چهارشنبه‌ سوری

کد خبر: ۴۶۱۶۹۷

از فردای آن روز علی کارهای سروش را زیر نظر داشت و می‌دید که بچه‌های مدرسه پیش او می‌آیند و چیزی​ به او می‌دهند و چیزی از او می‌گیرند. علی کاملا گیج شده بود از طرفی خیلی غرور داشت و نمی‌خواست به سمتش برود و از او بپرسد و از طرفی از کنجکاوی نمی‌دانست چه کار کند.

فردای آن روز دوباره علی، سروش را زیر نظر گرفت. او خیلی دلش می‌خواست بفهمد سروش چه کاری انجام می‌دهد. با خودش گفت: آخه مگه ما دوستای صمیمی‌هم نبودیم پس چرا...؟

بعد از کمی‌ فکر کردن گفت: آهان... فهمیدم حتما یک کار خلافی انجام می‌دهد و می‌ترسد من به مامانم بگم و مامانم هم به مامانش بگوید. آره درست حدس زدم. ای سروش خلافکار.

علی چون پسر خوشفکر و درستکاری بود، تصمیم گرفت این موضوع را با مادرش در میان بگذارد. علی پیش مادرش رفت و گفت: مامان من فکر می‌کنم سروش یک خلافکار شده است. مادر گفت: تو مطمئنی! شما‌ها که خیلی با هم صمیمی ‌بودید یعنی تو نتوانستی بفهمی‌ چه کار می‌کند؟

علی گفت: نه مامان او یواشکی با بچه‌های مدرسه چیزی را رد و بدل می‌کند و از من پنهان می‌کند، چون می‌ترسد به گوش مامان و باباش برسد.

مادر علی گفت: خب اگر مطمئنی کارش خلافه حتما باید به پدر و مادرش اطلاع بدهی. چون ممکنه با این کار​ او را نجات بدهی.

سروش چون فهمیده بود علی از کارش سر درآورده رابطه‌اش را با علی قطع کرد، ولی مادر علی یک روز پیش مامان سروش رفت و قضیه را برایش گفت: ولی این طور که معلوم بود مادر سروش هم به حرف‌های مادر علی اهمیتی نداد و گفت: ای بابا زری‌جون شما دیگه چرا؟ اونا بچه‌اند. توی بچگی از این حرف و حدیثا زیاد پیش می‌آید و نباید توجه کرد.

فردای آن روز، سروش که این حرف​ها را از مادرش شنیده بود، به علی هجوم آورد و گفت: بچه پررو به تو چه که من چی کار می‌کنم. این دفعه تو کارهای من دخالت کنی، می‌فرستمت گوشه قبرستون.

علی از سروش خیلی ترسید و گفت: باشه سروش اصلا به من چه خودت می‌دونی فقط چون نگرانت بودم، خواستم بگم مراقب خودت باشی.

سروش گفت: تو نمی‌خواد نگران من باشی. سرت به کار خودت باشه. خودشیرین.

چند روز از این ماجرا‌ها گذشت و یک روز در مدرسه صدایی شبیه انفجار به گوش رسید که همه از کلاس‌ها بیرون آمدند. همه به هم می‌گفتند صدای چی بود... ؟ صدا از داخل دستشویی بود و دودی از آنجا می‌آمد و صدای ناله‌ای هم به گوش می‌رسید. آقای ناظم دوید به سمت دستشویی و در را باز کرد و دید سروش روی زمین افتاده است. سریعا او را به بیمارستان رساندند و عاقبت متوجه شدند که سروش به بچه‌های مدرسه مواد محترقه می‌فروخته که باعث دردسر خودش شده بود.

بعد از این ماجرا، یک روز پزشک بیمارستان که تحت تاثیر این اتفاق ناگوار قرارگرفته بود، به مدرسه آنها آمد و درباره این ماجرا برای بچه‌ها صحبت کرد و گفت: بچه‌های خوب چند روزی به مراسم چهارشنبه‌سوری مانده و باید مواظب رفتارهای خطرناک خود و اطرافیانتان باشید تا دیگر چنین ماجراهایی پیش نیاید و این اتفاق‌ها نیفتد. امسال عید نوروز برای سروش و خانواده‌اش دیگرعید نیست، چون آن پسر به خاطر مواد محترقه که در جیبش بوده پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند راه برود. عاقبت کارهای خلاف و بد این است.

گلنوشا صحرانورد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها