کد خبر: ۴۱۲۵۰۳

اولش پسرک همان کاری را کرد که مادرش گفته بود. نشست و کارتون تماشا کرد؛ اما کم‌کم فکرهایی به سراغش آمد و تصمیم گرفت به مادرش در کارهای خانه کمک کند تا وقتی او برگشت و دید همه جا تمیز شده و غذا هم حاضر است، خوشحال بشود!

بنابراین شروع کرد به مرتب کردن خانه؛ اما یادش آمد که مامان همیشه اول غذا را روی اجاق می‌گذاشت و بعد کارهای خانه را انجام می‌داد. برای همین به آشپزخانه رفت و یک قابلمه کوچک برداشت و مشغول آماده کردن غذا شد. با خودش فکر کرد که چون خواهرش مریض شده، بهتر است سوپ درست کند! و بعد در کمد مواد غذایی را باز کرد و از هرچه آنجا بود، کمی داخل ظرف ریخت!

«نخود، لوبیا، عدس، لپه، گندم و...»

نگاهی‌ داخل قابلمه انداخت و به نظرش همه‌چیز درست آمد. بعد توی ظرف، آب و نمک ریخت و با این‌که مامان بارها گفته بود که نباید به اجاق گاز و کبریت دست بزند، قابلمه را روی گاز گذاشت و زیر آن را روشن کرد.

برای پختن سوپ، چاره دیگری نداشت و با خودش گفت، مامان وقتی ببیند‌ غذا درست کرده‌ام، دیگر دعوایم نمی‌کند!

اما فکر می‌کرد سوپش مثل سوپ‌های مامان نیست و یک چیزی کم دارد. آهان فهمید، سوپ مامان هویج هم داشت. این طرف و آن طرف را گشت تا هویج را هم پیدا کرد. آن را شست و همان طور درسته انداخت توی قابلمه! اما به یاد آورد که هیچ‌وقت هویج درسته توی سوپ مامان ندیده بود و فکر کرد که حتما هویج وقتی زیاد بپزد، له می‌شود.

بعد از این کارها دوباره مشغول تمیز کردن خانه شد؛ اما چشمش به تلویزیون افتاد که داشت یک برنامه خوب نشان می‌داد و فکر کرد بهتر است اول برنامه را نگاه کند. پس روبه‌روی تلویزیون نشست و همه حواسش رفت به آن برنامه؛ طوری که همه چیز را فراموش کرد و زمانی به خودش آمد که زنگ خانه زده شد و مامان و خواهرش برگشتند.

همین که آنها وارد خانه شدند، مامانش پرسید: مجید، این چه بوییه؟

مجید تازه به یاد سوپ افتاد و به طرف آشپزخانه دوید و دید که در قابلمه مدام تکان می‌خورد و...

مادر هم دنبال مجید به آشپزخانه آمد و با دیدن آن وضعیت، بلند گفت: ای وای! این چیه؟ چه کار کردی؟

و بعد فوری اجاق گاز را خاموش کرد و پنجره را باز کرد. چند دقیقه‌ای که گذشت، به مجید که از ترس گوشه‌ای ایستاده بود، نگاه کرد و گفت: آخه بچه‌جون این چه کاری بود کردی؟ نگفتی همه جا آتیش می‌گیره؟ مگه نگفته بودم به کبریت و چیزای خطرناک دست نزن؛ نگفتم؟

مجید که حسابی ترسیده و سرش را پایین انداخته بود، گفت: مامان... و نتوانست حرفش را ادامه دهد؛ گریه‌اش گرفت و ماجرا را ‌همان طور که اشک می‌ریخت برای مامان تعریف کرد.

مادر که از کار مجید عصبانی بود، با فهمیدن ماجرا کمی آرام‌تر شد و گفت: کار خیلی بدی کردی؛ ممکن بود خدای نکرده اتفاق بدتری برات بیفته؛ اگه قول بدی که دیگه این کارو نکنی و بدون اجازه به وسایل خطرناک دست نزنی، منم می‌بخشمت.

مجید که متوجه کار اشتباهش شده بود، به مادرش قول داد و خدا را شکر کرد که اتفاق بدی نیفتاد.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها