خانه بروبچه‌ها

در‌حد جواب تو نیستم!

کد خبر: ۳۵۹۵۹۰

خواهی نظر نما و نخواهی نظر مکن/ در بند لطف و قهر و عتاب تو نیستم/ عمری‌ست بر درم که مگر یک درم کرم/ دیگر ولی معطل باب تو نیستم/ خامی نکرده‌ام اگر از عشق دم زدم/ بیراهه نیست سینه کباب تو نیستم/ پرسیده‌ام قریب هزاران هزار بار/ گفتی که در حدود جواب تو نیستم/ گفتی برو که برفکنم پرده‌های راز/ محرم مگر به کشف حجاب تو نیستم/ دیگر صدای تو به من این‌جا نمی‌رسد/ یا از مخاطبان خطاب تو نیستم.

محسن حسن‌زاده

نع! دو شماره این دست اون دست کردم که توضیحات خودت و خودم رو هم چاپ کنم، نشد که نشد! همین یک فضای محدود، هم این دستم رو بست هم اون دستم رو! کلیدی داری که دستام رو باز کنه؟ یا صدای منم این‌جا به کسی
نمی‌رسه؟!

بادبان‌ها را بکشییییید...

هوای آسمان حوصله‌ام ابری است و هوای ابرهای سینه‌ام بارانی. بیقرار بی‌قاعده‌ام. دیگر از آن شکیب آبی آرام جان، خبری نیست. بغضی تلخ فضای دل را آکنده می‌سازد و ابرها را آبستن باران. می‌دانم که بارانی سخت در راه است.

کاش شانه‌هایم تاب بیاورند و پاهایم نلرزند.

فاطمه ولی‌پور از کرج

خلاصه‌که‌: غروب پااااییییزهههه!

سخت‌ترین شاخه‌ها هم درد دارند و پر از احساسند. گاهی از این‌که برگ و بارشون ریخته و سبک شدن، یه شادی ظاهری تو پوستشون می‌آد؛ واسه چند روز، اما بعد از گذشت چند روزی از [ماه] مهر، عمیقاً دلتنگ همون برگ‌ها می‌شن... وقتی رفیق راهت برگی زرد شد و رنگش فرق کرد، اون وقت، اون همراه از ما فاصله می‌گیره و می‌مونیم ما و دلتنگی واسه همون برگ، همون رفیق. غافل از این‌که اونم داره ضجه می‌زنه تو دست و بال روزگار و آدماش...

اشک

(گوش کن! خششش... خشششش! صدای برگ و بالیه که از مُخچه من بدبخت ریخت رو زمین‌هاااا! بس که زور زدم تا زیر این کولاک جمله‌بندیت یه دوت‌تا برگ درست و حسابی و قابل فهم جمع کنم! می‌شنوی؟ حالا فک کن، کی برای ضجّه زدن من تره خرد می‌کنه؟ هوم؟ ای بمیرم واس خودم ماااادر... ماااادر... ماااادر!)

این‌کجا و‌آن‌کجا

چند روز پیش رفتم سراغ کمد دوران بچگیم تا هم مرتبش کنم و هم یه سرکی تو خاطراتم کشیده باشم. بین اون همه خرت و پرت... یه تیکه کاغذ پاره پیدا کردم: اولین شعری بود که گفته و نوشته بودم. مربوط می‌شد به وقتی که کلاس سوم ابتدایی بودم... اولش کلی خندیدم؛ به جمله‌بندی کودکانم، به خطم. برام شیرین بود... یکی از متن‌های جدیدم رو برداشتم و خوندم. بعد از مقایسه، فهمیدم [که] الان با خودنویس مارکدار و نوک طلایی خوشخط می‌نویسم: «بیزارم از این همه دروغ‌های رنگ در رنگ» اما یازده سال پیش با مداد نتراشیده، بدخط می‌نوشتم: «بیا با هم به آسمان‌ها پرواز کنیم»...

هانیه طیبی از نیشابور

قصه‌های امروزی

پسرک کنار مادر بزرگ نشست و گفت: «مامان بزرگ، یه قصه برام تعریف می‌کنی؟» پیرزن با لبخندی بر لب، کنار پسر نشست و... شروع کرد به تعریف داستان شنگول و منگول...

«مامان بزرگ، این داستانه دیگه قدیمی شده! تازه‌شم، من تو اینترنت خوندم که شنگول و منگول برا خونه‌شون آیفون تصویری گذاشتن»

...«خب پسرم، [می‌خوای] قصه شنل قرمزی رو برات بگم؟»

پسرک با اخم گفت: «نه مادر جون، اونم دیگه قدیمیه! بابای شنل قرمزی از وقتی خونه مادر بزرگش رو خراب کرده و رفته تو کار برج‌سازی، وضعش خوب شده! واسه شنل قرمزی هم یه ماشین آخرین مدل خریده! که با اون بره به مادربزرگش سر بزنه!»

پیرزن... متعجب پرسید: «خب پسرم، پس الآن مادر بزرگش کجا زندگی می‌کنه؟»

پسرک با ناراحتی گفت: «هیچی دیگه؛ بردن گذاشتنش یه جایی که یه عالمه پیرزن و پیرمرد زندگی می‌کنن. انگار دیگه مادر بزرگشون رو دوس نداشتن که بردنش اون‌جا».

در همین لحظه پسر پیرزن وارد اتاق شد و خطاب به او گفت: «مادر جون حاضری؟ خیلی سفارشت رو به مدیر آسایشگاه کردم. مهندس هم عصری چند تا کارگر می‌فرسته تا مشغول تخریب اتاقا بشن!»

محمود قاسمی

منو باش! چه توقعایی دارم! طرف اسم خودش رو فراموش کرده، می‌خوام بگم آلزایمر منو فراموش نکن و اسمت رو بنویس! (دفعه بعد که جای گشتن دنبال اسمت تو ایمیلای قبل، یه «بدون نام» گنده گذاشتم زیر نوشته‌ت، می‌بینیم کی باید با اولیاء و مربیانش بیاد مدرسه!)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها