یک زندگی؛ یک نگاه

پایان تلخ یک رقابت

ازدواج یکی از حساس‌ترین مراحلی است که یک فرد در زندگی‌اش باید آن را طی کند و درباره‌اش تصمیم بگیرد، اما گاه رفتار نسنجیده و تصمیم‌گیری‌های نادرست زندگی افراد را دگرگون می‌کند. بیتا، زن جوانی است که آینده‌اش را به خاطر یک لجبازی تباه کرد. او در خانواده‌ای فرهنگی با وضع مالی مناسب بزرگ شد و در همان سال اول بعد از دوران دبیرستان توانست در دانشگاه قبول شود.
کد خبر: ۳۲۹۲۶۴

 او می‌گوید: «دانشگاهی که در آن قبول شدم در شهر مجاور محل زندگی‌مان بود. پدرم از این که دخترش می‌توانست ادامه تحصیل بدهد، بسیار خوشحال بود. برای همین تمام کارهای اداری مرا خودش انجام داد و برایم خوابگاه گرفت و روزی که می‌خواست به شهر خودمان برگردد، از من خواست دغدغه هیچ چیز را نداشته باشم و فقط به درس فکر کنم تا بتوانم در آینده برای خودم کسی بشوم. او از نظر مالی مرا تامین می‌کرد و مراقب این بود که در شهر غریب کم و کسری نداشته باشم».

زندگی برای بیتا بر مدار آرامش می‌چرخید و او بجز درس و دانشگاه به چیز دیگری فکر نمی‌کرد تا این که احساس کرد اتفاقی پیرامونش رخ داده است. او می‌‌گوید: «یکی از پسرهای دانشگاه به اسم مجید مرتب سعی می‌کرد سر صحبت را با من باز کند. متوجه شده بودم به من علاقه‌مند است، ولی من پسر دیگری را دوست داشتم».

بیتا قبل از این که راهی دانشگاه شود به یکی از پسرهایی که در همسایگی‌شان زندگی می‌کرد قول ازدواج داده بود. «علی را دوست داشتم و قول ازدواج را هم از صمیم قلب داده بودم، برای همین وقتی مجید تلاش‌هایش را برای جلب نظر من بیشتر کرد به او متذکر شدم نامزد دارم، اما او توجهی نکرد و باز می‌کوشید دل مرا به دست بیاورد».

اصرارهای آن جوان و تعهد بیتا به ازدواج با علی او را بر سر دوراهی قرار داده بود. او توضیح می‌دهد: «علی هم در همان شهری درس می‌خواند که من آنجا دانشجو بودم. او ماجرای مجید را فهمید و کشمکش‌های آن دو شروع شد. این ماجرا با من کاری کرد که دیگر نمی‌توانستم به درسم فکر کنم، از شرایط موجود خسته شده بودم و دیگر حوصله فشارهایی را که به من وارد می‌شد، نداشتم. علی اصرار داشت درسم را ناتمام رها کنم و برای عروسی به شهر خودمان برگردم ولی من با این کار بشدت مخالف بودم».

سرانجام بیتا در برابر فشارهای روانی تسلیم شد و تصمیمی عجولانه گرفت: «به هر دو نفرشان گفتم من با کسی ازدواج خواهم کرد که زودتر به خواستگاری‌ام بیاید. ته دلم امیدوار و تقریبا مطمئن بودم که علی به خاطر ازدواج با من زودتر دست می‌جنباند، اما والدین او با ازدواج وی پیش از
تمام‌شدن درسش مخالفت کردند و مجید در این رقابت پیشی گرفت و من همسر او شدم».

پس از ازدواج بود که بیتا به اشتباه خود پی برد: «مجید مرد شکاکی بود و با این که من دیگر با علی کاری نداشتم، فکر می‌کرد هنوز با او در رابطه هستم به همین خاطر هم مرا خیلی محدود کرده بود و هر از گاهی به بهانه‌ای شروع به
داد‌و‌فریاد می‌کرد و حتی کتکم می‌زد. او یک بار چنان به شکمم کوبید که بچه‌ام سقط شد، بالاخره به این نتیجه رسیدم که نمی‌توانم با او زندگی کنم. با این که بیشتر از یک سال از عروسی ما نگذشته است تصمیم خودم را قطعی کرده و با پدرم در میان گذاشته‌ام».

بیتا اکنون برای گرفتن طلاق تشکیل پرونده داده و امیدوار است بعد از جدایی بتواند به تحصیل ادامه بدهد.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها