در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
با فیلم دوم حمید نعمتالله هم باید با همین استراتژی روبهرو شد. خاطره فیلم قبلی او «بوتیک» لااقل درباره کلیت فیلم و حال و هوای «بیپولی» به هیچ وجه به کار نمیآید. گرچه دور از ذهن نیست که با نگاه ریزتر و دقیقتر در شباهتها و تفاوتها بتوان به نکات جدیدی رسید.
«بوتیک» در اولین اکرانش در جشنواره فجر اصلا دیده نشد. شاید چون فیلم اول یک روزنامهنگار سینمایی بود و با دوربین 35 میلیمتری فیلمبرداری نشده بود و راه نیافتنش به بخش مسابقه و نمایشش در بخش مهمان هم میتوانست نشانهای باشد برای این فکر که باز یک سینمایینویس خیالات برش داشته و فیلمی ساخته تا یک بار دیگر نظریه قدیمی«پشت هر منتقد سینما یک فیلمساز ورشکسته است» را تایید کند. اما بالاخره با گذشت زمان این تصور اولیه کنار رفت و حمید نعمتالله و «بوتیک»اش به عنوان یک فیلم تلخ و سیاه اما دوستداشتنی در ذهنها ماندگار شد. فیلمی که گرچه تاثیر سینمای کیمیایی بر آن مشهود بود و میشد آن را نسخه لایت و امروزیتری از فیلمهای او دانست، ولی باارزش و قابل تامل بود.
انتظار برای فیلم بعدی این فیلمساز که ناخودآگاه طولانی به نظر آمد، حالا با «بیپولی» پاسخ داده شده. فیلمیکه در آن، جای سردی و تلخی «بوتیک» را نوعی سرخوشی و شوخ و شنگی گرفته که نمونهاش را لااقل در سینمای ایران نمیشود پیدا کرد.
موضوع «بیپولی» از بس شوخی است به جدی پهلو میزند و در عین حال آنقدر جدی است که حتما باید آن را با شوخی بیان کرد. با این حال موضوع بکر و تازهای ندارد و داستان سادهای را روایت میکند از زن و شوهری که مدتی بعد از عروسیشان دچار بیپولی میشوند. منتها این مشکل بر خلاف «بوتیک» قبل از این که دلایل اجتماعی و بیرونی داشته باشد، معلول ویژگی درونی شخصیتها و آدمهای فیلم است. اما از آنجا که این ویژگی اخلاقی در بسیاری از آدمهای این دور و زمانه قابل ردیابی است، باز هم میشود محصول نهایی را یک فیلم اجتماعی به حساب آورد.
دلیل بیپولی ایرج چیتچی ناشی از یک جور فقر فرهنگی است و نه بیپولی اختلاف طبقاتی و جبر جامعه. در حقیقت هیچکس جز خود او و خودبزرگبینیاش او را بیکار و بیپول نمیکند. ایرج به جایگاهی که دارد آگاه نیست و فکر میکند چون در محیط کار فعلیاش آدم موفقی است، این موفقیت هرجای دیگر هم با او خواهد بود. همین خیال باطل باعث میشود هوا برش دارد و به نوعی طغیان کند و همین طغیان عاملی است برای درهم شکستن غرور کاذبی که برای خودش دست و پا کرده. در کاذب بودن این غرور همین بس که او قبل از هر چیز و هرکس برای همسر و شریک زندگیاش و همین طور خانواده او نقش بازی میکند و این بازی خودخواسته شرایطی تراژیک برایش رقم میزند که برای هرکس مخصوصا مردجماعت قابل درک است.
اما برگ برنده و نقطه عطف ماجرا این است که داستان به جای پیشرفتن در بستر تراژیک که موضوع طلب میکند برعکس آن پیش میرود؛ زمینهای که به اشتباه بسیاری آن را طنز میخوانند و بنابراین «بیپولی» را یک فیلم کمدی خطاب میکنند. در حالی که این فیلم زمین تا آسمان با کمدیهای مرسوم سینمای ایران که همیشه هم میشود ردشان را روی پرده دنبال کرد، فرق دارد.
سرخوشی و شوخ و شنگی فیلم، آن را به یک فیلم «فانتزی» تبدیل کرده تا فیلمی کمدی که هدف اصلیاش شوخی با یک موضوع برای خنداندن تماشاگر است و این برمیگردد به برخورد و رویکرد فیلمنامه با یک موضوع اجتماعی و رئال. این رویکرد به حدی غلیظ و عامدانه است که حتی بعضی جاها شخصیتها به کاریکاتور تبدیل شدهاند. مخصوصا از بخش دوم فیلم که همسر ایرج از دروغهای او باخبر میشود و همین موضعش را نسبت به شوهری که چند روز قبل حاضر شده به خاطر او به سهمیه دانشگاهش چوب حراج بزند، تغییر میدهد و از آن به بعد جنس روابط آنها را تغییر میدهد. نگاه کنید به صحنه فریادهای لیلا حاتمی بعد از این که میفهمد ماشینشان لیزینگ بوده و بعد، گریز ایرج با آن اجرای طنزآمیزش. از آنجاست که بی هیچ توضیحی جای ایرج و زنش عوض میشود و او که سر کوچکترین مسالهای سر همسرش داد میزده و او را مسبب و مقصر اصلی همه بدبختیها میدانسته، حالا بیاعتراض، تحقیر و توهینهایش را تحمل میکند و دم نمیزند.
به یاد بیاورید، صحنهای را که ایرج توی ماشین از او میخواهد هر وقت «الاغها و اشکولها» با او تماس گرفتند خبر بدهد و او انگار بخواهد یک درس پیچیده و خیلی سنگین را حفظ کند، با لحنی خبری که در حقیقت سوالی در آن مستتر است، میگوید: «الاغها یعنی فروهر.» بعد هم وقتی این اتفاق میافتد و میخواهد از تماس شرکت فروهر به او خبر بدهد، همان واژهها را تکرار میکند: «این اشکولها زنگ زدند.»!
برای همین باور نمیکنیم کلاس کنکور رفتن این زن مشنگ و ساده که همه حرفهای شوهرش را طوطیوار تکرار میکند، چیزی بیشتر از یک هوس معمولی بینتیجه باشد، اما نتیجه کاملا خلاف تصور ماست. او قبول میشود و جابهجایی یا واگذاری جایش با زن دوست ایرج که هیچی حسابش نمیکند، بخشی از گره زندگیشان را باز میکند. دقیقا همین تناقضهاست که باعث میشود فیلم حال و هوایی فانتزی پیدا کند. به این اضافه کنید ماجرای جمع شدن رفقا در آن شرکت ورشکسته را یا حال و روز ایرج را وقتی با آن حال نزار توی اتوبوس نشسته و با قیافهای مثل آدمهای عملی و بدبخت، آن چیزهایی را هم که ما نمیدانیم و باید بدانیم، برای آن زن غریبه تعریف و از زور بیکسی برای او درددل میکند.
بخشی از فانتزی بودن فیلم، از یکدست نبودن لحن آن برمیآید. نشانهاش این که نمیشود نمک و شیرینی کار را به عنصر خاصی نسبت داد.
مثلا با این که نعمتالله جاهایی مثل آن شرکت ورشکستهای که ایرج و دوستانش دور هم جمع میشوند، دستش برای شوخیهای کلامی حسابی باز است، ولی عامدانه از این کار پرهیز میکند و در عوض بستر یک موقعیت و شرایط فانتزی را فراهم میکند و در عین حال داستان را پیش میبرد. با این حال اسم بچه آنها را جوری انتخاب میکند که وقتی زن میخواهد خانه را ترک کند و ایرج میآید دم در، با یادآوری تکه ای از یک ترانه که مدتی بین افواه کارکرد طنزآمیز پیدا کرده بود، لبخندی روی لب تماشاچی بنشاند: «هر چی میخوای ببر، ولی گیتا رو با خودت نبر.»! این را بگذارید کنار صحنههایی مثل جایی که ایرج دارد یک کوه سیبزمینی را میشوید یا جایی که نجاتغریق ناشنوایان شده و به دلیل حواسپرتی اخراجش میکنند یا جایی که به عنوان راننده در یک خط پرت و پلا و پرخطر کار میکند که هر کدام به جنسی از کمدیهای کلاسیک شبیه میشوند و با هم همخوانی ندارند.
بار بخش زیادی از این فانتزی به دوش کارگردانی کار است. نگاه کنید سکانسی را که ایرج به خاطر پیدا کردن یک 100 تومانی مچاله لابهلای کاغذهای قلک بچه کلی زنش را سرزنش میکند. این صحنه دیالوگ و چیز فوقالعادهای ندارد و فقط با کارگردانی، صحنه موفقی از کار درآمده است.
کارگردان جایی گفته با همکار فیلمنامهنویسش هادی مقدمدوست فیلمنامه را صندوقی فرض کرده بودند که توی آن پر از خرت و پرتهای جالب باشد؛ چیزهای مختلفی مثل یک فندک جالب، یک جاکلیدی جالب، یک ذره بین جالب و چیزهایی از این دست. خب این اتفاق به طرز خیلی خوبی افتاده و از این نظر که آنها به هدفی که برای خودشان مشخص کرده بودند رسیدهاند، جای تبریک دارد، ولی یکی از مشکلات اساسی کار، فقدان یک ساختمان مشخص با نقاط اوج و فرود قابل تامل و عدم پرداخت یک قصه دراماتیک برای این مجموعه جالب است. مهمترین دلیل این که چینش این پازل در یک نقطه متوقف میشود و نهایتا یک اتفاق همه چیز را نجات میدهد. پرویز که خودش هم در هفت آسمان یک ستاره ندارد، به عنوان یک ناجی سر میرسد و سر و ته قصه را در جایی که هیچ امیدی به بهبودش نیست، جمع میکند. چون اتفاق اساسی از نگاه پدیدآورندگان در جای دیگری و با شکل دیگری افتاده است؛ جایی که گیتا دختر کوچک ایرج در بیمارستان بستری است و او کاسه چه کنم به دست، تک و تنها به خانه برمیگردد و تابلویی را که خودش در آن به عنوان مدل است و یکی از چیزهایی است که با هزار زحمت از شرکت فروهر با خودش آورده است، روی دیوار بازی میدهد. این تابلو میتواند نشانهای باشد از غرور و نخوت بیجای او که به دست خود او از بین میرود و در حقیقت، نوید شروع تغییر و تحول در فکر و دیدگاه اوست. این است که با خودش کنار میآید تا همه چیز را بفروشد و دخترش را نجات بدهد و بعد از نو شروع کند.
جالب اینجاست که همان چیزی که او تا حالا میترسیده بهانهای بشود برای شکستن ابهتش جلوی همسر و خانواده همسرش، دقیقا از دید همسرش یک نقطه مثبت به حساب میآید. مرور کنید دیالوگ ایرج را که به زنش میگوید: من بیپول شدهام و وسایل خانهام را فروختهام. همسرش هم جواب میدهد: «با این کارت همچین یه ریزه ازت خوشم اومد.» یعنی چه قبل و چه بعد از این اتفاق زن همان چیزی را نمیخواسته که مرد دنبالش بوده و مرد همان چیزی را از او دریغ کرده که زن به آن نیاز داشته است.
آمار فروش فیلم نشان میدهد که خوشایند منتقدان و اهالی سینما در جشنواره فجر و حدسشان برای این که «بیپولی» برای مخاطب عام فیلمیجذاب و دیدنی است، پر بیراه نبود و این یکی از معدود مواردی است که سلیقه عام و سلیقه خاص با هم منطبق شده است. گذشته از این، فیلم دوم نعمتالله فیلم سالمی است که هم قصهاش را شیرین و جذاب روایت میکند و هم پیامش را خیلی خوب به مخاطب منتقل میکند و این چیزی است که در سینمای این روزها خیلی کم پیدا میشود.
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: