کاش می‌دانست

کد خبر: ۲۵۴۱۰۵

همینو بپوش. تمیزتره.

اما علی همان جلیقه کهنه‌اش را پوشیده بود:

مگه دارم می‌رم عروسی؟ می‌خوام برم منطقه گزارش بگیرم. با کت، مسخره‌ام می‌کنن همه.

حالا نمی‌رفتی نمی‌شد؟ بذار این بار همکارت بره. نمی‌شه که همیشه تو رو بفرستن‌ جای خطرناک.

من خودم خواستم که برم. شهامت جنگیدن که ندارم. حداقل یه کار مفید کرده باشم.

آخه من واسه فردا کلی مهمون دعوت کردم. حالا جواب بابا اینارو چی بدم؟

می‌خواست دلیل مهمانیش را بگوید. نگفت. آن قهر بی‌موقع، آن غرور لعنتی نگذاشت همه حرفش را بزند.

علی دوربینش را توی ساک گذاشت:

مهمونی چه وقته؟ سالگرد ازدواجمون که هنوز نشده تولد تو هم که گذشت. نکنه به خاطر اولین دعوای زن و شوهریمون می‌خوای مهمونی بگیری؟

لجش گرفت. بلند شد، نگاه پر کینه‌ای به علی کرد و از اتاق بیرون رفت. صدایش را شنید:

هر چی هست بمونه واسه وقتی برگشتم.

برگشته بود، با صورتی که نیمی از آن متلاشی بود و تنی که پا نداشت. قطره اشکی را که روی گونه‌اش سر می‌خورد با پشت دست پاک کرد.

لباس‌ها را یکی‌یکی از چوب رختی بیرون آورد، تا کرد و توی کیسه گذاشت. حرکتی نرم زیر شکمش حس کرد. شادی کوچکی با غمش همراه شد.

«کاشکی بهش گفته بودم واسه چی می‌‌خواستم مهمونی بگیرم، اگه می‌دونست شاید نمی‌رفت،... باید بهش می‌گفتم تا نره. اگه می‌فهمید ... اگه می‌دونست... شاید بلایی سرش نمیومد و حالا کنارم بود. حتی نتونستم یه خداحافظی درست و حسابی‌ باهاش بکنم. همه‌ش تقصیر خودمه. با اون قهر احمقانه.»

یادش افتاد سه روز بود به چشم‌های هم نگاه هم نکرده بودند. با هم حرف می‌زدند اما فقط حرف‌های ضروری. چشم‌های سیاه و نجیب علی پیش چشمش آمد.

بغضش ترکید و به هق‌هق افتاد. صدای مادر تکانش داد:

باز که شروع کردی؟ لااله‌الاالله. بسه دیگه. این جوری که هم خودتو هلاک می‌کنی، هم اون طفلکو.

صورتش را دو دستی پاک کرد. نفس عمیقی کشید. بعد لباس‌ها را تند‌تند از چوب لباسی‌ در آورد، توی جیب‌هایشان را گشت، تا کرد و توی کیسه گذاشت. آخرین لباس‌ها را داشت در می‌آورد. دستش به برجستگی جیب یکی از کت‌‌ها خورد. بیرونش آورد. جعبه مخملی کوچکی بود. چیزی توی قلبش وول زد. در جعبه را باز کرد. توی آن انگشتری بود با نگینی سرخ.

قلب مقوایی کوچکی با روبان به انگشتر وصل بود. قلب را با دو انگشت نگه داشت و نوشته رویش را خواند.

زانویش لرزید و تا شد، روی زمین نشست، جعبه را به سینه‌اش چسباند. خندید و هم‌زمان گریه کرد. نمی‌دانست باید خوشحال باشد یا غمگین. آه مادر را که شنید، سرش را چرخاند. مادر توی چارچوب در ایستاده بود و خیره نگاهش می‌کرد. نوشته روی قلب را رو به مادر با صدای بلند و لرزان خواند:«مامان شدنت مبارک»

نیلوفر مالک

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها