کد خبر: ۳۸۳۴۱۹

روزی شتر با خود فکر کرد که در این دنیا این همه حیوان هستند که آزاد و راحت زندگی می‌کنند و هرجا که دلشان بخواهد می‌روند و هر زمان که بخواهند استراحت می‌کنند؛ هر وقت هم که بخواهند کار می‌کنند... ولی من بیچاره سال‌هاست که برای کمی کاه و علف که خودم هم می‌توانم آن را پیدا کنم، برای این بازرگان بار می‌برم و به دستوراتش عمل می‌کنم... تا کی باید برای این غذا، از صبح تا غروب کار کنم و بار بکشم؟

چند روزی در این فکر بود و بالاخره تصمیم گرفت تا خود را از شر بازرگان خلاص کند. یک روز که بازرگان سرگرم کارش بود، شتر فرصت را غنیمت شمرد و آرام‌آرام از آنجا رفت. شتر راه زیادی را طی کرد تا به صحرایی خوش آب و علف رسید و یکی دو روز خوش و خرم و آزاد گردش کرد. یک روز که مشغول گشت و گذار بود ناگهان متوجه شد که ناخواسته به بیراهه رفته و حالا به جنگلی ترسناک رسیده است.

در این جنگل شیری قوی‌هیکل زندگی می‌کرد که رئیس تمام حیوانات جنگل بود و یک گرگ بدجنس و یک شغال مکار و یک زاغ سیاه چشم هم در خدمت او بودند.

شتر همان طور که با احتیاط در جنگل پیش می‌رفت و به دنبال راهی می‌گشت، به شیر برخورد. سلطان جنگل از شتر پرسید که در جنگل چه می‌کند؟ شتر با ترس و لرز گفت: من... من... سلام آقای شیر؛ من از بار بردن و کار کردن زیاد برای صاحبم خسته شده بودم و تصمیم گرفتم که آزاد زندگی کنم. می‌خواستم که خودم تصمیم بگیرم که کجا بروم و چه کار کنم. ولی حالا من در خدمت شما هستم و اختیارم در دست شماست و هر دستوری بدهید اجرا می‌کنم. شیر که از این حرف شتر خیلی خوشش آمد، گفت: باشه، تو می‌توانی در این جنگل بمانی و زندگی کنی.

زاغ و گرگ و شغال که از مهربانی شیر با شتر ناراحت و نگران شده بودند و جای خودشان را تنگ می‌دیدند، نزد شیر رفتند و او را قانع کردند که خلاف قولش با شتر عمل کند و به گوشش خواندند که گوشت شتر خیلی لذیذ است. روزی هم از شتر دعوت کردند که نزد شیر برود، شتر ساده و خوش‌باور هم قبول کرد و گول آنها را خورد و زمانی که به آنجا رسید همگی بر سرش ریختند، شتر بیچاره دست و پا می‌زد و در حالی که تمام بدنش زخمی شده بود، بی‌حال بر روی زمین افتاد. در همین احوال، بازرگان که از نبودن شتر در خانه بسیار نگران شده بود به سوی جنگل حرکت کرد و در همان موقع به آنجا رسید و شتر را زخمی و بی‌جان روی زمین دید در حالی که خوراک شیر و گرگ و شغال شده بود. بازرگان، غمگین و ناراحت کنار شتر نشست و گفت: ای شتر بیچاره قدر عافیت را ندانستی و گرفتار دندان‌های تیز این حیوانات درنده شدی.

گلنوشا صحرانورد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها