی از این دست، اون موقعست که یا به نوشتهها جواب نمیدین یا اینقد خشک جواب میدی که نگو. برعکس، یه موقعهایی اینقد این صفحه جالب و بامزه میشه که کارِ 10 تا کتاب جوک را انجام میده. در آخر امیدوارم امروز روز خوبی بوده باشه، وگرنه وسط صفحه که هیچ، میترسم در پستخونه [رو] هم [به] روم باز نکنی!
شلوار مکعبی
یعنی چه؟ شلوارا از کی عین قالب یخ مکعب مکعب شدهن؟! پ نکنه توقع داری وسط مجلس عزا بشینم هی هویجوووور واس تو بخندم؟! هوووم؟ اصا واستا بینم... حقوق من دست نونوا چیکار میکنه؟ د... بنزین کارتمو کی کشید؟!... دِهَع! تو چرا جای پستخونه اینجایی هنو؟ هووون؟ امرو که بد روزی بود که واسهم که! د! پ چی شد؟ اصاً گفتی رنگ شلوارت واس چی مکعبیه تو؟!
نگاه بیرونی
ما را به دیار دیگری راهی کن/ راهی شده از دیار بیراهی کن/ از عمق الم چنگ طرب را بنواز/ آسوده از این گستره واهی کن/ گاهی ز نگاهی از درون میرنجیم/ جانا تو نگاهی از برون گاهی کن/ از آه تو اینگونه سراپا مستیم/ اکنون صنما بار دگر آهی کن/ ما تا به ابد وصل تو را خواستهایم/ اینک تو خدا، هر آنچه میخواهی کن.
مجتبی افشاری از ابهر
آسیمهسر
(یک عالمه شعرای قشن قشن دارم، به خیال خودم البته! که نمیدونم کدومش رو بفرستم تا از نظر شما خوب باشه و تعریف و تمجید و تحسین شما رو در پی داشته باشه! نه نقادی سرکوب کننده رو! شوخی کردم بابا، چرا جدی شدی؟! حالا واقعاً کدومش رو بفرستم؟...چه گزینش سختیست!):
ای آینه! محوم نما؛ بیزارم از تصویر خود/ قدری تماشا کردهام، در تو نمای پیر خود/ از چهره فرسودهام، افسوس و غم پر میکشد/ وقتی ببینم یار را، در فال و در تقدیر خود/ با یاد تو میخندم و گاهی بسوزم همچو شمع/ محفوظ میدارم تو را در ناله شبگیر خود/ با یک نگاه سادهات، از خویش میگردم رها/ من را چرا کردی چنین آسیمهسر درگیر خود؟
یمنا، از مشهد
الان اون وسطیه، قشنقشنه رو، فرستادی دیگه؟! هووووم؟! سرت رو با تعریف و تمجید بیسوادایی مث من گرم نکن ماااادر! وگرنه مییای ابروش رو درست کنی، درستم میکنیاااا... میزنی چِشِشَم درمییاری! الان من با این چشِ دراومده چیکار کنم خُ؟ هوم؟ نه... چی کار کنم؟ تازه شعرتم با سه مصرع تموم کردی! (شایدم خطاب جمله/ مصرع آخری، من بودم و بس که گیج میزدم نگرفتم؟!) یه حرکتی کن به سمت بیان حرفهای تازهتر توی شعرات که خوندنیتر و پرطرفدارتر شن... (هان؟ ضد حال زدم؟ اَهاَهاهاَه! آخرشم یاد نگرفتم چطو چاخانپاخان و تعریف و تمجید الکیپلکی کنم بلکه به جای پیشرفت، هویجور هی درجا بزنی! به نظرت واقعاً چرا آیا پس کجا؟!)
عینک معکوس
گریه میکنم بیبهانه، نوشتههام جلوی چشمم رژه میرن و خودکارم شکلک من رو میکشه با یه خنده مضحک! دستم روی دکمه پیرهنم جا مونده و آینه عکس چشمام رو دیگه به یاد نمییاره، کفشهام جلوتر از خودم حرکت میکنن و...!
این روزها نمیدونم چرا هر چی به تو نگاه میکنم تو رو شکل پرگار میبینم؟! شاید به خاطر اینه که خوب دورم میزنی!
رضوان از کنگاور
غرقه در خیال
وقتی شنیدم برای دختر همسایهمون که درست همسنوسال تو بود خواستگار اومده بدجوری به هم ریختم، تازه فهمیدم تو چقدر بزرگ شدی! حالا به صدای زنگ در یا تلفن حساسیت پیدا کردهم که نکنه اون اطراف هم خبرایی شده باشه.
بچه که بودیم همهش از این میترسیدم نکنه یه روز قدِت از من بلندتر شه؛ مخصوصاً تو که همیشه از سِنِت بزرگتر نشون میدادی... اما حالا میفهمم مشکلات بزرگتری هم وجود داره. امشب تو کوچهمون عروسیه اما من نرفتم چون سرم درد میکنه!
(این مطالبی که من میفرستم خاطره نیست. اینها یه سری نوشتههای تخیلیاند)
پیمان مجیدی معین
خیام نیشابوری هویجور که لم داده کوزه به دست! اشاره میکنه: «بهش بگو از همون سردردت معلومه خیالیه». بعد صورتش رو برمیگردونه به یه سمت دیگه (انگار بخواد خاطرهای به یاد بیاره) زیر لب میگه: عااااخهههه کدووووم آدمیییی عروسی تو کوچهشون رو، اونم با این اوصااااف... ول میکنه میچسبه به سردرد؟ هووووم؟ !
حکم عاشقانه
دیگر چه فرقی دارد باشم یا نه؟ وقتی که کوچِ عزیزترین آرزویم نزدیک است! وقتی زندگی...
آه مپرس! خالیتر از آنم که ببرم بر زبانم نامت را. من کاری به کار کسی نداشتم و تو را از چنگ هیچ عابری، از خیال هیچ شاعری ندزدیدم که تاوان این همه تنهایی را پس دهم. تو میروی و سفیدپوش میشوی اما من... تازه اول سیاهپوشی دلم شروع میشود. تشنه یک حکم عاشقانه میشوم. فاصله بین من و تو شعر بیداری میشود.
کاش میشد این فاصله را برداشت... اما آنگاه چگونه یادت کنم؟
بنده باد میشوم، ستاره آسمان، تا حس کنم موجودی را که قسمت گرفت او را از من.
کورش از کنگاور
قسمت...هاااا؟ یا خودتخجالت کشیدی، یا زبونت بند اومده بوده، یا چمدونم اصاً... لابد هی امروز فردا کردی... اون وخ میگی قسمت...هاااا؟!
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: