کارمان وحشیانه بود

«وقتی که کالیستا را به فرزندخواندگی قبول کردیم با خودمان عهد بستیم که هرگز کوچک‌ترین ناراحتی برای او ایجاد نکنیم و در خانه محیطی برایش فراهم کنیم که هرگز متوجه نشود که پدر و مادر واقعی او نیستیم. من وقتی که فهمیدم باردار نمی‌شوم تا چند سال اصلا به این‌که بخواهیم فرزندی را از پرورشگاه بیاوریم فکر نمی‌کردم و علتش هم مشخص بود. همواره امید داشتم که بالاخره روزی فرا برسد که پزشکم به من بگوید من قابلیت بچه‌دار شدن را دارم و این سال‌های انتظار به پایان رسیده است.
کد خبر: ۳۱۰۷۳۹

اما هرچه زمان گذشت بیشتر از قبل اطمینان پیدا کردم که برای من و شوهرم آنتونی داشتن فرزندی از خون خودمان غیرممکن است و با وجود علاقه‌ای که به داشتن فرزند داشتیم بهترین کار قبول کردن دختر یا پسری بود که خانواده‌ای نداشت. مدت‌ها به جای این‌که دست به عمل بزنیم و عجولانه به فکر گرفتن یک فرزندخوانده باشیم روی این ماجرا تحقیق کردیم. من حتی از روی اینترنت توانستم خانواده‌هایی را پیدا کنم که تجارب خود را در این زمینه به اشتراک گذاشته بودند و راه‌ها و کمک‌های بسیار مفیدی را پیشنهاد می‌کردند. آن زمان از نظر اعصاب و وضعیت روحی هم در شرایط بسیار خوبی به سر می‌بردم و این بود که تمام وقتم را صرف این ماجرا کردم تا بعدها از کاری که کرده بودیم احساس بدی نداشته باشیم. شوهرم هم موافق من بود. ما تلاش زیادی کردیم تا با اطلاعات بسیار کامل در مورد ماجرای فرزندخواندگی پیش برویم و عجله نکنیم. اکنون که به گذشته نگاه می‌کنم شاید اصلا درست‌تر همان بود که تا پایان عمرمان را به تنهایی و بدون فرزند زندگی می‌کردیم. کابوسی که کالیستا برایمان به ارمغان آورد چیزی بود که حتی در فیلم‌‌ها هم من نمونه آن را ندیده بودم. او یک جهنم واقعی برایمان ساخت.»

خانم مارشا اسپرینگر و همسرش آنتونی به اتهام به قتل رساندن فرزندخوانده 16 ساله‌شان کالیستا دادگاهی شده‌‌اند. این زوج متهمند زمانی که منزل مسکونی‌شان در آتش می‌سوخته،‌ دختر جوانشان را در اتاق حبس کرده‌‌اند تا بر اثر استنشاق گازهای سمی و دود غلیظ ناشی از آتش‌سوزی جانش را از دست بدهد؛ کاری که هیچ کدام از دو متهم آن را انکار نکرده و منتظر هستند تا دادگاه در مورد آنها تصمیم‌گیری کند.

«وقتی که تصمیم ما برای آن که فرزندی بگیریم جدی شد از شوهرم خواستم تا اجازه بدهد من همه کارهای مربوط به آن را انجام بدهم. آنقدر برای این ماجرا ذوق و اشتیاق داشتم که می‌خواستم همه مراحل آن را به آرامی انجام دهم و از آن لذت ببرم. خوب می‌دانستم که به خاطر شرایط مالی خوبی که داشتیم می‌توانستیم براحتی فرزندی را قبول کنیم و تنها کافی بود که مراحل قانونی آن طی شود. از آنجایی که همیشه عاشق دختربچه‌ها بودم تصمیم قطعی ما بر گرفتن دختری بود که سن و سال زیادی نداشته باشد و از کودکی‌اش چیز زیادی به یاد نیاورد. بالاخره جستجوهای من در مکان‌های مختلف نگهداری از کودکان یتیم مرا به دیدن کالیستا رساند. او گرچه با آنچه که من از سن فرزند آینده‌ام در ذهن داشتم بزرگ‌تر بود اما آنقدر چهره معصومی داشت که نتوانستم دیگر به شخصی غیر از او فکر کنم. با دیدنش به خودم گفتم او همان کسی است که باید وارد زندگی‌مان شود و بعد او را به آنتونی نشان دادم. آنتونی چند بار به من تذکر داد که دختری که در 5 سالگی به فرزندخواندگی قبول می‌کنیم ممکن است کودک‌‌آزاری‌های بسیار دیده باشد که روی روحیه و اعصاب او تاثیر زیادی گذاشته باشد اما برایم مهم نبود. می‌دانستم که هرچه باشد آنقدر برایمان عزیز می‌شود که می‌توانیم همه مشکلاتش را هرچقدر هم که سخت باشد حل کنیم. مراحل قانونی پذیرش او خیلی طول نکشید و بالاخره ما صاحب دختری 5 ساله شدیم که از هر چیز در زندگی‌مان اهمیت بیشتری داشت.»

خانم مارشا که تاکنون یک بار به همراه همسرش در دادگاه حاضر شده هربار که از کالیستا صحبت می‌کند بشدت می‌گرید و عصبی می‌شود. وکیل او مدعی است بر اثر فشارهای روحی که در چند سال زندگی آنها با فرزندخوانده‌شان به او وارد شده در شرایط روحی وخیمی به سر می‌برد که نباید دادگاهی شود، اما معاینه پزشکان اعصاب روی او گرچه نشان می‌داد که او از تعادل چندانی برخوردار نیست اما در عین حال مشکل حادی را نیز نشان نداد و به همین دلیل او باید شخصا در دادگاه حاضر شود و از خود دفاع کند. ادعاهایی که خانم و آقای اسپرینگر درباره دخترشان مطرح می‌کنند بیشتر شبیه به آن داستان‌هایی است که توسط ذهن‌های خلاق پرورانده می‌شود و به نظر می‌رسد که واقعیت چندانی نمی‌تواند داشته باشد. به گفته این زوج، دخترشان در چند سال زندگی با آنها آنقدر آزار رسانده که هردوی آنها را بشدت عصبی و از تعادل روحی خارج کرده است؛ ادعاهایی که باید در دادگاه بررسی شوند.

«اوایل که کالیستا به خانه‌مان آمد احساس می‌کردم خوشبخت‌ترین زن دنیا هستم. او دختری بسیار آرام و در عین حال مودب بود که فکر می‌کردم در خانواده‌ای بسیار خوب بار آمده است. گرچه پرونده او نشان می‌داد که از خانواده‌ای گسسته از هم بوده که والدینش به خاطر اعتیاد شدید به مواد مخدر بالاخره راهی زندان شده‌اند و او که تنها فرزندشان بوده به پرورشگاه سپرده شده است. همه سعی من و آنتونی بر آن بود که محیطی آرام برایش ایجاد کنیم که احساس کند خانه خودش است و ما را والدین جدیدش بداند. اتاق زیبایی که برایش درست کرده بودیم به نظرش جالب می‌آمد و فکر می‌کردم علت آن‌که بیشتر اوقاتش را در آنجا می‌گذراند همین می‌تواند باشد. نمی‌دانستم که فشارهای روحی شدیدی که روی اوست سبب گوشه‌گیر شدنش شده است.»

هر چه زمان بیشتر می‌گذشت خانواده اسپرینگر متوجه غیرعادی بودن دخترشان می‌شدند. او بسیار کم‌حرف بود و زیاد دوست نداشت که از اتاقش بیرون بیاید. هر چه که سن او بالاتر رفت مشکلات رنگ جدیدی به خود گرفت که برای این زوج تازگی داشت. کالیستا بسیار خشن و عصبی بود و با هیچ‌کس نمی‌توانست ارتباط برقرار کند. تنها 9 سال سن داشت که به خاطر کتک زدن یکی از همکلاسی‌هایش که آسیب جدی به او وارد شده بود از مدرسه اخراج شد. رفتارهای بسیار تهاجمی که از خودش نشان می‌داد سبب نگرانی بیش ازحد خانواده‌اش شد و آنها را به ناچار به جایی رساند که او را پیش دکترهای روان‌شناس مخصوص اطفال بردند. آن زمان بود که تازه متوجه شدند دختری را که به منزل آورده‌اند به خاطر کودکی بسیار تلخی که داشته باید بسیار مراقبش باشند و بدانند که او مثل دخترهای دیگر همسن و سالش نیست. او باید تحت درمان قرار می‌گرفت و تا آخر عمرش تحت نظر باقی می‌ماند.

 خانم مارشا اسپرینگر و همسرش آنتونی به اتهام به قتل رساندن فرزندخوانده 16 ساله‌شان کالیستا دادگاهی شده‌‌اند این زوج متهم‌اند زمانی که منزل مسکونی‌شان در آتش می‌سوخته ‌ دختر جوانشان را در اتاق حبس کرده‌‌اند  تا بر اثر استنشاق گازهای سمی و دود غلیظ ناشی از  آتش‌سوزی جانش را از دست بدهد

«هر چه که بزرگ‌تر می‌شد اوضاع روحی‌اش بدتر می‌شد. من سعی می‌کردم که هر طور شده احساس خونسردی‌ام را از دست ندهم و با او به آرامی برخورد کنم اما احساس می‌کردم مثل آدمی است که روحی در بدنش وجود ندارد. در جواب هر صحبتی که من یا شوهرم با او می‌کردیم با رفتاری بسیار خشن جواب می‌داد که کم‌کم مرا دچار کلافگی می‌کرد. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. احساس می‌کردم در برابر موجودی قرار گرفته‌ام که نمی‌دانم چطور باید نسبت به او عکس‌العمل نشان بدهم. چند سال گذشت و ما به خودمان آمدیم و متوجه شدیم که هر چه درآمد ماهیانه داریم را صرف خرید داروهای آرامبخش برای دخترمان و مشاوره‌های چندین ساعته با روان‌شناسان می‌کنیم. طرز برخورد با دختری که بشدت عصبی بود کار آسانی نبود و پزشکان مدام به ما هشدار می‌دادند که اگر روی او کار نشود با بزرگ‌تر شدنش اوضاع بدتر می‌شود که همین‌طور هم شد. با رسیدن او به سن بلوغ رفتارهایش غیرعادی‌تر شد. کنترل کردنش غیرممکن شده بود. چند دوست بی‌اخلاق پیدا کرده بود که همه وقتش را با آنها می‌گذراند و ما حتی نمی‌توانستیم جلویش را بگیریم. زندگیمان را جهنمی کرده بود که راه خلاصی برایش نمی‌دیدیم. روزانه صد دلار از ما می‌گرفت که می‌دانستیم خرج موادمخدر برای خود و دوستانش می‌کند. شرایط غیرقابل تحمل شده بود و من هم دچار بیماری‌های شدید اعصاب شده بودم. روزی که آتش‌سوزی رخ داد من و آنتونی فکر نکردیم. تنها در یک لحظه آن تصمیم شوم را گرفتیم و اجرا کردیم. کار ما وحشیانه بود و می‌دانم فشارهای روحی این چند سال ما را به این نقطه رساند.»

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها