سرانجام‌ به قله رسیدم

زمان آغاز ماجرا؛ 1373 مکان؛ مرودشت شیراز تهران شخصیت‌ها؛ ثمانه ف: زندانی سابق صابر؛ شوهر سابق ثمانه ملیحه؛ راننده خطاکار میترا؛ زن نیکوکار
کد خبر: ۲۵۲۹۴۷

خانواده من خیلی خشک بودند. از آن خانواده‌هایی که زن در آن ضعیفه است و اختیار دختر دست پدر. تا 12 سالگی که مدرسه می‌رفتم اوضاع و احوالم بهتر بود، اما بعد از آن پدرم دیگر اجازه نداد درس بخوانم و شدم خانه‌نشین تا از هر انگشتم هنر ببارد و چیزی داشته باشم تا اگر یکهو ناغافل کسی آمد و در خانه‌مان را زد، پدر و مادرم شرمنده نشوند. منظورم خواستگار است که تا 17 سالگی خبری از او نبود و وقتی زنگ در خانه‌مان را زد زندگی‌ام ویران شد. من عاشق درس خواندن بودم. می‌خواستم از همه چیز سر در بیاورم و مخصوصا این که بفهمم آدم‌ها در گذشته‌های دور چه طور زندگی می‌کردند. به همین خاطر با کمک برادرم ایوب، کتاب‌های درسی را گیر آورده بودم و یواشکی می‌خواندم و اگر رمان یا کتاب تاریخی هم دستم می‌رسید با ترس و لرز طوری که انگار دارم کار خلافی می‌کنم و گناهی نابخشودنی انجام می‌دهم چند بار دوره‌اش می‌کردم، اما از وقتی آن خواستگار سر و کله‌اش پیدا شد دیگر از همین دلخوشی هم خبری نبود. صابر، خواهرزاده همسایه دیوار به دیوارمان بود و از طریق خاله‌اش راه خانه ما را پیدا کرده بود. از همان لحظه‌ای که دیدمش نوعی احساس تنفر از او در وجودم موج زد؛ اما هرگز جرات نکردم در این باره به مادر و پدرم حرفی بزنم. البته چند باری بفهمی ‌نفهمی‌ به آنها فهماندم میلی به این ازدواج ندارم، اما ظاهرا خودم صلاح خودم را نمی‌دانستم و به قول معروف اصلا دختر چه حقی دارد درباره آینده‌اش اظهارنظر کند. نمی‌دانم آنهایی که اسم این طرز رفتار را گذاشته‌اند سنت و چاشنی غیرت هم به آن اضافه کرده‌اند. اصلا تا به حال به معنی این دو کلمه فکر کرده‌اند یا نه؟ به هر حال بین 2 گزینه ازدواج اجباری و خودکشی اجباری، اولی را انتخاب کردم. توضیح دادنش خیلی سخت است، چطور می‌توان توصیف کرد وقتی دخترهایی مثل من پای سفره عقد می‌نشینند چه حس و حالی دارند بویژه لحظه‌ای که مجبورند با صدایی که انگار از ته چاه درمی‌آید جمله‌ای را که نسل اندر نسل گفته‌اند تکرار کنند: با اجازه بزرگترها بله.

صابر مرد زیاد بدی نبود. منظورم این است که برخلاف پدرم عادت نداشت از کمربند استفاده کند و دستش هم به سنگینی او نبود. هر وقت هم جایی‌ام را سیاه و کبود می‌کرد خودش ناراحت می‌شد و آتش به آتش چند نخ سیگار می‌کشید. در همان 2 ماه زندگی‌مان با کمک مادر و خواهربزرگم فوت‌و‌فن شوهرداری را یاد گرفتم و فهمیدم صابر عاشق قورمه‌سبزی است. ماهی دوست ندارد و وقتی خانه است نباید صدای شرشر آب موقع ظرف شستن را بشنود. این سه نکته کلید موفقیت من در یک زندگی ظاهرا مشترک بود.

یک سال و نیم از ازدواجم گذشت، اما از بچه خبری نبود. کم‌کم حرف و حدیث‌ها شروع شد. خواهرشوهرهایم جلسه می‌گذاشتند و پشت سرم غیبت می‌کردند. مادر صابر او را پر می‌کرد و هی در گوشش می‌خواند من عیب و ایرادی دارم و بچه‌ام نمی‌شود این رفتارها آنقدر آزاردهنده بود که نمی‌خواهم زیاد درباره‌اش توضیح بدهم، اما هر وقت واقعا کم می‌آوردم و با مادرم درددل می‌کردم جواب می‌داد خب حق دارند بیچاره‌ها می‌خواهند بچه صابر را ببینند. حالا خدا کند اشکال از تو نباشد وگرنه شرمنده صابر و خانواده‌اش می‌شویم.

اتفاقا مادرم آخر سر شرمنده شد. چون دکتر‌ها گفتند من نمی‌توانم به مادر شدن فکر کنم. وقتی این خبر را شنیدم نمی‌دانستم خوشحال باشم یا نه. از طرفی بچه‌دار شدن می‌توانست روزنه امیدی برایم باشد و از سویی نمی‌خواستم دختری را به دنیا بیاورم که مجبور شود همان راه مرا در زندگی تکرار کند. به هر حال گفتن ندارد که از آن به بعد رفتارهای صابر بدتر از قبل شد .

روزی که آن اتفاق افتاد آنقدر کتک خورده بودم که احساس می‌کردم استخوان‌هایم از هم جدا شده است. در یک لحظه چشمم به چاقویی خورد که روی زمین افتاده بود. همان طور که جیغ می‌کشیدم و صابر ضرباتش را محکم و محکم‌تر می‌کرد چاقو را برداشتم و...

شانس آوردم که زنده ماند؛ من را طلاق داد و مرا به زندان انداخت. روزی که آزاد شدم مطمئن بودم تک و تنها هستم و دیگر خانواده‌ای ندارم چون در تمام مدت حبس، پدر و مادرم حتی یک بار هم به ملاقاتم نیامده بودند و چند باری که خودم دلم گرفته بود و به خانه‌‌مان تلفن زدم تا فهمیدند من هستم قطع کردند. البته بعد از یک بد و بیراه مختصر. به همین دلیل بود که به خودم زحمت ندادم از شیراز به مرودشت برگردم. حقیقتش احساس خاصی داشتم؛ حسی که در تمام عمرم تجربه نکرده بودم. هر جا که دلم می‌خواست می‌توانستم بروم . انگار بعد از یک عمر تازه واقعا از زندان آزاد شده بودم. می‌دانستم می‌خواهم چه کار کنم. در همان حبس برای آینده‌ام برنامه‌ریزی کرده و اسمش را گذاشته بودم به سوی قله. در زندان کمی‌ پول پس‌انداز کرده بودم، با جارو کردن سلول‌ها، انجام دادن کارهای زندانیان دیگر و کمی‌ هم گلدوزی. مبلغ ناچیزی بود، اما در آن شرایط برای من به اندازه کل سرمایه بانک سوئیس می‌ارزید. مسیرم را شروع کردم اول ترمینال و روز بعد وقتی آفتاب تازه زده و آسمان بعد از یک دل سیر باریدن باز شده بود، تهران. دستم را در ته ساکم فرو بردم. هنوز همراهم بود، تکه کاغذی که با خودکار آبی و بدخط رویش یک آدرس نوشته شده بود. کاغذ را تا همین پارسال داشتم، اما موقع اثاث‌کشی نمی‌دانم چه شد. نشانی برای خانه‌ای بود در دزاشیب. اولین باری که اسم این خیابان را در زندان از ملیحه شنیده بودم فکر می‌کردم دراز شیب است. یادم است به این اشتباه من حسابی خندیدیم. ملیحه زنی 60 ساله بود که در یک تصادف پسر بچه‌ای را کشته و به زندان افتاده بود نه این که دیه نداشته باشد، به خاطر جنبه عمومی‌ جرم او را به 6 ماه حبس محکوم کرده بودند و وقتی داستان زندگی مرا شنید نشانی دخترش را داد و گفت او حتما کمکم می‌کند. وقتی من آزاد شدم هنوز 2 ماه از محکومیت او مانده بود.

پرسان پرسان خانه را پیدا کردم. نمی‌دانم چرا اضطراب داشتم، اما به هر حال زنگ زدم و خود میترا در را باز کرد و مرا با خوش رفتاری پذیرا شد. از همان روز کارم را شروع کردم. نظافت و سرایداری برای من که از بچگی در خانه پدر و شوهر بشور و بساب کرده بودم اصلا سخت نبود.

نفهمیدم زمان چه طور گذشت. یک روز داشتم باغچه را آب می‌دادم که زنگ زدند. ملیحه بود. از دیدنش خیلی خوشحال شدم انگار بعد از سال‌ها با مادرم روبه‌رو می‌شدم. انصافا هم در حقم مادری کرده بود. از اوضاع و احوالم پرسید و وقتی فهمید در خانه میترا راحت هستم خیالش آسوده شد و گفت الان وقتش است‌ دومین پله را بالا بروم. خودم هم به فکرش بودم، اما رویم نمی‌شد به میترا خانم حرفی بزنم. ملیحه خودش موضوع را به دخترش گفت و من در کلاس بزرگسالان شروع کردم به ادامه تحصیل.

آن یک سالی که در خانه دختر ملیحه بودم بهترین سال زندگی‌ام بود، اما هیچ خوشی و بدی همیشگی نیست. ملیحه فوت شد و میترا و شوهرش تصمیم گرفتند خانه و زندگی‌شان را بفروشند و بروند کانادا. چاره‌ای نداشتم جز این که نقل مکان کنم و دنبال یک کار دیگر باشم . شوهر میترا برایم خانه‌ای نقلی و قدیمی‌ در خیابان جیحون پیدا کرد که پول اجاره‌اش زیاد نبود . پول پیش را هم خودش داد. البته به عنوان قرض. قرضی که هنوز پس نداده‌ام چون حالا که دستم به دهانم می‌رسد نشانی و آدرسی از دختر ملیحه ندارم.

روزی که از زندان آزاد شدم مطمئن بودم تک و تنها هستم و دیگر خانواده‌ای ندارم چون در تمام مدت حبس، پدر و مادرم حتی یک بار هم به ملاقاتم نیامده بودند و چند باری که خودم دلم گرفته بود و به خانه‌‌مان تلفن زدم ،تا فهمیدند من هستم ، قطع کردند

بالاخره روز خداحافظی فرا رسید و زندگی من باز هم دستخوش تغییر شد. تنهایی خیلی برایم سخت بود . زن و مرد صاحبخانه هم پیرمرد مریض و گوشه‌گیری بودند که نمی‌شد با آنها رفت و آمد کرد. من در طبقه دوم خانه که یک اتاق داشت و یک آشپرخانه کوچک تک و تنها روز و شب را در غصه و دلتنگی مادر و خواهر و برادرهایم سپری می‌کردم و حال و حوصله درس خواندن هم نداشتم. یک بار به سرم زد بروم مرودشت و با خانواده‌ام آشتی کنم، اما می‌دانستم بیفایده است و وقتی مطمئن شدم که به خانه‌مان تلفن زدم و برادرم گفت پدر قسم خورده هر وقت چشمش به من بیفتد مرا می‌کشد. بعد از 2 ماه بیکاری در یک آرایشگاه زنانه به عنوان نظافتچی مشغول شدم و سعی کردم آرایشگری یاد بگیرم، اما وقتی یکی از مشتری‌ها زمزمه‌هایی را شروع کرد تا مرا به کارهای نادرست بکشاند آنجا را ترک کردم و بعد از آن تا 6 یا 7 ماه بیکار و بی‌پول بودم و فقط با پس‌اندازی که داشتم توانستم کاری کنم اجاره خانه‌ام بیشتر از 3 ماه عقب نیفتد. وقتی کار پیدا کردم صاحبخانه جوابم کرد. درست در همان روزهایی بود که برای دیپلم امتحان داشتم. از همه طرف در فشار بودم از یک طرف باید از صبح تا بعدازظهر پرستاری بچه می‌کردم، از سوی دیگر باید دنبال خانه می‌گشتم و تازه برای امتحان هم درس می‌خواندم‌. بعضی شب‌ها تا خود صبح بیدار می‌ماندم و صبح‌ها خوابم می‌برد برای همین صاحبکارم یک پرستار دیگر پیدا و مرا جواب کرد ولی به هر حال امتحانات را پشت سر گذاشتم و توانستم در همان خیابان جیحون یک خانه دیگر که آن هم حمام نداشت پیدا کنم. چون به نسبت تورم پول پیشم کم بود باید اجاره بیشتری می‌دادم. روزی که نتیجه امتحانات را گرفتم و فهمیدم قبول شده‌ام از خوشحالی می‌خواستم پرواز کنم. همان مدرک دیپلم باعث شد در یک شرکت خصوصی استخدام شوم. همان سال کنکور دادم و به بزرگ‌ترین آرزوی زندگی‌ام رسیدم و در رشته تاریخ قبول شدم؛ آن هم در دانشگاه سراسری. به من خوابگاه دادند، این طوری از اجاره خانه خلاص شدم . نقشه‌ام داشت جواب می‌داد. همان مسیر رو به قله. بعد از کارشناسی، توانستم فوق‌لیسانسم را هم بگیرم و الان برای خودم در نواب خانه‌ای مستقل اجاره کرده و در یک شرکت و یک آموزشگاه کار می‌کنم و زندگی‌ام رو به‌راه شده و دیگر یاد گرفته‌ام با تنهایی بسازم. الان من همان جایی هستم که آرزویش را داشتم، اما ای کاش خانواده‌ام هم در کنارم بودند.

مرجان لقایی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها