در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
شاید همیشه خواستن، توانستن نباشد اما شما خواستید، توانستید و رسیدید، کمی از خودتان بگویید.
من فرزند نازپرورده یک خانواده از طایفه عمله ایل قشقایی بودم که پس از 2 کودک از دست رفته در 26 بهمن 1299 در منطقه چاه کاظم در چند فرسنگی جنوب فیروزآباد فارس در چادر عشایری و به هنگام کوچ به دنیا آمده و مانده بودم. خانواده من، بینام و نشان نبود. پدرم محمودخان از بزرگان تیره بهمن بیگلو بود که به دلیل شرکت در شورش عشایری سال های 1308 ــ 1307 که ساخته و پرداخته روش ظالمانه حکومت پهلوی اول بود به همراه 3 تن از عموهایم، مقصر شناخته شد و با 20 نفر از سران قبایل قشقایی به تهران تبعید شد. آن زمان من 11 ــ 10ساله بودم. چند ماهی گذشت و همچنان در انتظار بازگشت پدر بودیم که مادرم که یک زن بزرگوار ایلی بود و اصلا اهل سیاست نبود و حتی سواد نداشت و نمیتوانست فارسی صحبت کند را همراه 2 زن دیگر به گمان نادرست تهیه نان و آذوقه برای بقایای یاغیان، اسیر و آواره تهران ساختند. یکی از روزهای اولین ماه تابستان پیش از آن که از خواب برخیزیم در محاصره انبوهی از چریکهای خودفروخته عشایری و سربازهای بیاندازه بیرحم قشون شاهنشاهی قرار گرفتیم. اینها وارد دستگاه و خانه ما شدند و همه چیز را به شکل وحشتناکی غارت کردند و اینگونه به تهران تبعید شدیم.
شما نشان استادی 9 هزار آموزگار فرهیخته و بیش از 500 هزار کودک از تبار ترک، کرد، عرب، لر، بلوچ، ترکمن و... را بر سینه دارید. چهطور شد به آموزش عشایر روی آوردید؟
پدرم عشق و علاقه عجیبی به سوادآموزی من داشت، لذا مرد باهوش و باسوادی که اهل شهرضای اصفهان بود را به عنوان منشی و معلم برای خودش و من به ایل آورده بود. من بیش از 2 سال نزد این مرد در چادر و به شکل سیار درس خواندم. بعد که به تهران آمدیم و پدرم متوجه شد که دیگر امیدی به بازگشت مجدد نیست، تصمیم گرفت مرا به مدرسه بفرستد. منتها مشکل اینجا بود که برای نامنویسی در مدرسه، شناسنامه نداشتم. با عمویم به اداره آمار رفتیم و او کتابی قدیمی که تاریخ تولدم در حاشیه یکی از صفحههای آن درج شده بود را به کارمند اداره نشان داد. مامور، بیتوجه به آن نوشته نگاهی به من انداخت و تاریخ تولدم را 2 خرداد 1298 نوشت و به این ترتیب، یک سال و نیم پیرترم کرد. (باخنده) چند روزی از آغاز سال تحصیلی گذشته بود که به مدرسه ابتدایی علمیه تهران رفتم و چون پایه درسیام قوی بود پس از آزمونی که در برخی دروس از من به عمل آمد یکراست راهی کلاس پنجم شدم.
چه شد که به آموزش عشایر پرداختید؟
آن 5 سالی که در ایل اقامت داشتم مرا بیشتر با فقر و بیسوادی مردم آشنا کرد. چون تحصیلکرده و دانشگاه دیده بودم ناچار شدم بعضی از بچههای خانواده خودم را باسواد کنم. مردم ما دائم در حال حرکت بودند و برای حفظ امنیت خانواده و دامهایشان از گزند راهزنان و جانوران وحشی، ناچار باید اسلحه حمل میکردند. هر حکومتی هر قدر هم عادل باشد نمیتواند گروهی آدم مسلح زبردست که گاهی هم به یاغیگری گرایش پیدا میکنند را تحمل کند، بنابراین چاره کار را فقط در مهربانی و محبت و تعلیم و تربیت دیدم.
دولتها نقشی در نشاندن قلم به دست کودکان عشایر نداشتند؟!
کوششهایی صورت پذیرفته بود اما به دلیل اینکه با وضعیت جامعه ایلی و عشایری همخوانی نداشت، موثر واقع نشده بود. مثلا در استان فارس، ساختمانهای زیبایی در فسا برای عشایر خمسه، در فیروزآباد برای قشقاییها و در شیراز برای طوایف بویراحمد آماده کرده بودند اما حتی یک شاگرد ایلی هم در آن به تحصیل نمیپرداخت. آنها معتقد بودند ایل باید نخست در جایی بماند و مستقر و سپس باسواد شود. این شیوه قابل اجرا نبود بنابراین من برای گسترش مدل آموزش سیار تلاشم را آغاز کردم.
کمی از مدارس عشایری بگویید.
راهاندازی مدرسه برای عشایر کار آسانی بود زیرا ساختمان نمیخواستیم. سایه درختان، چادرهای ارزانقیمت کرباسی سفید، سنگچینها و اتاقکهای کاهگلی به همراه گچ سفید، تخته سیاه، زیلوهای قرمز، چراغ هازاک، نقشه و قوطی کوچک فلزی آزمایشگاه، کتاب و دفتر و مداد و معلمی با حقوق کم، مدرسههای ما را تشکیل میداد. در واقع ما با ارزانترین مدرسه دنیا بر سر آن بودیم تا به عمر بیسوادی ایلات پایان بخشیم. بسیاری از برنامههای درسی که به درد ایل نمیخورد را حذف کردیم. به عدهای از جوانها که گرفتار کارهای خانه و خانواده بودند اجازه غیبت میدادیم تا سر فرصت، عقبماندگیها را جبران نمایند. خلاصه خودمختار شده بودیم. (باخنده)
بنای سازمان آموزش عشایر کشور چگونه پیافکنده شد؟
همان موفقیتهای چشمگیر باعث شد تا 12 سال بعد از نخستین تلاشها ابتدا در گوشه یکی از اتاقهای شلوغ و پرکارمند اداره کل آموزش و پرورش فارس، دایره کوچکی به نام« آموزش عشایر» راهاندازی شود. این دایره پس از مدتی کوتاه به اداره و سپس به اداره کل آموزش عشایر کشور بدل شد و من هم مدیر کل آن شدم.
مدیر کلی، پشت میزنشینتان که نکرد؟
نه اصلا. من از پشت میزنشینی و بوروکراسی بیزار بودم. پیش از مدیر کل شدن هم امور آموزشی و اداری بیش از 2000 دبستان عشایری را فقط با عده معدودی کارمند و دفتردار اداره میکردم و در هیچ یک از مراکز عمده عشایری نظیر فیروزآباد، یاسوج، فسا، کازرون، نورآباد و سمیرم، دم و دستگاه و دفتر و دستکی نداشتم.
پس شیوه این مدیرکل چه بود؟
قبول شغل آموزش عشایر سبب شد که از ایل به شهر بیایم. یکی از وظایف من رسیدگی به امور درسی و غیردرسی دانشسرای عشایری بود. هر زمان که در شیراز بودم دستکم 3 ـ 2 بار در هفته این مرکز تربیتی را میدیدم. صبحها به امور اداری میرسیدم و عصرها به شاگردان دانشسرا درس میدادم. مدرس بیمزد و مواجب بودم. گوسفندانم در ایل، مخارج قسمت مهمی از کارم را تامین میکردند. همین که از کارهای شهر خسته میشدم به کوه و بیابان میرفتم و جانم را با دیدار از دبستانها و آزمایش بچهها، تر و تازه میکردم.
با توجه به این که کودکان عشایری در تیرهها و طوایف مختلف با گویش و لهجه محلی خودشان به زبان میآیند؛ چهطور توانستید زبان فارسی را که تقریبا با آن بیگانه بودند به عنوان زبان پایه آموزشی در چادرهای سفید، زنده کنید؟
ما زبان فارسی را عامل وحدت میدانستیم و آموزش عشایر با همت گروهی جوان مشتاق و غیرتمند در مناطق دورافتاده کشور، سرگرم خدمت به زبان فارسی بود. بنابراین بر آن شدیم تا به ارکان سه گانه خواندن، نوشتن و حساب کردن، رکن چهارمی به نام سخن گفتن بیفزاییم. با بهرهگیری از اساتید مجرب، روش صحیح تدریس الفبا را به معلمانمان آموختیم تا به نوآموزانی که غالبا به لهجههای ترکی، کردی، لری، عربی، بلوچی و... صحبت میکردند الفبای فارسی را بیاموزند.
تا آنجا که شنیدهایم ایلیاتیهای آن روزگار چندان و خوشبین به باسوادی دخترهاشان نبودند. چه شد که پای دخترهای عشایری به چادرهای سفید باز شد؟
ما در آموزش عشایری توجه ویژهای به وضع بانوان مظلوم ایلی داشتیم. آنها ارث نمیبردند، اجازه طلاق نداشتند، نمیتوانستند به مدرسه بیایند و... به همین دلیل نیز از 2000 شاگردی که در سال اول کارمان به مدارس چادری روی آوردند، کمتر از 40 نفر دختر که غالبا از خویشان من یا طبقات بالا بودند در بینشان دیده میشد. تلاشها و اصرارها، قهرها و آشتیها کردیم تا سرانجام بعد از ماهها با لطایفالحیل توانستیم آنها را به مدرسه بکشانیم. همین که سواد دختران به سطوح بالاتری رسید عدهای از آنان را به دانشسرای عشایری شیراز آوردیم و برای معلمی تربیت کردیم. باز مقاومتها آغاز شد. این بار به این فکر افتادم که دختر خودم را با این که دیپلم داشت و میتوانست مانند سایر بچههایم به دانشگاه راه یابد، تشویق به حضور در دانشسرا و قبول شغل معلمی نمایم. گاهی مادرها را نیز همراه دخترها به شیراز میآوردیم و استخدام میکردیم تا پدران مخالفتی نداشته باشند.
حالا که بحث دخترتان شد، بد نیست سرکی هم به روزگار فرزندانتان بکشیم.
5 دختر و 2 پسر دارم. یکی از پسرهایم به نام «علی وردی» در جوانی خاموش شد و آسمان زندگیام را تیره کرد. پسر دیگرم « اللهوردی» پزشک است و در انگلیس زندگی میکند و درس میخواند. 3 تا از دخترها در مشاغل دولتی مشغول بودند و اکنون بازنشسته شدهاند. دختر دیگرم «خجسته» پزشکی را همینجا تمام کرد و با یکی از فامیل های خودمان ازدواج کرد و برای اخذ تخصص به آمریکا رفت؛ الان هم در شیکاگو مطب دارد و بسیار با ذوق است. من معمولا داستانهایی که مینوشتم را ابتدا برای او میخواندم. یک دخترم هم تحصیل کافی نکرد و با یکی از تاجرزادگان شیراز ازدواج نمود و الان 2 بچه دارد.
بالاخره محمدبهمن بیگی کی بازنشسته شد؟
قسمت بیشتر عمر من صرف باسواد کردن مردم عشایر شد و سرانجام پس از 26 سال خدمت بازنشسته شدم و تازه به نویسندگی روی آوردم.
سرانجام آموزش عشایر چه شد؟
شهید رجایی در همان روزهای آغازین انقلاب در تهران مرا به حضور پذیرفتند و پرسشهایی درباره سیستم آموزش عشایر مطرح کردند و من پاسخ دادم. وزیر آموزش و پرورش دولت وقت هم در این جلسه حضور داشت منتها همه کاره شهید رجایی بود. ایشان به من گفتند: «جوانی به نام سیدحسن موسوی را به جای شما انتخاب کردهایم. نظرت چیست؟ گفتم انتخابتان عالی است. سیدحسن موسوی یکی از معلمان سربلند آموزش عشایری بود که من ماجرایش را تحت عنوان «بر بال فرشته» در کتاب «به اجاقت قسم» آوردهام و میتوانید آنجا بخوانید. همین داستان را برای شهید رجایی تعریف کردم لذا این جوان شریف که اکنون فارغالتحصیل، دکتر و از اساتید دانشگاه شیراز است، عهدهدار این مسوولیت شد و در تعلیمات عشایر تا سال 62 به فعالیت خود ادامه داد اما پس از آن به دلایلی که بهتر است صحبتی دربارهاش نکنم منحل و پرسنل و امکاناتش در اختیار ادارات آموزش و پرورش قرار گرفت و دریغ که به پایان راه نرسیده از میان رفت.
سال 1330 و لحظه افتتاح نخستین دبستان عشایری ایران یا 22 سال بعد (شهریور 1350) و دریافت مدال ویژه سوادآموزی از سوی سازمان یونسکو؛ کدام یک محمدبهمن بیگی را بیشتر به شوق نشاند؟
هر دو لحظه برایم شیرین بود زیرا هر دو نتیجه و ثمره یک تلاش بودند. من عاشق این کار بودم و شکی نیست که انسان موقع ثمردهی کاری که مدتها انتظارش را میکشیده، لذت و شیرینی خاصی را میچشد.
میلاد کریمی / جام جم
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سیر تا پیاز حواشی کشتی در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با عباس جدیدی مطرح شد
حسن فضلا...، نماینده پارلمان لبنان در گفتوگو با جامجم:
دختر خانواده: اگر مادر نبود، پدرم فرهنگ جولایی نمیشد
درگفتوگو با رئیس دانشکده الهیات دانشگاه الزهرا ابعاد بیانات رهبر انقلاب درخصوص تقلید زنان از مجتهد زن را بررسی کردهایم