در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
نوزده ساعت از شبانهروز پاتوقش پای تیر چراغ سر چهارراه است و حین راه رفتن، با هیکل چهل کیلوییاش دستانش را چنان باز میکند که از دور گویا خود آرنولد میآید! برنامة روزانهاش سه قسمت دارد: خواب، کوچهنشینی، خواب! بعد [از] سیزده ترم، فوق دیپلمش را با مدرک معادل گرفته و از در و دیوار شاکی[ست] که چرا من دانشگاه رفته را رئیس جایی نمیکنند! هیچ شغلی جز ریاست را [هم] در شأن خود نمیبیند...
آخر این چه تفکر خاصیست که بعضی از همجنسان من دارند و آسان عمر گرانشان را پی هیچ تباه میکنند؟ اشتباه بزرگیست اگر فکر کنیم گنج بیرنج حاصل میشود. تا چش به هم زنید بهار جوانی هم خزان میشود. اگر شرایطی هست، خیلیها در شرایط بدتر از این آنی میشوند که دنیایی به آنان میبالد. [خلاصه که تا خیلیخیلی زود دیر میشود دااااش!]
سید اشکان اشرفی از ساری
شومام تو خط نیسییا! بابا، دمِ بچمحلتون گرم، تحصیلکردهس، میگه سام علک داش! یه تُک پا، بپر بیا سر کوچة ما... غیر این یه نو سلام، یه شونصد نو سومَلِه و ساااامَلِه و سامولی دا و سااااموووو...عله دا!!ی دیگهم میذارن کف دستت، خلاص! حالییییته؟! ما چی بگیم و چیککاااار کنیم داااش...؟!
فرهنگ پشتبامخوابی
این شبهای بهار میدونی چی میچسبه؟ اینکه با زیرشلواری راهراهی که سرِ زانوهاش یا پاره است یا وصلهخورده و اون دمپاییهای قدیمی که انگشت کوچیک پات ازشون میزد بیرون و کولهباری از پتو و متکا و یه زیرانداز و یه پارچ آب و یه پشهبند، دل به دریا بزنی و فارغ از اینکه کجا زندگی میکنی و طبقة چندم چه برجی تو شمالیترین نقطة تهرانی، مستقیم راه کج کنی به پشت بام... اما چه خیال، که اینجا تهران است؛ شهر نقاب ها...!
همشهری! شبهای تهران ستاره ندارد، اما تو از دست نده همنشین ستارهها بودن را.
سکینه، رؤیای زمستانی
رودرروی رؤیای بودن
میان کدامین دلخوشیها پرسه میزنی، همسفر کدامین خیال شدهای که فریاد دلتنگیهایم را نمیشنوی؟! میدانی، خوشههای نگاهت را پشت پنجرة حسرت آویزان کردهام؛ حتی لحظههای سرد جدایی را در آغوش گرفتم و رؤیای بودنت را زندگی میکنم اما باز نیستی و من بیقرارم. قاصدکها را مژدگانی داده، نسیم را به بند کشیدم و مهر خاموشی بر لبان خبرچینها زدم تا خبر از بیوفایی ندهند اما این ساعتها، بیرحمانه، مدام جای خالیات را به رخ دلتنگیهایم میکشند.
سرباز وظیفه: اصغر دردمندی از سلماس
زوج تازه
دستان تُرد و نازت مشغول طشت رخت است/ هی میزنی کنایه: دختر سیاهبخت است!/ گفتی: که من کجایم رفته به نوعروسان؟/ تا لنگ ظهر خوابی، اندام تو چه لَخت است/ هی وعدة سرِ بُرج، پوسیده دل در این کُنج/ جانم به لب رسیده، همسر شدن چه سخت است!/ بیپولیام عذاب و از شوهرت جواب است:/ این خط و این نشانش، مِهرت کنارِ تخت است!/ عشقست زندگانی، با پُز و جیب خالی/ شلوار من دو تا شد، کِرم از خود درخت است!
(یک پیشنهاد: تلگرافخانه و پُستخانه را با رنگهای روشن تداعی فرموده تا مطالب براحتی خوانده شده و [خوانندگان] آبینفتی نشوند)
علیرضا ماهری
(پیشنهاد ارسالی جناب عالی واصل شد. در تحشیة مرقومه، مرقوم فرمودند: دِ! بَده صفحهآرامون هم آب بهت میده، هم نفت؟ آخه دیگه چی میخوای از جون من؟! بابا، جونم به لبم رسید! هی بشین بشور، بساب، اصن آقاجون، مهرم حلال، جونم آزاد! من رفتم خونة بابام! خود دانی و طشت رختا...! به جای دو تا شلوار، ده تا شلوار یه دونهم .زیرپوش بگیر، خودت بشین بشور، بساب! جوراباتم انداختم دور، بس که ...وووع!)
فهم داریم تا فهم
میفهمی؟ تمرکز ندارم. فکرم مشغوله. 5 دقیقه هم استراحت ندارم. فکر میکنم، فکر میکنم، فکر میکنم؛ فقط و فقط فکر میکنم. به چیز خاصی [هم] فکر نمیکنم؛ [یعنی] میخوام که فکر نکنم ولی دوست دارم که فکر کنم. میفهمین؟ نه... نمیفهمین! ...اَه. چرا همهش فکر میکنم که نمیفهمین؟ در صورتی که فکر میکنید میفهمین. شاید بعضیها بفهمن و به روی خودشون نیارن که میفهمن. شاید نمیفهمن که میفهمن. اگه میفهمیدن میگفتن که میفهمن ولی میگن کسی میفهمه که همهش بگه من نمیفهمم تا چیزای بیشتری بفهمه. فهمیدین منظورم از فهم چه فهمیه؟
(مجهول جون! یه خواهش: جون من نه، جون خودت نه، جون بچهها نه، اصلاً جون هیچکی! به خاطر این 3 سالی که دارم چاردیواری میخونم و غرغرای مامانم رو واس خاطر 2 تا کارتُن روزنامه تحمل میکنم، من رو تو جمعتون راه بدین. باشه؟)
مهناز جغل از بابل
بفرما! این جمع ما، تقسیم به کل بروبچ... به دهش ده بر یک! میشه چقد؟ خب پس، اینم سهم شما! حلّه؟! جون من هیچ، جون خودتم باارزش، جون بروبچم اصن حرفش رو نزن... اصن چه کاریه؟ بیا این جونمونای این جوونموونا و ما پیرمیرا رو بذاریم کنار... ورود به جمع و صفحة بروبچ، چن تا قانون کوچول موچول بیشتر نداره، نوشتههاتون که خوب باشن و قانونای زیر پُستخونهرَم! رعایت کنین... میل شخصی من، به جان خودم، به جان خودت، به جان این بروبچ دخلی به کار نداره (باز خوبه جونامونو گذاشتیم کنار!) یعنی تو بگو اصن دل خوشی هم از کسی ندارم!
(دِ بیا! چی میگه این؟) دیگه آخرِ آخرش دیگه! پا میذارم رو دلناخوشی خودم و مطالبتون چاپ میشه میره پی کارش تو خونة ذهن مردم (وا! اصن واستا بینم! بفرما علاوه بر اینکه نمیفهمم، عقدهای هم بودم و خبر نداشتهم! هاااان؟ بگو دیگه! دِ! یهچی میگهها!).
سربهراه
هنوز هم تو فکرهای اشتباه میکنی/ همین که اینقدر خشن به من نگاه میکنی!/ من آب میشوم، تو عین آب خوردنت/ مدام با شکستن دلم گناه میکنی/ نظر بکن به من کمی به چشم دوست داشتن/ به آن طریق خاص که نظر به ماه میکنی/ سکوت شب بهانهای برای از تو خواندن است/ دل رمیدة مرا تو سربهراه میکنی/ حیات را ممات و هر فراق را وصالی است/ تو عاقبت مرا به میل خود نگاهمیکنی!
یُمنا، 20 ساله از مشهد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم