کد خبر: ۴۰۸۱۲۳

حتی یکی دو باری هم بابا مسواک و خمیر دندانش را عوض کرده بود، اما باز هم مرتب مسواک نمی‌زد و هر زمان هم که می‌خواست این کار را انجام بدهد، خیلی بی‌حوصله و بی‌دقت مسواک می‌زد.

تا این که یک شب موقع خواب احساس کرد که دندانش درد می‌کند و کم‌کم دردش زیاد شد به اندازه‌ای که دیگر نتوانست تحمل کند و از شدت درد گریه‌اش گرفت؛ نازنین بابا را صدا زد، ولی او کاری نمی‌توانست بکند، بنابراین تصمیم گرفت که نازنین را پیش دندانپزشک ببرد.

دخترک که از دکتر و وسایلش می‌ترسید با گریه گفت: «من می‌ترسم و نمی‌یام. دکتر‌رودوست ندارم؛ نمی‌یام.»

بابا گفت:« دخترم! چاره‌ای نداریم اگه بخوای خوب بشی باید بریم دکتر».

نازنین مادرش را صدا زد:‌ «مامان جون بیا؛ نمی‌خوام برم. دوست ندارم.... آی دندونم!» همین‌طور که آه و ناله می‌کرد و اشک می‌ریخت، صدای مادرش را شنید:‌«چی شده دخترم‌؟ بلند شو گریه نکن‌ بلندشو؟!»

نازنین چشم‌هایش را باز کرد و با تعجب دید که مامان بالای سرش نشسته؛ خوب دور و برش را نگاه کرد. بابا آنجا نبود؟

چند دقیقه‌ای که گذشت و حواسش جمع شد، تازه فهمید‌ تمام این ماجرا را خواب می‌دیده، خیلی خوشحال شد و خدا را شکر کرد که دندانش درد نمی‌کند!

نگاهی به مادرش انداخت و گفت: «مامان‌جون قول می‌دم که دیگه از این به بعد مرتب مسواک بزنم، قول می‌دم!» مادر که از رفتار نازنین حسابی تعجب کرده بود، لبخندی زد و گفت:« آفرین به دختر گلم.»

‌ رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها