ماجراهای کارآگاه شهاب بخش سوم
کد خبر: ۳۱۱۹۸۳

در شماره‌های قبل خواندید کارآگاه شهاب همزمان 2 پرونده را در دست می‌گیرد اولی مربوط به قتل یک جواهرفروش به نام داریوش است که به دست شاگردش ساسان کشته و اموالش سرقت شده و اکنون برادر دوقلوی متهم که سامان نام دارد در بازداشت به سر می‌برد. پرونده دوم نیز مربوط به کشف جنازه سوخته و مجهول‌الهویه‌ای است که یک خالکوبی روی بازوی چپش دارد. نکته عجیب اینجاست که به گفته پسر داریوش، ساسان هم نمونه این خالکوبی را دارد.

کارآگاه شهاب به هیجان آمده و رفتارش شبیه به پسربچه‌ای شده بود که برایش دوچرخه خریده‌اند او عکس جسد مجهول‌الهویه را در دست گرفته و با فریادی که از خشم نبود مرتب به پسر داریوش می‌گفت: «خوب دقت کن این خود ساسان است یا نه؟» جوان مانده بود که چه بگوید پیش خودش فکر کرد ای کاش دهانش سوخته و سر کل‌کل را با شهاب و ستوان ظهوری دستیار کارآگاه شهاب باز نکرده بود. او فقط می‌توانست تشخیص بدهد خالکوبی روی بازوی مقتول شبیه خالکوبی ساسان است اما بیشتر از این حرفی برای گفتن نداشت. بالاخره بعد از چند دقیقه سرگرد از تک و تا افتاد و با یک آه بلند روی صندلی‌اش ولو شد و با اشاره دست به دستیارش فهماند وقت آن رسیده است پسر جواهرفروش را بیرون کند. ظهوری وقتی به اتاق برگشت 2 فنجان آب جوش در دست داشت. بهترین زمان برای حرف زدن با شهاب موقع خوردن نسکافه داغ بود. او همانطور که ‌فنجان‌ها را هم می‌زد ماجرای خالکوبی را پرسید. شهاب زیاد راغب نبود در این باره حرفی بزند موضوع به نظرش آنقدرها هم که اول فکر می‌کرد، جدی نبود. دست‌هایش را پشت سرش قلاب کرد و همان طور که با نگاهش رقص بخار را بر فراز فنجان‌ها تماشا می‌کرد گفت: «نمی‌دانم. یکدفعه عقل از سرم پرید. هم ساسان و هم این بنده خدا که جسد سوخته‌اش روی دست‌مان مانده روی بازوی چپ‌شان خالکوبی یک شکل دارند پیش خودم گفتم شاید کسی ساسان را کشته تا ...» . ظهوری هنوز عادت بدش را ترک نکرده بود او بی‌اختیار وسط حرف رئیسش پرید تا بقیه ماجرا را خودش تعریف کند: «یعنی ساسان را کشته و جسدش را سوزانده‌اند تا شناسایی نشود یعنی ساسان همدست داشته و همدستش به او نارو زده شاید هم چند نفر بودند.» حالا این ستوان بود که از شدت وجد حاصل از حل معما دستخوش هیجان کاذب شده بود و نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد . همین‌طور یک «یعنی» می‌گفت و احتمال‌ها و اگر و اماها را پشت سر هم ردیف می‌کرد اما هیچ کدام از فرضیه‌های او از نظر شهاب چنگی به دل نمی‌زد فکر او جای دیگری بود و هنوز نمی‌دانست به زبان آوردنش درست است یا نه. بالاخره ترجیح داد فعلا موضوع را مسکوت بگذارد.

صبح روز بعد اول وقت اداری گزارش پزشکی‌قانونی درباره جنازه سوخته روی میز شهاب بود. او قبل از این که شروع به خواندن بکند احساس کرد دلش برای روزهایی که سیگار بهمن می‌کشید تنگ شده. از وقتی سیگار را ترک کرده بود راحت‌تر جست و خیز می‌کرد اما بعضی مواقع مثل چنین روزهایی که کارهایش گره می‌خورد، وسوسه مغزش را سوراخ می‌کرد. بهتر بود خودش را با چای سرگرم کند و در ضمن گزارش پزشکی‌قانونی را هم بخواند. آنطور که در آن نامه نوشته شده بود زمان کشف جسد یک هفته از مرگ مقتول می‌گذشت او را اول مسموم و بعد خفه کرده بودند. این نوع قتل‌ها معمولا توسط آشنایان انجام می‌شود چون طرف باید آنقدر به مقتول نزدیک باشد که بتواند به او خوراکی مسموم بدهد. دانستن این موضوع برای شهاب دردی را درمان نمی‌کرد چون او قبل از هر چیز باید می‌فهمید این جنازه چه کسی است. ظهوری را مامور کرده بود درباره گمشدگان یک ماه اخیر استعلام بگیرد اما هنوز برنگشته بود . همیشه همین طور بود . برای یک کار کوچک هم تا می‌توانست وقت تلف می‌کرد باید هر جا که پایش را می‌گذاشت با همه خوش و بش می‌کرد و جوک می‌گفت و می‌شنید، بعد می‌رفت سراغ اصل مطلب. شهاب اسم این کارها را لودگی می‌گذاشت و اصلا خوشش نمی‌آمد. او در این افکار غرق شده بود که یک سرباز در زد و با کسب اجازه وارد شد. همین که خواست دهانش را باز کند پسر داریوش خودش را داخل اتاق انداخت. کارآگاه واقعا از سماجت‌های این جوانک کفری شده بود برای همین از آن تشرهایی آمد که بعضی وقت‌ها سر متهمان می‌زند: «نکند خودت ریگی به کفش داری که از صبح تا شب اینجا لنگر می‌اندازی؟ حتما می‌ترسی دستت رو شود. مثل این که باید بازداشتت کنم.» جوانک انتظار هر برخوردی را داشت به غیر از این یک مدل را. دهانش وامانده و خشکش زده بود در همین حیص و بیص سر و کله ستوان بالاخره پیدا شد . او نیم‌نگاهی به دور و برش انداخت و در گوش سرگرد گفت فقدان آدمی با مشخصات مقتول اعلام نشده است. پسر داریوش از فرصت ایجاد شده استفاده و راهش را به طرف در خروجی کج کرد. وقتی به چارچوب رسید با صدایی آهسته به شهاب گفت: «فقط دیشب به سرم زد اگر آن جسد برای ساسان باشد شاید سامان برادرش را کشته و خودش را به جای او جا زده تا از مغازه ما دزدی کند.» این حرف سرگرد را شوکه کرد با لحن محترمانه‌ای از پسر جواهرفروش خواست روی صندلی بنشیند. بعد رو به ستوان کرد و گفت: «من هم دیروز دقیقا به همین فکر می‌کردم اما راستش کمی دودل بودم که بگویم یانه.» سرگرد سرش را به طرف پسر داریوش چرخاند و پرسید: «چه شد که این فکر به سر تو زد؟» جوانک توضیح داد در چند روز آخر ساسان کمی گیج به نظر می‌رسید قیمت‌ها را اشتباه می‌گفت و با یکی دو مشتری ثابت و همیشگی مثل غریبه‌ها رفتار کرده بود. سکوت سنگینی در اتاق حاکم شد . همه داشتند به این فکر می‌کردند که چه طور این فرضیه را می‌شود ثابت کرد. ستوان یکدفعه ارشمیدس‌وار فریاد کشید: «فیلم‌ها فیلم‌ها!» دو شنونده بدون هیچ توضیح بیشتری منظور ظهوری را فهمیدند.

یک ساعت بعد فیلم‌هایی را که دوربین مداربسته مغازه داریوش در طول یک هفته قبل از قتل ضبط کرده، آماده شده بود. ثانیه به ثانیه آن می‌توانست با ارزش باشد. حرف‌های پسر مقتول درست بود ساسان خیلی گیج می‌زد هیچ بعید نبود او همان سامان باشد. فیلم‌ها فقط به شهاب و دو نفر دیگر اطمینان قلبی می‌داد که حدس‌شان درست است اما هنوز مدرکی به دست نیامده و کاملا واضح بود خود سامان هم حاضر به اعتراف نیست. تنها برگ برنده شهاب این بود که سامان برای اثبات هویتش به جای این که خودش را به مخمصه بیندازد موضوع خالکوبی را نگفته و آن را پنهان کرده بود. سامان وقتی پشت میز بازجویی نشست خیلی ظریف خودش را از این تنگنا بیرون کشید: «نمی‌دانستم. من شیراز بودم و ساسان تهران. سال تا سال همدیگر را نمی‌دیدیم، حالا از کجا باید بدانم او چه بلایی سر خودش آورده؟!» سامان از آن حریف‌های قدر بود از همان‌هایی که شهاب هم از دست و پنجه نرم کردن با آنها خوشش می‌آید و هم می‌خواهد سر به تنشان نباشد. چند ساعت بعد بود که صاحبخانه ساسان برای سومین بار به اداره آگاهی کشانده شد و باز هم همان غرغرهای قبلی‌اش را تکرار و سپس از سر اکراه ماجرای آن دو مرتبه‌ای را که با برادران دوقلو رودررو شده بود بازگو کرد. جواب او برای کارآگاه و دستیارش نقش کارت برنده را داشت، چون صاحبخانه هر دو بار ساسان و سامان را در حال برگشتن از استخر دیده بود این یعنی سامان از خالکوبی برادرش خبر داشت.

یک بار دیگر کارآگاه خودش را برای بازجویی از سامان آماده کرد. این بار عزمی جزم داشت تا او را آچمز کند اما متهم زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت صاحبخانه پیر است و هوش و حواس درست و حسابی ندارد. بازی بدجوری گره خورده بود. شهاب یک لحظه احساس کرد دستش خالی است. او هنوز نتوانسته بود هویت جسد سوخته را ثابت کند از طرفی در قتل مرد جواهرفروش هم مدرک محکمه‌پسندی گیر نیاورده بود . می‌دانست همین امروز و فردا است که بازپرس دستور آزادی سامان را صادر کند آن موقع است که دیگر مرغ از قفس پریده و دست شهاب به هیچ جا بند نیست. او با عصانیت به‌دفتر کارش برگشت .حال و حوصله هیچ کس را نداشت برای همین ستوان و پسر داریوش را بیرون کرد و ‌به فکر فرو رفت.

علیرضا رحیمی‌نژاد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها