ناگهان همه‌چیز از دست رفت

«سلین هیچ‌وقت از من راضی نبود و این بزرگ‌ترین مشکلی بود که ما با هم داشتیم. طی سال‌های سال زندگی مشترکمان در حالی که من تمام سعی و تلاشم را می‌کردم تا همه چیز را طوری ترتیب بدهم که باب میل او باشد، اما انگار بی‌فایده بود و هیچ‌کدام از کارهای من به چشم او نمی‌آمد. بازهم همیشه در هر بحث و جدلی که با هم پیدا می‌کردیم، به من می‌گفت که هرگز از من راضی نبوده، چون من او را به خواسته‌هایی که داشته نرسانده‌ام. واقعا دیگر نمی‌دانستم که چه کاری از دستم برمی‌آید که برای خوشحال شدنش انجام بدهم که تا به حال نکرده بودم. زندگی را برای من جهنمی کرده بود که هر روز بیشتر و بیشتر در آن می‌سوختم.»
کد خبر: ۳۱۱۹۷۴

ایمان لیلیز مرد 52 ساله‌ای است که به اتهام قتل همسر 46 ساله‌اش سلین کاولی دادگاهی شده و بزودی رای نهایی دادگاه را دریافت خواهد کرد. آقای لیلیز گرچه بارها و بارها ادعا کرده بود که در مرگ همسرش هیچ نقشی نداشته است، اما با وجود جمع‌آوری مدارک و اسناد کافی علیه او، بالاخره اعتراف کرد که همسرش را به قتل رسانده و مرگش را به یک مرد ناشناس نسبت داده است. خانم کاولی به خاطر وارد شدن یک ضربه بسیار سنگین به سرش جان خود را از دست داده بود و از زمان حضور پلیس در منزل این زوج تلاش برای کشف علت مرگ او آغاز شد. آقای لیلیز که به عنوان اولین فردی که در صحنه قتل حاضر شده بود اولین شاهد و مهم‌ترین سرنخ به شمار می‌آمد، مدعی بود زمانی که از مدرسه دخترش که جلسه هفتگی بوده به خانه بازگشته در حیاط خلوت خانه بزرگشان مردی سیاه‌پوش را دیده که در حال کتک زدن همسرش بوده و به محض دیدن آقای لیلیز فرار کرده است. ادعای ضد و نقیض این مرد که به عنوان یک تهیه‌کننده تلویزیون مشغول به کار بود بالاخره توانست حقیقت را فاش ساخته و روشن کند که او خودش دست به قتل همسرش زده است.

«وقتی که با هم ازدواج کردیم اولین قراری که با هم داشتیم این بود که یکدیگر را آزار ندهیم و سعی کنیم که در زندگی خوش باشیم. هر دویمان یک‌بار دیگر هم ازدواج ناموفقی داشتیم که سبب شده بود نسبت به زندگی بدبین باشیم و بسختی تن به ازدواج مجدد بدهیم. قرارمان زندگی بر پایه شادی و نشاط بود و باید هم همین شکل پیش می‌رفت. او خودش یک مدیر بسیار حرفه‌ای بود که کارش را خیلی خوب بلد بود و پول و درآمد کافی و شاید حتی بیش از حد نیازش داشت. از سوی دیگر هم من مردی بودم که با سختکوشی به این مرحله از زندگی‌ام رسیده بودم و احساس می‌کردم که وقت آن رسیده که از زندگی‌ام لذت ببرم. با این فرضیات ما به زندگی مشترک با یکدیگر تن دادیم. چند سال بعد تنها فرزند دخترمان به دنیا آمد که برای من دنیایی از شادی را به ارمغان آورد. آنقدر به او علاقه داشتم و وابسته بودم که سختی‌های زندگی را نمی‌فهمیدم. همه عشق و زندگی‌ام این بود که شب‌ها به خانه برگردم و چند دقیقه‌ای را با او بگذرانم. همه چیز خوب بود بجز حرف‌های همسرم که انگار پایانی برای آن وجود نداشت. هرچه که بیشتر سعی می‌کردم تا رفاه را برایش فراهم کنم مدام خواسته‌های دیگری داشت که در نوبت بودند. انگار لیستی از هرچه که در زندگی آرزو می‌کرد را تهیه کرده بود و مدام آن را به رخ من می‌کشید و هرچه تلاش می‌‌کردم به انتهای این لیست بلند نمی‌رسیدم. همه چیز با تعویض خانه‌ای که تازه در ابتدای ازدواجمان خریداری کرده بودیم شروع شد. تنها چند ماه بعد شروع به بهانه‌گیری از خانه کرد و من که حاضر نبودم ناراحتی‌اش را ببینم با وجود ضرر زیادی که متحمل شدم آن را فروختم و جایی باب میل او خریداری کردم. تنها چند هفته بعد شروع به بهانه‌های واهی در مورد خودرواش کرد. تا به خودم آمدم متوجه شدم که خودرواش‌ را هم تعویض کرده و با مدلی بالاتر که فرق زیادی هم با قبلی نداشت جایگزین کرده است. اوایلش فکر می‌کردم که بالاخره خسته شدن او از هرچه که در زندگیمان داشتیم جایی پایان پیدا می‌کند، اما اشتباه کرده بودم؛ خط پایان و آخری وجود نداشت. در طول 12 سال زندگی مشترکمان به او می‌گفتم که بالاخره چه زمان این درخواست‌های او تمام خواهد شد، اما از حرفم ناراحت می‌شد. تولد دخترمان نقطه روشنی برایم بود، چون باعث می‌شد که از درخواست‌های مکرر همسرم دورتر شوم و با او سرگرم باشم. در طول ماه شاید دوبار با رنگ کاغذدیواری‌های خانه‌مان مشکل پیدا می‌کرد و آن را تغییر می‌داد. موضوع هزینه‌های بی‌اندازه‌ای که متحمل می‌شدیم نبود اما همه چیز احساس بد بی‌ثباتی بود که در زندگی به من دست می‌داد احساس می‌کردم هر لحظه‌ای که در جایی نشسته‌ام و از هر وسیله‌ای که در زندگی مشترکمان لذت می‌برم ممکن است ساعاتی بعد آن را از دست بدهم، چون ممکن بود در لیست تعویضی‌های او جا گرفته باشد. به این شکل ادامه دادن آنچه که قرار بود زندگی با آرامش و شادی باشد غیرممکن به نظر می‌رسید.» آقای لیلیز با وجود اختلافات زیادی که با همسرش و نوع سلیقه و رفتارهایش پیدا کرده بود تصمیم به جدایی از او گرفت. می‌خواست هر طور شده به این زندگی مشترک که برایش بشدت سخت شده بود پایان دهد اما تنها مشکل دخترشان بود. وابستگی بیش از حد این دختر 10ساله به مادر و پدرش بود که سبب می‌شد آنها نتوانند به درستی در مورد خودشان تصمیم‌گیری کنند. آقای لیلیز هر بار که به طور قطعی تصمیم می‌گرفت که از این زندگی مشترک خارج شود باز هم فکر می‌کرد به خاطر دخترش هم که شده باید تحمل کند. اما یک دعوای بزرگ همه چیز را تغییر داد.

ایمان لیلیز مرد 52 ساله‌ای است که به اتهام قتل همسر 46 ساله‌اش سلین کاولی دادگاهی شده و بزودی رای نهایی دادگاه را دریافت خواهد کرد. آقای لیلیز گرچه بارها و بارها ادعا کرده بود که در مرگ همسرش هیچ نقشی نداشته است، اما با وجود جمع‌آوری مدارک و اسناد کافی علیه او، بالاخره اعتراف کرد که همسرش را به قتل رسانده است

«ما زیاد دعوا و مشاجره داشتیم و آن هم همیشه سر مسائل مالی بود. مدام به او گوشزد می‌کردم که آنقدر سرش را به تغییرات در زندگی‌اش گرم کرده که اصل آن را فراموش کرده است. به او گفتم که زندگی‌اش بسیار تاسف‌برانگیز شده و برایش احساس ترحم می‌کنم. حرف‌هایم را خوب گوش کرد و بالاخره به من گفت که هرگز علاقه‌ای به من نداشته و از همان سال‌های اول می‌خواسته از من جدا شود. می‌گفت که اگر در زندگیش مدام تغییرات ایجاد می‌کند به خاطر آن است که سرش را گرم کند و از زندگی سرد و بی‌روحی که با من دارد دور شود. باورم نمی‌شد چه می‌گوید. از او پرسیدم پس چرا با من ازدواج کرده و بچه‌دار شده. او گفت که آن هم برای ایجاد تغییر بوده است. حرف‌هایش بشدت برخورنده بود. همه چیز را می‌توانستم تحمل کنم اما این که حتی به من هم توهین کند و بگوید که برایش غیرقابل تحمل بوده‌ام فشار زیادی به من می‌آورد. چیزی به او نگفتم و از خانه خارج شدم اما باید تاوان حرف‌های زشتی که به‌من زده بود را می‌پرداخت و از بیش از 10 سال زندگی سخت مشترکی که برایم ساخته بود عبرت می‌گرفت.» آقای لیلیز زمانی که دخترش را در جلسه هفتگی مدرسه‌شان دید با خودش فکر کرد که اگر با هر چیزی در زندگیش بتواند مدارا کند دوری دخترش را نمی‌تواند ببیند. آنچه که ایجاد مشکل می‌کرد آن بود که در صورت طلاق از همسرش به خاطر سن‌و‌سال‌کمی که هنوز دخترش داشت حضانت به مادرش سپرده می‌شد و در این صورت دیدارهای آنها تنها به هفته و حتی ماهی یک بار خلاصه می‌شد. در همان جلسه، فکری به سرش زد. باید همسرش را از سر راهش برمی‌داشت. این بود که زودتر به خانه برگشت. می‌دانست که خانم کاولی تنهاست و می‌تواند هر نقشه‌ای را که در سرش داشت اجرا کند. به حیاط خلوت رفت و دید او در حال آب دادن به گل‌هایشان است. از پشت سر به او نزدیک شد و با مجسمه سنگی که در دستش داشت به سرش کوبید. خون به همه جا پاشیده بود. باید به شکلی رفتار می‌کرد که انگار فردی به قصد دزدی وارد منزلشان شده است. پس به طبقه بالا رفت و پول‌ها و جواهرهایی که همسرش دم دست داشت را برداشت و از خانه خارج شد. دقایقی بعد در حالی که اثر خون را از روی لباس‌هایش برده بود بار دیگر به منزل بازگشت و خبر قتل همسرش توسط دزدی با لباس‌ سیاه را به پلیس داد. «تمام نقشه آن بود که بتوانم زندگی راحتی با دخترم داشته باشم اما انگار حرف‌هایش در طول سال‌ها مرا هم دچار بیماری روانی کرده است. من ناگهان همه چیز را از دست دادم.»

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها