در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
آن شب هم مثل همیشه مینا بعد از مسواک زدن روی تختش دراز کشید و آماده شد تا بابا بیاید و قصهاش را بگوید.
بابا هم آمد، کنار تخت او نشست و گفت: دختر گلم قبل از این که قصه رو شروع کنم باید یه چیزی رو برات بگم.
مینا پدرش را نگاه کرد وگفت: خب بگو باباجون.
بابا نفس عمیقی کشید و گفت: مینا جون اون وقتا که ما کوچیک بودیم مثل الان نبود که همه توی خونشون تلویزیون رنگی داشته باشن. از هر چندتا خونه یکی شون تلویزیون داشتن، تازه اونم سیاه و سفید بود.
مینا حرف بابا را قطع کرد و با تعجب پرسید: تلویزیون سیاه و سفید؛ یعنی چه؟!
ـ یعنی این که تلویزیونها رنگی نبودن و فقط سیاه و سفید نشون میدادن و بیشتر اونا جعبههاشون چوبی بود. بابا که دید مینا خیلی تعجب کرده، دوباره گفت: حالا خوب گوش کن که قصه امشب به همین تلویزیونهای سیاه وسفید ربط داره.
«وقتی که کوچیک بودم تلویزیون نداشتیم و مجبور بودیم برای دیدن برنامه کودک برویم به خانه دوستم محمد که تلویزیون داشتن، آن هم یک تلویزیون بزرگ چوبی، که ما یعنی من و داداشم هر روز به خانه آنها میرفتیم. پدر و مادر محمد آدمهای مهربانی بودند و خودشان میخواستند که دنبال ما بیاید. نمیدانی که وقتی محمد به سراغ ما میآمد چقدر خوشحال میشدیم؛ انگار که همه دنیا را به ما داده بودند. برای همین داشتن یک تلویزیون شده بود آرزوی ما !
یک روز که مثل همیشه به خانه دوستم رفته و مشغول تماشای برنامه کودک بودیم یک دفعه زنگ خانهشان به صدا در آمد. مادر محمد رفت که ببیند چه کسی است و چند لحظه بعد برگشت و گفت که مادرم به دنبالمان آمده که به خانه برگردیم و خدا میداند که چقدر ناراحت شدیم. خلاصه با اخم و چهرههای غمگین از جا بلند شدیم و رفتیم پیش مادر و تا رسیدیم شروع کردیم به خواهش و التماس که اجازه بدهد بمانیم، اما او موافقت نکرد و مجبور شدیم همراهش به خانه برویم. باور کن چیزی نمانده بود که گریهام بگیرد اما چارهای نداشتیم و باید به حرف مادرم گوش میدادیم.
به سمت خانه که میآمدیم زیر چشمی به مادرم نگاه کردم. عصبانی به نظر نمیآمد، اما نمیدانم با ما چه کار مهمی داشت که حتما باید به خانه برمیگشتیم. جلوی در خانه که رسیدیم به خودم جرات دادم و پرسیدم که چرا ما را به خانه میبرد و او در جوابم فقط گفت اگر عجله نکنید خودتان همه چیز را میفهمید!
وارد خانه که شدیم مادرم به ما گفت چشمهایمان را ببندیم و بعد دستهای ما را گرفت و به داخل اتاق برد و بعد از چند لحظهای از ما خواست چشممان را باز کنیم. آن چه را که میدیدیم باور نکردنی بود. پدرم کنار یک تلویزیون چوبی که درست شبیه تلویزیون همسایه بود ایستاده بود و با افتخار رو به ما کرد و گفت: بفرمایید؛ اینم یه تلویزیون درست و حسابی برای پسرهای گلم.
من و حمید با تعجب به بابا نگاه کردیم و نمیدانستیم از خوشحالی چه کار کنیم و یک دفعه بیاختیار شروع کردیم به بالا و پایین پریدن و سر و صدا کردن «هورا؛ بابا جون...» و به طرف بابا رفتیم و او را بغل کردیم. آن روز یکی از بهترین روزهای کودکی من بود.
قصه بابا که تمام شد مینا نگاهش کرد و گفت: باباجون حالا اون تلویزیونه کجاست؟ و بابا در جوابش لبخندی زد و گفت: نمیدونم.
رضا بهنام
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر