بلندپروازی کار دستم داد

ابتدا باید بگویم من همان خواننده‌ای هستم که از شما خواسته بودم صفحه «دیروز و امروز» را در صورت امکان مجددا دایر کنید و شما پاسخ دادید ان‌شاءالله در تغییرات بعدی و اضافه کردید اگر من ماجرایی دارم بنویسم تا در همین صفحه چاپ شود. من هم همین کار را کردم.
کد خبر: ۳۱۴۲۹۸

داستان دیروز و امروز خود را مختصر و ان‌شاءالله مفید برایتان تعریف می‌کنم.

من اهل روستایی در استان یزد هستم. با مردمانی سختکوش و قانع. اما من یکی، متاسفانه با این که در خانواده‌ای 5 نفری بزرگ شده و همه اعضای خانواده قانع بودند، با این عادت کنار نمی‌آمدم. زیاده‌خواه و بلندپرواز بودم. بالاخره هم همین بلندپروازی کار دستم داد.

ماجرا از این قرار است که تصمیم گرفتم پس از اتمام سربازی، علی‌رغم مخالفت خانواده‌ام، به جای رفتن از روستا به یزد، به امید دستیابی به امکانات بیشتر و رسیدن به موفقیت سریع‌تر، یکسره از روستا به تهران بروم. همین کار را کردم. بعد از چند روز به پیشنهاد آشنایی که در تهران داشتم به کرج رفتم. از آنجا به یکی از شهرک‌های اطراف کرج رسیدم تا به عنوان کارگر ساده در یک ساختمان 4 طبقه مشغول کار شوم. همین کار را کردم. دستمزدم بد نبود. خصوصا برای من که از منطقه‌ای آمده بودم که قناعت حرف اول را می‌‌زد. بگذریم. پس از چند ماه توانستم 70 هزار تومان پس‌انداز کنم. چون خرجی نداشتم. در محل کارم می‌خوابیدم و چون از زیرکار در نمی‌رفتم، کارم مورد توجه معمار قرار گرفت. معمار به من فرصت داد که دستیار بنا شوم. پس از یک سال خودم تبدیل به یک بنا شدم که می‌توانستم دیوارچینی کنم و حتی طاق بزنم. در این مدت دوبار به ولایت رفتم و از محل پس‌اندازم به خانواده کمک کردم. وقتی خانواده موفقیت مرا دیدند پیشنهاد دادند که ازدواج کنم. زیربار نرفتم. گفتم تا وقتی خودم صاحب یک آلونک نشوم این کار رانمی‌کنم. راستش در کرج و تهران که کار می‌کردم چشمم به روی دنیا باز شد. توقعاتم بالا رفت. دلم می‌خواست دستکم یک موتورسیکلت بخرم و یا در جایی اتاقی اجاره کنم. کم‌کم سروسامانی به خودم بدهم. دست‌برقضا با کارگر گچ‌کاری آشنا شدم که اهل زنجان بود. او هم مثل من رویاهای دور و درازی داشت.

خیلی زود با هم جور شدیم. اما این دوستی و رفاقت فرجام خوبی نداشت. سرازجایی درآوردیم که هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم. زندان. داستان را خیلی طول و تفصیل نمی‌دهم و خلاصه تعریف می‌کنم. وقتی با دوستم در یک ساختمان 12 طبقه 48 دستگاه در تهران کار می‌کردیم و همانجا می‌خوابیدیم، با وسوسه آن دوست، وسایلی را کش می‌رفتیم. مثل شیرآلات، کلید و پریز، زانوی اتصالات و خلاصه هر چیزی که می‌شد کش رفت و کسی متوجه نشود. این کار آنقدر ادامه یافت که بالاخره هر دوی ما طی ماجراهایی لو رفتیم و چون کار با دست به یقه شدن آن دوست با مامور خرید ساختمان همراه بود، ما سر از کلانتری و بعد زندان درآوردیم. 9 ماه زندان بودم. این که در این مدت چه بر سر من آمد بماند. این که در مدت حبس که به قول خواهرم، مادر دق کرد و مرد بماند. وقتی آزاد شدم نه راه پس داشتم و نه را پیش، نه رویم می‌شد که به ولایتم برگردم و نه امیدی به ادامه کار در شهری داشتم که در آن مرتکب خلاف شده بودم. دردسرتان ندهم. پس از مدتی این در و آن در زدن و پرسه‌های صبحگاهی در میدان تهران‌پارس و پونک و سعادت‌آباد برای کارهای روزمزد که یک روز بود و دو روز نبود، بالاخره مجبور شدم با شرمساری بسیار دوباره برم سراغ معمار.
هرجوری بود او را پیدا کردم. به دست و پایش افتادم و هزار بار خودم را لعنت کردم و از او طلب مغفرت کردم و دو صدبار توبه کردم تا راضی شد دوباره مرا سر کار ببرد. آن هم به شرط و شروطی. دستمزد کمتر و عدم امکان خوابیدن در ساختمان‌هایی که در حال ساخت بود.

روزگار گذشت و کم کم اعتماد معمار را دوباره جلب کردم. او هم فهمید گول رفیق ناباب را خورده‌ام و شیطان وسوسه‌ام کرده است. حال 6 سال از روزی که از زندان آزاد شدم می‌گذرد. یک، دو اتاقی در فردیس کرج خریده‌ام. زن و یک کودک 27 ماهه دارم. زنم، همولایتی خودم است. قانع، صبور و دلسوز.

یک موتورسیکلت دارم که روزهای تعطیل با زن و بچه به پارک می‌رویم. اگر خدا قسمت کند فکر کنم تابستان‌ آینده بتوانم یک پیکان قراضه بخرم. البته به شرطی که ساختمان‌سازی که تازه رونق گرفته، دوباره کساد نشود. اینها را نوشتم تا بگویم زندگی بالا و پایین دارد. اما اگر انسان دلش با خدا باشد، هیچوقت برای جبران اشتباهات دیر نیست. راستی این را هم در پایان نامه‌ام بگویم، من کوره سوادی دارم، اما این نامه را زنم که تا راهنمایی درس خوانده نوشته است. ایراد و اشکالاتش را خودتان اصلاح کنید.

خدانگهدار

ر - براتی - فردیس کرج

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها