خانه بروبچه‌ها

خط فاصله ترسناک

کد خبر: ۲۸۷۰۱۷

1-من از فاصله‌ها می‌ترسم؛ از این‌که شکوفه‌ها بارور شوند و سرازیر شوند به یخچال طبیعت. می‌ترسم پنجره جلوی انتظارم بایستد. می‌ترسم مهتاب نورش را از من بگیرد و ماه هیچ‌گاه کامل نشود تا آرزویم را برآورده سازد. من می‌ترسم...

2-تو رفته‌ای و کار من شده همین. شمردن ستاره‌ها برای بازگشتنت.

نیلوفر خوب، 18 ساله از لنگرود


قلکی برای واژه‌ها

1-احساساتم را ریز ریز پس‌انداز می‌کنم در قلک دلم! قلک که پر شد، خودش می‌شکند و من با آن‌همه احساس چند شعر می‌خرم؛ از آسمان، از شب، از گل.

مهدیار دلکش (دیگه از مشهد)!

پشت پنجره

دیروز، 8 شب:

یک شب ابری بود. از پنجره خیابان را دیدم. پشت پنجره همه چیز منتظر بود. مردی چتر به دست را دیدم. مرد منتظر اتوبوس بود. اتوبوس منتظر راننده. چتر، منتظر باران.

یک ساعت بعد، انتظار به پایان رسید. راننده آمد. اتوبوس رسید. مرد رفت. چتر، طعم باران را چشید.

امروز، 6 صبح:

اتاق سرد است. پنجره باز است. دخترک هنوز پشت پنجره باران‌زده منتظر است.

فرشته ح. 18 ساله

شناخت

تو جامعه‌ای که ازدواج یه امر بدیهی تلقی می‌شه و حتی برای سن ازدواج واسه دخترا و پسرا محدوده سنی خاصی هم تعیین کرده‌ن، تصور کنین یه دختر خانم یا آقا پسر محترم، سنش از این محدوده سنی تجاوز کنه! دیگه واویلاست! ملت بسیج می‌شن تا یه خواستگار با شخصیت یا یه دختر خوب بهش معرفی کنن، اصلا هم در نظر نمی‌گیرن که شاید حتی یه درصد، این دختر یا پسر، شناخت درستی از ازدواج نداره. به قول خودشون تا یه‌کم بوی ترشی می‌یاد (شرمنده‌هااااا) آستین بالا می‌زنن تا مثلا یه سر و سامونی بهشون بدن. اما آخه این چه سر و سامونیه که آخرش باید پله‌های دادگاه رو واسه طلاق طی کنن؟ خیلیها اصلا نمی‌دونن ازدواج یعنی چی ولی فقط واسه این‌که در دهن مردم رو ببندند و از انگشتهایی که به طرفشون دراز شده راحت بشن، خودشون رو تو چاه می‌اندازن!

آقا جون، یه کلام: نیاز به ازدواج، بعد از بلوغ جسمی و فکری (به طور کامل) به وجود می‌یاد!

بدون نام

خوشبخت‌ترین زندانی

1-کابوسهایم که تمام شد، خوابهایم خوب که تعبیر شد، توی گوشهایت زمزمه می‌کنم که بی‌تو چقدر بی‌خواب بوده‌ام!

2-برای یک بار هم که شده، بالهایت را زیر کتت پنهان کن و آستین پیراهن مرا بگیر... تنها بالا رفتن را دوست ندارم! کفشهایم فقط تا چند فرسخی عشق را تاب می‌آورند.

3-نمی‌دانم شاد کردن تو چه بلایی‌ست که به جانم افتاده! تک‌تک پرهایم را می‌چینم و با جوهر اشکهایم روی صورتت لبخند را نقاشی می‌کنم؛ با آرزوهایم آجر به آجر قفسی می‌سازم و می‌شوم خوشبخت‌ترین زندانی قفسی که تو نگهبانش باشی. فقط مرا دوست بدار...

4-کلمه رنگ است... که تو می‌توانی بکشی روی صورتکهای دنیا. می‌توانی خرجش کنی، بدون این‌که نگران جیبهایت باشی. می‌توانی نثارش کنی، با فحش، با نفرت، با امید... اما وقتی «عزیزم» گیر کرد توی گلویت! این‌بار عشق، غرور است... همین‌جا، توی این صفحه سفید، می‌توانم روِیای رنگباخته‌ات را دوباره نقاشی کنم، مست عطر حضورت شوم و اشکهای متولد شده‌ات را ببوسم، یا «بی‌اعتنایی» را روی صورتت خودم نقاشی کنم... اما عشق عشق است، هیچ کاری نمی‌توانم انجام دهم با قناری‌ای که توی دلم صدایت می‌کند...

5-ضربدرهای قرمز می‌زنم به خاطراتم این روزها، که یادم بماند یادم نماند این روزها!

سمانه مالمیر از قم

آاااااف‌ففففریییین... برای این ذهن خلاقی که در شماره 5 به اوج رسید! به این می‌گن «بیان هنرمندانه»هااااااا. (بیا... جایزه‌ت: سهم این‌دفعه‌ت رو زیاد کردم)!


در دشت خیال تو

می‌نویسم از تو که آغوش ذهنم بی‌خاطره چشمانت هیچ است؛ از تو که نوازش خیالت در بستر تنهایی‌ام همچون حرکت سنجاقک روی بستر رودخانه است. وقتی کنار منی، تمام رنگها، تمام صداها، تمام عطرها به فراموشی دل می‌سپارند. من می‌مانم و گندمزار خیال تو.

یک سوال! تا به حال گفته‌ام که خیالت به گندمزار می‌ماند؟!

بدون نام

یک جواب!! تا به حال «حرکت سنجاقک روی بستر رودخانه» را تصور کرده‌ای؟ هوم! پس جوابم به خورشید یخی رو تو هم بخون مااااااادر! وقتی از گندمزار صحبت می‌کنی، توصیفاتت هم باید به همون تصویر مرتبط باشه.


عروسک جون تو می‌دونی

پشت نقاب پنهان شده‌ام. نقاب زندگی چیزی بیش از این نیست. لبخندهای مزاحم، صدای من نیست؛ صدای نقاب است. نخهای خیمه‌شب‌بازی آویزان از دستانم، دستان گرم و مهربان، دستان من نیست، دستان نقاب است. چیزی بیش از این نیست. نخهای آویزان از پاهایم، پاهای شاد و شیدای زمین، پاهای من نیست، پاهای نقاب است. چیزی بیش از این نیست. این موجود متحرک، در میان زندگی، در میان نقاب، من نیستم، هیچ‌کسی نیست. پشت نقاب کیست؟ صدا صدای کیست؟ خنده خنده‌ی چیست؟

هی...! به من گوش کن... پشت نقاب پنهان شده‌ای و نقش چه کسی را بازی می‌کنی، در میان زندگی؟ نخها را پاره کن!

مترسک


عجیب اما واقعی

چه دنیای عجیبیه! یه موقع اون‌قدر کوچیک می‌شه که می‌تونی با یه بستنی یا یه عروسک هدیه‌ش کنی به یه بچه، یه موقع هم اون‌قدر بزرگ می‌شه که عزیزترین کسانمون رو به اندازه اون دوست داریم. یه بار اون‌قدر بی‌ارزشه که حاضر نیستیم یه تار موی عزیزانمون رو با اون عوض کنیم یه بار هم اون‌قدر با ارزشه که قیمت چیزای قیمتی زندگیمون رو با اون می‌سنجیم و می‌گیم فلان چیز یه دنیا برام می‌ارزه.

عجیبه اما حقیقت داره.

جزیره‌ای در مرداب از اراک

(اگه تو شماره‌های قبلی یه نگاه دقیقتری بندازی، می‌بینی که بارها گفته‌م نامه‌های مناسبتی رو بی‌خیال شین. چرا؟چون یه بار اون‌قدر نامه تو نوبته که اگه دو ماه پیش از اون مناسب هم نامه‌ت رو بفرستی ممکنه دو ماه بعد از اون مناسبته نوبتت برسه، یه بار هم می‌بینی بروبچ گرفتار بودن و هنوز تا اون مناسبت هف‌هش‌ماهی مونده، مبنا رو می‌ذاری رو حدس و گمان، همین فرداش نوبت چاپ نامه‌ت می‌شه!! ولی مناسبته که از راه نرسیده! یا باس بذارمش کنار واسه هف‌هش ماه بعد یا بری تو تلگرافخونه و تامام! منم که ته آلزایمر...)!


من که می‌گم انف، تو نگو انف!

ماشین، قالی، موکت، سبزی، لباس، ظرف، حتی سفره مهمونیشون رو که می‌شستن، همیشه آبهای کثیفش راه می‌افتاد توی چاه کوچه؛ حالا امروز یکی از همسایه‌ها واسه خوابیدن گرد و خاک یه آب ساده پاشیده تو کوچه، اومده اعتراض که چاه بو می‌ده، آب نریزید!

کور خودن و بینای دیگران!

جوجه تیغی


وسعت خیس

چتر دستانت وسیعترین پناهگاه روی کره زمین است. من ویرانی تنهایی‌ام را به دست حرفهای نگفته‌ات دوست دارم؛ حرفهای نگفته‌ای که هر روز، سهم من از شعر خیس چشمان تو بود.

خورشید یخی

اون چن تا تغییر دخالتگرانه من و اون چن تا تعبیر هنرمندانه خودت (سهم من از شعر خیس چشمات، یا پارادوکس یخ و خورشید) رو در نظر بگیر؛ این‌جا مرز بین پستخونه و وسط صفحه است!! تکیه‌تون به هنر و تعبیرات خودتون باشه، می‌رسین به پله، می‌یاین وسط صفحه، دخالت و تغییرات من زیاد باشه، پاتون می‌ره رو دمِ مار، می‌رین توی پستخونه( !!اینم واسه اونا که می‌گن ملاک وسط صفحه و پستخونه چیه؟ این، یکی از ملاکاش)!


خاااالهههه... من کوکم تموم شده!

روبروش نشسته‌م و با خودم می‌گم: «انگار همین دیروز، نه... 1ساعت، نه... همین 1دقیقه پیش بود. نشسته بود روبروم و تو چشام نگاه می‌کرد و یه جوری کلمات و حرفای کاملا منطقیش رو کنار هم می‌چید که من دیگه طاقتم تموم شد و کم مونده بود برم قلم و کاغذ بیارم و از حرفاش یه کتاب روانشناسی بنویسم!»

اون داشت حرف می‌زد که منو قانع کنه، من تو فکر این بودم که با فروش کتاب «حرفهای خاله منطق» چقدر کاسب می‌شم!! بعد از یه مدت، با صدای شاتالاپ! روی میزم، از توهم اومدم بیرون.

«گوش می‌کنی؟»

«آره بابا، 3ساعته!!»

خلاصه حرفاش که تموم شد، پر شده بودم، تصمیم گرفتم، امیدوار شدم، نگاهم به دنیا قشنگ شد. تا چند روز، زیادش چندین هفته، مبنی بر حرفای خاله منطقم عمل کردم. بعد از اون اصلا انگار یادم رفت! روز از نو، روزی از جدید! دوباره شدم همون آدم قبل، کارام و نگاهم به همه چیز دوباره شد مثل قبل. حالا نمی‌دونم چندمین باره که دوباره خاله‌م نشسته روبروم و داره قانعم می‌کنه و نمی‌دونم چندمین باره که منم دارم در حین حرف زدنش به دفعه قبلی که داشت برام این‌طوری حرف می‌زد فکر می‌کنم!

چرا بعضی از ما آدما مثل عروسک کوکی شدیم؟ کاش می‌شد وقتی کوکمون تموم می‌شه خودمون خودمون رو کوک کنیم!! این‌طوری دیگه هیچ‌کسی نمی‌فهمه کوکمون تموم شده!

سارا از زنجان

آره بابا... منم الان 3 ساعته نشسته‌م روبروی ارشمیدس و منتظرم که ایشون یه‌باره فریاد بزنه: «یااااااافتم... یاااااافتم!» بل‌که بعد به ما هم بگه منظور سرکار رو از این نوشته درک کرده یا نه! ولی هنوز که هنوزه هیچ خبری نیس! می‌گه: باباجون، ما نفهمیدیم بالاخره می‌خواد بگه با حرفهای منطقی موافقه؟ (پس دیگه، لحن کنایی و طاقتم طاق شد و کتاب روانشناسی و «خاله منطق» و «عروسک» و کاسبی و تخمه نمی‌شکنم و سینما نمی‌رم! چیه؟)!! یا می‌خواد بگه با نگاه منطقی مخالفه (که در این صورت، کاش می‌شد وقتی کوکمون تموم شد خودمون رو کوک کنیم چیه؟.)! بعضی اوقات، بعضی آدما، بعضی حرفاشون رو بد می‌گن، بعد می‌گن چرا هیشکی حرف ما رو درک نمی‌کنه! می‌دونی چی می‌گم؟


ساعت شاعری

شعرهایم را درون گلدانی بکار و بگذار غنچه‌های غزل نگفته‌ام آرام و آهسته گل شوند. دستی بکش روی گلبرگهای مخملیشان و بگذارشان لب پنجره احساست. هوایی پاک را نفس بکش و از طراوت راستیها با صداقت حرف بزن.

حالا ساعت قرارمان را کوک کن و دفتر شعر را بردار و تا رسیدن لحظه دیدار، غزلم را از بر کن.

زمانه از گلستان

علم بهتر است یا فرهنگ

تا سه سال پیش، زندگی من خلاصه می‌شد در چند کلمه: تنهایی، غصه، افسردگی و در یک کلمه مختصر و مفید: بدبختی! یک زندگی پر از اشتباه! اولش عاشق شدم، بعد هم با کلی ذوق و شوق با کسی که با تمام وجود می‌پرستیدمش ازدواج کردم. بدون این‌که به اختلافات بسیار زیادی که بین ما بود فکر کنم. بعد از ازدواج بود که این اختلافها یکی یکی مشخص شدن. همیشه جنگ و جدل، درست مثل میدون جنگ. تو این جنگها برخورد از نوع فیزیکی هم بود! بی‌حرمتی‌ها بود که غوغا می‌کرد. چندین بار قهرهای فجیع که بزرگترها پیشنهاد دادن تا بچه‌دار نشدم ازش جدا شم اما من در اوج بدبختی می‌خواستم ثابت کنم که عشق بر همه چیز پیروزه و قبول نکردم. اولین بچه‌م به دنیا اومد. همون موقعها بود که فهمیدم کسی دیگه هم تو زندگی شوهرم وارد شده. البته خودش هرگز قبول نکرد اما آخه منم آدمی نبودم که الکی چیزی بگم. هم تو خونه و هم خارج از خونه شاهد داشتم ولی چون هنوز دوستش داشتم، خیلی این موضوع را کش ندادم... اما از این زمان مشکلاتم خیلی بیشتر و بیشتر شد. تمام اعتماد به نفسم رو از دست دادم. در چاردیواری خونه حبس شده بودم و در تنهایی و بدبختیهام غرق بودم. تا این‌که پای روزنامه جام جم به خونه ما وا شد. من شدم عاشق ضمیمه‌ها. همه‌ش رو با دقت می‌خوندم و بین تمام اونا چاردیواری و این دو صفحه بروبچ برام جذابیت بیشتری داشت. پاسخها و نامه‌های بروبچ، کلیدهایی که پاسخگوی این صفحه می‌داد، همه و همه برام جالب بود. تنها پاسخگویی که هیچ وقت به هیچ کسی نگفت: بشین منتظر باش تا یکی دیگه بیاد کمکت کنه. همیشه می‌گفت که بهترین راه کدومه. وقتی ازش خواستم بهم کمک کنه و گفت به شرطی که عاقل و منطقی باشم، برام یک روزنه امید به آینده باز شد. طول کشید اما وقتی واقعاً فهمیدم چقدر تا حالا اشتباه فکر می‌کردم و با این اشتباهات چقدر خودم و زندگیم و اطرافیانم را به اشتباه انداخته‌م... اما باز هم حرفهای او کمکم کرد.

شاید خیلی از ما فکر کنیم کلیدهایی که او می‌ده چیزای خارق‌العاده‌ای است ولی اونها تمام چیزهاییه که هرگز اصولی بهشون فکر نکردیم. خلاصه منم تغییر کردم.

حالا دیگه خیلی از چیزهایی که قبلا رو اعصاب و زندگیم و در کل، در شخصیتم اثر نامطلوب می‌ذاشت، اجازه حضور در زندگیم رو ندارن. حالا خیلی چیزها عوض شده. روابط من و همسرم، فرزندانم و در کل همه فامیل. همه می‌دونن که من عوض شده‌م. شاید هم بعضیها نپسندن اما زندگی من راحت‌تر از گذشته شده.

بیان اینها برای پاچه‌خواری نبود. فقط برای بدون نامی بود که نتونست با همون کلیدها و جوابها و حرفهای زیبای بروبچ، خودش رو تغییر بده و از زندگیش لذت ببره!

(در جواب «دیوونه همیشگی» می‌خوام درباره جنسیت بچه‌ها یه چیزی رو هم من بگم: شاید ندانستن دلیل علمی را بشه برای یک آدمی که اطلاعات کافی در این زمینه نداره توجیه کرد اما من پزشکی رو می‌شناسم که بشدت از داشتن دختر ابراز تنفر می‌کرد! آیا اونم نیاز به دلیل علمی داشت؟ چندین آدم به‌اصطلاح تحصیلکرده و مثلا با فرهنگ هم می‌شناسم که همین مسئله را مطرح می‌کنند و من با شناخت کلی که از همه‌شون دارم یه چیز رو فهمیدم که شاید بشه به اغلبشون تعمیم داد: اغلب اونها از نظر اخلاقی، گفتاری، فکری و در کل شخصیتی، با همسرانشون بد هستند؛ این‌قدر بد که می‌ترسن دامادی مثل خودشون به تورشون بخوره! برای همین از داشتن دختر وحشت دارن، نه نفرت)!

سنگ صبور

(بذار یه کلید طلایی دیگه هم بهت بدم: هر چیزی رو که می‌خونی و می‌بینی و می‌شنوی، درست بخون، درست ببین، درست بشنو تا درست متوجه بشی و درست تجزیه و تحلیل کنی و راهت رو هم درست انتخاب کنی و نظری اگه می‌دی هم درست از کار در بیاد. دونستن دلیل علمی دختر یا پسر شدن نوزاد یه چیزه -که در جوابم به دیوونه همیشگی گفتم- مقصر دونستن زن یا مرد و تعلق و تنفر و وحشت یا کلاً تلقی فرهنگی و شخصیتی به دختر یا پسر یه چیز دیگه؛ با هم قاطیشون نکن. بگو ببینم، یعنی نمی‌شه این آدما به جای داماد، عروسی مثل خودشون به تورشون بخوره؟ سعی کن علت و معلول هر چیزی رو درست بررسی کنی تا به نتایج درست‌تری برسی)

مُدِ جدید

تازگیها تو این دو صفحه بروبچ مد شده هر کی که می‌خواد یه اسمی از خودش چاپ کنه زودی یه مثلاً انتقادی می‌نویسه، این حسامی ما هم انتقادپذیر، اگه چاپ شد که به مرادش رسیده اگه نه هم که می‌گه: دیدی؟ تو که ادعات می‌شد انتقادپذیری و...! آخه جناب آقا یا سرکار خانوم پاسخگو، یک کم هم اعصاب ما دوستداران این دو تا صفحه کوچیک اما به نظر من خیلی هم پربار رو در نظر بگیر برادر (نمی‌دونم، شاید هم باید بگم خواهر)! می‌خوای ما بریم معتاد بشیم که دل یه مثلا منتقدی رو خوش کنی؟ آخه این درسته؟

رُهام از تهران

رهام جان، الان اگه اون به قول تو «مثلا منتقدا» بپرسن: بابا دو برره... این مد جدید پاچه‌خواری بود که چاپ کردی؟! چی می‌گی؟ یا چی بگم؟ هوم؟ بالاخره اینم یه جنبه دیگه از موضوعه دیگه؟ هان؟ به نظر من، که اگه نظرم رو به حساب نصایح پدربزرگی و پند و اندرزای مامان‌بزرگا نذاری، من جای تو بودم، هر چی هم به یه موضوعی دلبستگی و علاقه داشتم، بااااااز می‌رفتم اعصابم رو تقویت می‌کردم که به جای معتاد شدن، به مزایای انتقاد فکر کنم. طوری هم علاقه و دلبستگیم رو کنترل می‌کردم که اگه حرفی درست بود بتونم تشخیص بدم و بپذیریمش، ولو این‌که درست و محترمانه هم بیان نشده باشه، اگه هم غلط بود به جای احساساتی شدن و قاطی پاطی کردن، اون اشکالات و نادرستیها رو بگم و از کنارش رد شم... ای بابا، گفتم اگه من جای تو بودم؛ نمی‌خوای؟ خب تو سر جات واستا منم سر جام! خط و نشون می‌کشه برام!!


فصل زرد خزان

(آخ که چقد دلم واسه‌تون تنگ شده بود! می‌دونید؟ راستش یک عالمه نامه پست نشده رو دستم مونده که نتونستم پست کنم. واسه همین کلاً قید نامه نوشتن رو زده بودم! شما هم که بَه‌بَه، چَه‌چَه، قَه‌قَه! چقد یاد ما کردید! به قول اون لطیفه شصت قرن پیش: حالا ما تلفن نداریم، شما نباید یه زنگ بزنید حال ما رو بپرسید؟...! بفرما بستنی!! آقا من نمی‌دونم این بروبچ کی می‌خوان درست بشن... !یکی از بچه‌های تقریباً «متن ثابت» این صفحه چرا باید شعر یکی از شعرای معروف معاصر رو به نام خودش پست کنه؟! فرزاد توی چارخونه باید بیاد به این بچه‌های توی چاردیواری بگه: زشته زشته زشته! آخه چرا این پاسخگو رو این‌قدر حرص می‌دید؟! بعضی دیگه هم ابتکار به خرج می‌دن و جمله یا قسمتی از متنهای بچه‌های دیگه از جمله خود من رو توی متنهاشون می‌فرستن!! خواستم بدونید بجز زبون شما که مو در آورده از بس قانون شماره 1 رو گفتید، کله ما هم کلی سوت کشیده از رعایت نکردن این بروبچ)!

با هم بودیم و هر روز با هم بودنمان را جشن می‌گرفتیم. زمستان بود و ما خیالمان را کوچک می‌کردیم و تو هر روز، با شاخه گلی سرخ به دیدن من می‌آمدی! دستهایت همیشه سرد بود، چون در خیال ما هم، برف می‌بارید! نگاهمان پرحرفتر از لبانمان بود و قصه جاودانگی این لحظه‌ها را تکرار می‌کردیم. در خیالمان با هم درختی را کنار باغچه کاشتیم. بهار که آمد باغچه غرق در شکوفه شد. روز تولد تو میوه‌هایش را کال کال خوردیم! نفهمیدیم چگونه، ولی تابستان هم گذشت و دوباره به فصل آشنائیمان رسیدیم... اما این‌بار خزان، افسوس که خزانِ آشنائیمان شد!

شبزده عاشق

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها