در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
تو برای زمان نیستی، بلکه زمان مال توست. تو به اندازهای بزرگی که زمان، زمانی در جلوی چشمانت کم میآورد و میگویی ای کاش فقط لحظهای وقت داشتم تا کاری میکردم! خب الآن... تو میتوانی، تو من نیستی، من هم تو نیستم! ما از هم جدائیم، فکر من، جسم من، روح من و خود خود من... تو به فکر خودت باش، من هم به حال خود فکری میکنم.
(من یه تازه واردم یا شاید یه دوست جدید که چند ماهه چاردیواری رو میخونه و از اونجا که اهل نوشتنه، خیلی از فضای چاردیواری خوشش اومده. حالا اومده تا دست دوستی بده و اگر حسامی عزیز قابل بدونه چند تائی از نوشتههاش رو تو این فضای دوستانه چاپ کنه تا بقیه هم بخوننش و از نظرات دوستان و البته راهنمائیهای شما استفاده کنه. حالا قابل میدونی ما رو؟)
پانا مرادی، 22 ساله از اندیمشک
حسامی کی باشه که قابلیت آدما رو برای نوشتن و گفتن، تعیین و مشخص کنه؟ هوم؟ اگه همهش به من بااااشه... در خونة بروبچ به روی هر کیییی که گمون میکنه حرفی داره و دستی بر قلم، به شرطی که مطالب دیگران رو کپی نکنه، بازه بازه...! میگی نه؟ امتحان کن.
پرینت مکالمات لیلی و مجنون
بیدار میکنم رؤیاهات را/ با گفتوگویی ساده/ من از این سوی دنیای تاریک و/ تو از آن سو/ راهمان دور/ اما/ دلمان روشن/ شادمان/ هر دو میگشائیم بال/ اوج میگیریم/ بر فراز آسمان خیال/ نظر میافکنیم/ شانه به شانة هم/ از آسمان تا به زمین/ پریشان/ فرود میآئیم/ شب خوشی میگوئیم/ در کنار زنان و مردانی غریب/ که در دیگر آسمانهای غریب/ شانه به شانة دیگر مردان و زنان غریب/ پروازها کردهاند حتماً/ اوجها گرفتهاند شاید/ سر بر بالین میگذاریم/ و کز میکنیم/ میان بالهای زخمخوردة خیالِ هم/ تا فردا/ تا امید/ تا ابهام/ تا تردید...آیدا
به تو هم میگن سنگ صبوووور؟!
دلم پُر بود از یه عالمه حرف نگفته.
تند تند، پشت هم، شروع کردم به درد دل کردن و هر چی تو دلم بود بهش گفتم؛ از همه چی و همه جا. کاملاً داشت به حرفام گوش میداد و گاهی هم سرش رو به علامت تأیید تکون میداد. حرفام تموم شد. بهش گفتم: «آخیش! سبک شدم... ممنون که به حرفام گوش دادی؛ بدون اینکه حرفی بزنی یا ملامتم کنی».
خیلی آروم از جاش بلند شد و بدون اینکه چیزی بگه از تو گوشاش یه چیزی درآورد؛ تو جفت گوشاش پنبه بود، پنبه!
بهاره عاطفی از اهواز
حالا فکر کن یه همچی سنگ صبوری، بعد از درآوردن پنبههای موصوف از تو گوشاش، نطقشم وا شه و در قالب یه مشاور اعظم، یه روانشناس کارکشته، یه راهنمای دم دست، شروع کنه به ارائه راهحلهای اساسی: «این کار رو بکن... اون کار رو نکن... همچی کن... همچو نکن... اینجا ئیجوووور... اونجا ئوجوووور!!» و الی آخر! (دور و برت رو نیگا کن... کم نیستن از این آدماهااااا... فقط پنبهای که تو گوششون گذاشتهن رو، نه خودشون میبینن، نه ما!!)
مثل یک عمر،آب میشوم
من هنوز هم آدمبرفیام و هر روز آب میشوم. هنوز هم شالگردن یکی دو تا سنگ را میبافم و روی جادههای خیس، کلاه میکشم. شاید به ذوق انگشتهایم بخندی، شاید این همه دلواپسی برای یک دانه برف خندهدار باشد. تو که نمیدانی! قلبم یخ زده و یک حلقة نقرهایِ سرما دور تا دور صورتم را گرفته. تو که نمیدانی! هر روز لیز میخورم و میروم کنار انارهای دانهدانهشدة شعرهایم. هی خوابم میرود و میآید. مینشینم میان هزار هزار قصة 15 دقیقهای خودکارم. تو که نمیدانی! اشکهایم را بلور میکنم و میگذارم زیر پتو، میبینم بالشم آب میشود و غصة گلهای قالی را میخورم. تو هنوز هم نمیدانی من دختر زمستانم؛ یک دانة برف که آرزو دارد روی دستهای تو بنشیند و تا عمر دارد آب نشود.
نرگس، عاشقترین ستاره
بهبه! بهبه! آففریییین! هووووم...! بخصوص اگه گفتیییی...؟! اون قسمت بافتن شالگردن رو سنگ و چمدونم، قصههای 15 دقّهای... هوووومممم... بهبه! (جواب سوالت، اگه یادم موند، شمارة بعد)
مراسم یادبود
یادش به خیر در شب چشمان معصومت در آن لحظه گم شدم... با غروبت غروب کردم و با حضورت جوانه زدم. یادش به خیر تو را داشتم و خودم را گم میکردم در بوران محبتت. یادش به خیر شبهای بیستارهام با تو گره میخورد و تو میشدی ماه آسمان بیستارهام؛ آسمانی که داشتم و خرابش کردند. یادش به خیر که تو مرا دوست داشتی و من تو را... ولی اکنون خاطراتت سر در آغوشم دارند.
احسان 87
به همین مناسبت، مراسمی در یادبود آن جزِّ جیگرزدة تیر به جیگر خورده... آاااخ!
بوی خوشبختی
وقتی پرسیدم اینا چنده و جوابی نشنیدم، فک کردم از این دستفروشائیه که تا دور و برشون شلوغ میشه حوصلة جواب دادن ندارن! راستش من رو نه لیوانای خوشرنگش جذب اونجا کرده بودن و نه تجمع آدمای زیاد اطرافش و نه لباسای کمش تو اون سرما... لبخندی که داد میزد از رضایت و برق خوشی تو چشاشه هُلم داد تا برم جلو. حس کردم دور و برش بوی خوشبختی میآد! منم رفتم اونجا تا شاید یه بهونه واسه خوشی پیدا کنم. میخواستم بپرسم که دیدم 5 انگشتش رو به طرفم گرفت و بغل دستیم گفت: «یعنی 500 تومن»...
من اون روز فقط لیوان نگرفتم... یه لبخند زیبا خریدم که بهم فهموند با فروختن لیوانای 500 تومنی، در حالی که نه میتونی حرف بزنی و نه بشنوی، میتونی خوشبخت باشی و شاد زندگی کنی.
جوجه 18 روزه
فراری
تو را میفهمم! تو را همچون خون در رگهایم احساس میکنم. تو را مثل نفس به درونم میکشم و تو در من حبس میشوی!
اما تو مرا نمیفهمی! تو هیچگاه نخواستی مرا درک کنی! تو هیچگاه نخواستی در من حل شوی و اندکی از دردم را بکشی! تو حتی دوست داری زجر کشیدنم را شاهد باشی! میدانی ولی درک نمیکنی؛ میفهمی ولی نمیخواهی قبول کنی! تو در فکر دیگری هستی و من... و من در فکر تو! در فکر خندههای سرمستانهات به گریههایم!
کاش میشد فرار کرد از همه چیز از همه کس! از گذشته، از آینده، از خودم از تو! حیف...
فاطمه اسماعیلپور
بذار این پنبهها رو از تو گوشام درآااارم... آهاااا... خب... ئح! فرار چیه دیگه؟!... د...! فرار واسه آدمائیه... که بلد نیستن بشینن ببینن راه منطقی و درستِ حلِ مشکلاتشون چطورییاس...! یا مدام از ئی چاه، میافتن تو ئو چاه! یام که میرن یه گوشه کز میکنن تو خودشون و زانوی غم به بغل میگیرن و پشت سر هم میگن: آی... هیشکی نمفمه چی میگم! هیشکی منو درک نمکنه! اصا هیشکی منه دوس نهآره...! (فرار چیه...؟ د! پنبه از کجا اومد تو دستم؟ ئح!)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: