در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
میخواهم دست نوازش بر احساسم بکشم. میخواهم قلبم را در آغوش بگیرم و نگاه پر از حسرتم را بوسه زنم تا شاید لحظه تلخ بیوفایی را از یاد ببرند. آری، میخواهم فراموشت کنم... اما من که بیوفایی بلد نیستم!
جعفر دردمندی از سلماس
دفتری برای خنده
پاییز روِیاهایمان میآید. پاییز بارانی شدن جاده، پاییز ترک خوردن احساس، پاییز بی هم بودن، اما دلم قرص است. ما میمانیم، با تمام نرسیدنها، با تمام شکستنها. بیخیال نبودنها باش تا خیال بودنها لبالب پله عاشقیمان بنشیند و واقعیت را ترانه کند. آخر هنوز پر از تماشای دیدنیهای نگفته هستم. من هنوز بین بچگیهایم ماندهام و حسرت یک شاخه گل را دارم. هنوز عاشق ستارههای کاغذی هستم. کنار پیچکها غزل میفروشم و رد پای عطر سپیدار میخرم. دلال اشعار حافظ هستم و عاشق شعرهای نگفته. باورت میشود خانهای آن طرف خورشید خریدهام؟ باورت میشود اجارهنشین پلک ماهیها هستم و برای برف پاککن ماشینها آدم برفی میسازم؟
من بین فلسفه فلسفهها، کنار منطق کورکورانه یک کودکی زودگذر، خسته شدهام. هنوز قلک خاطرهها پر نشده. هنوز چشم خورشید روی لحظههایم بسته نشده که زیر لجاجت آفتابگردان نشستهای. باور کن نفسهایم ثانیه ثانیه فاصلهها را میسازد. بگذار زمان، تاوان نرسیدنمان را بدهد. بگذار فاصلهها به جای ما غصه بخورند و من و تو هفتهها را بدون پنجشنبه بسازیم و هر شب کوتاهی دیوارها را جشن بگیریم و برای خندههایمان دفتر بسازیم.
نرگس، عاشقترین ستاره
جهانگردی
وقتی میگفت یه جهانگردم و همه دنیا رو گشتم بهش میخندیدم و با تمسخر میگفتم: «تو؟ تو رو شاهعبدالعظیم ولت کنن راهت رو گم میکنی و میزنی زیر گریه و میگی من ننهم رو میخوام» اما لجاجت میکرد و باز حرفش رو تکرار. میپرسیدم حالا چه طوری مثلا؟ لابد در عالم هپروت؟ میگفت: «نه، با مطالعه کتاب همه دنیا رو میشه زیر پا گذاشت. کمبود وقت و مشکل صدور روادید و زبان و بنزین و پول هم مطرح نیست. الان هم اگه اجازه بدی یه چند ساعتی میخوام برم مصر» و کتاب جدید رو باز کرد و مشغول مطالعه شد!
رحیم طاهری از حسنآباد فشافویه
عبور ممنوع
گفتی صبوری کن، صبوری... ولی دیگر نمیتوانم حتی صبر هم دیگر نمیتواند به پایم بنشیند. گفتی منتظر باش و چشم به راه... اما تنهایی هر لحظه به بغضم چنگ میزند و نبودنت را به سر روزگار فریاد میکشد. دلم میخواهد داغ دوریات را گریه کنم اما در آسمان چشمهایم ابری برای باریدن نیست. کاش کوچههای دلم را راه عبور تو نمیکردم. کاش تابلوی عبور ممنوع را زودتر روی دیوارهای این کوچه نصب میکردم.
حسن جعفری باکلانی از اراک
چروک
شیون زن تمام اتاق را پر کرده بود. در دل جنینی داشت که برایش جوانهای از امید بود. پر از درد بود. پر از فریاد. تا پای مرگ رفت و کسی را به زندگی سپرد.
از آن اتفاق سالهاست که میگذرد و حالا این مادر پیر کنار تنهاییهایش کنج خانه سالمندان نشسته. حتی به یاد ندارد که باید ساعت 9 قرصهایش را با یک لیوان آب بزرگ بخورد. چه برسد به آن روزها، چه برسد به آن دردها، چه برسد به آن امیدها.
زینب فخار 22 ساله از کاشمر
ناامید یعنی بازنده
در این نامهام جواب نامه خانوم زهره رو میدم که ششم مهر به چاپ رسید. ما هر روز دل خیلیها رو میشکنیم و اصلا عین خیالمون نیست. دل شکستن یه جورایی شده جزئی از زندگی خیلیها! وقتی ازشون بپرسی بهت میگن: زندگی همینه دیگه!! چون میدونن اگر بخوان اهمیت بدن خیلی چیزای دیگه هم هست که یهو سر در مییارن و میگن ما مهمتریم! برای اینکه دیگه هیچکی مثل سابق واسه دیگری ارزش قائل نمیشه، همه چی شده دروغ و ریا. هر کسی ممکنه توی زندگیش یا حتی توی ازدواجش شکست بخوره. این تنها واسه تو نیست. اما تو نباید خودتو به جرم اشتباهات گذشتهات محکوم کنی و امروز و حتی فرداهاتو ببازی. اینو فراموش نکن: ناامیدی تنها چیزیه که تو رو میتونه توی مسیر زندگی بازنده کنه و از پا دربیاره. پس باهاش بجنگ و نذار بر تو غلبه کنه.
غزل بیگلری از کرمانشاه
امتحان عملی
چند وقت پیشا یکی از دوستام گفت که یه شب موقع خواب یه سیب قرمز رو به صورت یهتیکه پوست کنید و فلان ورد رو بخونید و فوت کنید بهش، بعد سیب رو بخورید و پوستش رو بذارید زیر بالشتون و بخوابید. اگه این کار رو بکنید تو خواب همسر آیندهتون رو میبینید! اومدم امتحان کنم ببینم قضیه از چه قراره؟ اولش سیب سرخ گیرم نیومد و آزمایش رو به کمک یه سیب زرد انجام دادم. نتیجه: چهره همسر آینده شطرنجی شد!! شب دوم که با هزار زحمت تونستم سیب سرخی پیدا کنم موقع پوست کندن، پوستش نصف شد و تو خواب دیدم همسر آینده با عصا اومده خواستگاری! شب سوم هم که ظاهراً آزمایش بدون نقص انجام شد، طرف اومد تو خوابم و هر چی از دهنش در اومد بارم کرد که ای بابا، چه خبره؟ کچلم کردی! شوهر میخوای؟ برو چشمات رو وا کن تا یکی رو انتخاب کنی که به دردت بخوره. دیگه چرا دست به دامن سیب و خواب و من بدبخت شدی؟!
خلاصه الان که این همه تو مراسم خواستگاری، بزرگان و ریشسفیدان حضور دارن و مشورت و تحقیقاتی میشه آمار طلاق اینه، وای به حال وقتی که بخوایم برای ازدواج دست به دامن خواب و خرافات بشیم. چه شود!
یه دختر عشق ورزش
سیبها و آدمها
میخوام یه چیز خوشمزه براتون تعریف کنم! برین یه سیب سرخ از یخچال بیارین. اول تمیز بشورینش. حالا یه چاقوی تیز بیارین و از وسط نصفش کنین. خوب حالا قبل از اینکه نوش جان کنینش به هر دو نیمه سیب خوب نیگا کنین. چی میبینین؟ آفففففرین! تشابه این قاچ سیب با اون قاچ سیب! جالبه نه؟ خیلی! خوب دیگه درس علوم بسه! این همه مقدمه چینی کردم که بگم آدما مثل قاچهای سیب سرخ نیستن که شبیه به همدیگه باشن. آدمها مثل خودشونن و حتی دوقلوهای به هم چسبیده هم کاملا شبیه هم نیستن. واسه همین هر کدوم از ما در مواقع شادی یا ناراحتی عکسالعملهای متفاوتی از خودمون نشون میدیم.راستی! اون سیب هنوز تو دستتونه؟ خوب بخورنیش دیگه!
زهرا فرخی 29 ساله از همدان
رهگذری در خزان
1-من از کنار فاصلهها رد شدم، و از کنار دلتنگیهای یک عابر. من رد شدم ولی تو نه. این یعنی من آمدم برای ماندن، ولی تو... تو ماندی برای هرگز نرسیدن.
2-من از ستارهها نمیترسم. از نگاه سردشان هم نمیترسم. از تاریکی شب هم نمیترسم. و از سرمای سوزان زمستان هم نه. من فقط از این میترسم که نگاه گرمت را از من بگیری.
3-وقتی یه در بسته است، مطمئن باش در دیگه حتماً بازه اما ما اینقدر به در بسته زُل میزنیم که اصلا درِ باز رو نمیبینیم.
4-روی این نیمکت سرد و خشن/ به تماشای خزان میمانم/ رهگذر ساکت و آرام گذشت/ غافل از زیبایی/ غافل از خشخش تنهایی برگ/ غافل از لختی آن تاک بلند/ من ولی میبینم/ من ولی میشنوم/ زردی و سرخی و خشخش که مرا میخوانند/ من از این قوس و قزح/ عشقها میبینم/ بارش سایهی آب/ آفتاب و کمانی که پر از رنگینیست.
نیلوفر خوب 18 ساله از لنگرود
تماشای خاطرات
1-دوستت دارم اما... نه آنقدر زیبایی که بخواهم چشمانت را توصیف کنم، نه آنقدر دوری که از هجرانت حرفی بزنم، نه آنقدر دست نیافتنی هستی که بخواهم شب و روز حسرتت را بخورم. تو... تو فقط آنقدر مهربانی که دلم نمیآید عاشقت نباشم!2-من به صندلی تکیه دادهام، غصهها آب چشمانم را میگیرند، اشکهایم سقوط می کنند بر درههای سیاه، سیاهچالههای غم، غمهای کهنه گذشته... سرم را از صندلی بلند میکنم. چشمانم هنوز پُر است، دلم هم! بغض میکنم و با چشمانی بسته به تماشایت مینشینم، به تماشای خاطراتت.
عاطفه ح. از قم
و چند امضای دیگر
این که برای یکایک بروبچهها آرزوی شادکامی و سربلندی کردین و تشکر و غار و دایناسور یعنی چی آخه؟ واقعاً میخواین برین؟ کجا آخه؟ نکنه از دست بروبچهها خسته شدین؟! اصلا من به نیابت از همه بروبچهها قول میدم دیگه نپرسیم پاسخگو زنه یا مرد، چند تا بچه داره یا نداره، بچهش رو گازه یا تو مایکروفر، خونهشون چراغ پریموس داره یا نه، از چه دایناسوری خوشش مییاد و... تموم قانونهای صفحه رو هم که سهله، تموم قانونهای تصویب نشده رو هم رعایت میکنیم، فقط شما برگرد.
میدونم که الان همه بروبچهها چه اونایی که از اول اولش پابهپای صفحه راه اومدن و حتی یه وقتایی دویدن، چه اونایی که گهگداری واسه پاک کردن خیالات ناقشنگشون راهی صفحه شدند، اونایی که قلم انتقاد به دستشون گرفتن و خواستن ذهن بروبچههای دیگه رو با افکار دلخواه خودشون نقاشی کنن (سیاه که نمیتونستن بکنن) و چه اونایی که اومدن تو صفحه تا بیشتر و بهتر یاد بگیرن، وقتی اون متنت رو زیر متن کوروش خوندن خیلی ناراحتن. از اینکه دیگه انگار بین این دو صفحه نیستین و قراره تنهامون بذارین اصلا خوشحال نیستم. امیدوارم دوباره برگردین و این دو صفحه با حضورتون دوباره جون بگیره و خیال ناآرام تکتک بروبچهها رو با شیوه پاسخگوییتون آروم کنین. اگر نبودنتون توی خونه بروبچهها واسه بیشتر بودنتون تو زمانهای دیگهست خیالی نیست، مطمئناً آرزوی من و همه بروبچههای این خونه موفقیت و سعادت هر چه بیشترتونه، شاید بروبچههای یه خونه دیگه مثل بروبچههای این خونه نیازمند پاسخگوییتون باشند اما کاش نبودنتون مثل اون بار قبلی موقت باشه و زودتر از قبل برگردین.
(وقتی دوشنبه صفحه رو میخوندم هی میگفتم: اَه، یعنی چی؟ خواهرم گفت: چیه؟ چته؟ گفتم: پاسخگو رفته. گفت: بابا این پاسخگو هم خودشو هی لوس میکنه! نگران نباش خودش برمیگرده. گفتم: نه این بار انگار واقعاً رفته که اینجا نوشته. گفت: کو؟ کجاس؟ چی نوشته؟ بهش نشون دادم و با اینکه دوشنبهها بعد از من وقتی سرش خلوتتر میشد همین جوری میخوندش، انگار از من بیشتر شوکه شده بود. باور کن چن بار اون چن خطو خوند، بعدش گفت: کو؟ شمارهشو بخون باید زنگ بزنم، یعنی چی آخه؟)
تا امروز که بودین رنگ این خونه، صداقت و طعمش رفاقت بود و بوی زندگی در لحظاتش جاری و هر کسی به اندازه وسع خودش نوشتههاش، درد دلهاش، آرزوهاش، تجربههاش و انتقادش رو در طبق اخلاص میگذاشت و تو به اندازه تمام قاصدکهایی که پرواز را تجربه کردهاند برایشان نکتهای هدیه میدادی و همراهمان میشدی و خالصانه رسم پرواز نشانمان میدادی. در لحظههای تنهایی هیچ کدوممون رو تنها نذاشتی و با اینکه سهم شما از این ارتباط خستگی روزمره بود، حتی سکوتتون هم پر از همراهی بود...
روزنه امید
دوست عزیز، نامه شما به نیابت از دیگر نامههای رسیده در این زمینه چاپ شد. سردبیر (که خود در جریان نامهها و تماسهای تلفنی خواهانِ بازگشت و جویای علت رفتن پاسخگوی قبلی هستند) چندین بار از ایشان خواستهاند که بازگردند و همچون گذشته، خودشان محتویات این صفحه را تدارک ببینند. چنین ارتباطی میان یک روزنامهنگار و مخاطبانش که حسرت برخی منتقدانش در این صفحه را نیز در پی داشته البته مایه غبطه است اما بر خلاف من که اسمم را اعلام نکردهام و از سردبیر و مسئول ضمائم و مدیران دیگر مجاز به دخل و تصرف در آنند به نظرم باید حق داد به ایشان وقتی جوابهایی را از قول خود میخوانند که چه بسا طریقه بیان یا محتوای آن مورد نظرشان نیست و حال آنکه به حساب ایشان گذاشته میشود. امیدوارم تلاش سردبیر اثرگذار باشد و ایشان با آن حجم زیاد مطالعه و آشنایی با زبان و اصطلاحات و علایق و نگاه و دنیای مخاطبان و قلم طنزآلود و بویژه جرات بسیار برای در معرض انتقاد گذاشتن خود و نوشتههایش، به خواست شما، من و سردبیر پاسخ مثبت دهند و بازگردند.
نامههای رسیده
نامههای این دوستان هم رسید. منتظر نامههای دیگر شما هستیم: سید میلاد اشرفی از ساری، مهتاب 17 ساله از اراک، یمنا 18 ساله از مشهد، سرگشته از اراک، یه دختر عشق ورزش، دریای آرام 18 ساله از اراک، خورشید یخی، غزل بیگلری از کرمانشاه، شکوفه توکلی 16 ساله،
* نامههایتان را برای ما به نشانی «تهران- خیابان میرداماد- جنب مسجد الغدیر- روزنامه جامجم- ضمیمه چاردیواری- صفحه بروبچهها» بفرستید.
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: