چه تولد سوت و کوری داری واروژ! نه شمعی، نه لبخندی، نه مادری، نه برادری، نه همرزمی! چه تولد تلخی‌ داری واروژ خدابخشیان! 40 سالگی و این همه تنهایی؟! گریه می‌کنی؟ چرا؟! دلت برای روزهای شفاف جنگ تنگ شده است؟ اما مگر آن موج انفجار که سال 67 هوش و حواست را برد، خاطره‌ای هم برایت باقی گذاشته است؟
کد خبر: ۳۵۷۱۶۴

من هم دیروز گزارشی از روزگارت را در خبرگزاری فارس خواندم، فهمیدم موج انفجار و آتش باران‌های جبهه برایت فقط، بیماری اسکیزوفرنی و عنوان جانبازی اعصاب و روان باقی گذاشته است وبس، فهمیدم تنها شده‌ای و فراموش شده. فهمیدم درد و تلخی روزهای جنگ برایت پایانی ندارد؛ اما چرا صورتت را با دست‌هایت می‌پوشانی؟ چرا زار می‌زنی؟ چرا فریاد می‌کشی؟ کجایی؟ کجا سیر می‌کنی سرباز روزهای رفته؟ این چشم‌های پراشک می‌گویند تو باز در جبهه‌ای، این چشم‌های سرخ شده و ضجه‌های تلخ می‌گویند تو باز در میمک هستی، شهادت کدام یک از همرزمانت را مرور می‌کنی که این همه بی‌تاب شده‌ای؟ جان دادن کدام رفیقت، به فریاد وا می‌داردت؟ واروژ می‌دانم باور نمی‌کنی، اما حقیقت این است که جنگ تمام شده است؛ نه همین تازگی‌ها، 22 سال پیش تمام شد، اما تو چرا از پشت آن خاکریز‌ها بیرون نمی‌آیی؟

کدام خاطره بی‌حد، تو را در جبهه میمک نگه داشته است؟ چرا دلت نمی‌خواهد برگردی تا ما را ببینی که بعد از 22 سال، چقدر تغییر کرده‌ایم؟ ما همان بچه مدرسه‌ای‌های روزهای جنگیم، همان‌ها که تو و همرزمانت وقتی می‌رفتید بی‌آن‌که بشناسیدمان برایمان دست تکان می‌دادید و لبخند می‌زدید، تو و همرزمانت همکیش نبودید، اما خدایتان یکی بود و خاک‌تان یکی و همین شد که در 18 سالگی مرد جبهه و جنگ شدی و سال 67 موج انفجار و عامل اعصاب، افسونت کرد تا برای همیشه در جبهه باقی بمانی حتی وقتی جنگ تمام شد!

تو که بی‌تاب و پریشان شدی، مادر بار سنگین بیماری‌ات را به دوش گرفت و دست آخر دق کرد، ورژ، برادرت هم، چند وقتی است کنار مادرت برگشته است، تو اینها را می‌فهمی واروژ؟ می‌دانی مادر و برادرت رفته‌اند یا هنوز پشت همان خاکریز منتظر نامه‌های‌شان هستی؟ می‌دانی دنیا عوض شده است؟ می‌دانی بعضی‌ها از 22 سال پیش تا به حال، حوصله‌شان برای شنیدن قصه‌های جنگ کم شده است؟

می‌دانی بعضی‌ها، دیگر وقتی اسم جنگ را می‌شنوند پوزخند می‌زنند که: «گذشت!»؟ واروژ، تیم پزشکی که تو را معاینه کردند چطور با مشاهده این همه پریشانی و بدحالی، درصد جانبازی‌ات را 10 درصد نوشتند؟ اصلا بیا همه این خیال‌های تلخ را رها کنیم، بیا همان‌طور که خودت گفتی، فکر کنیم تو در همان سال‌های جنگ ازدواج کرده‌ای و یک بابای خوب 40 ساله و سالم هستی که بچه‌های خیالی‌ات کوین و کارین را بغل کرده‌ای و در روز تولدت می‌بوسی. حالا بیا و هدیه تولدت را باز کن، همان آلبوم بزرگ با عکس همه همرزمانت که زنده‌اند و توی عکس‌ها برایت دست تکان می‌دهند تا تو آنها را به بچه‌های خیالیت نشان‌دهی و از جنگ بگویی که فراموش شدنی نیست! تولدت مبارک واروژ!

مریم یوشی‌زاده / گروه جامعه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها