در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سامانتا ویترز کمترین تلاشی برای کنترل عصبانیتش نکرد و فریاد زد: هیچی را نمیتوانی به ذهنت بسپاری احمق؟
ویلی ویترز کوتاهقد، چاق و بسیار خوشقلب بود. ویلی با بد و بیراه گفتنهای این پیردختر، که خواهرش بود، حتی جیک هم نمیزد. با وجودی که خواهرش مدام با او رفتاری داشت که انگار با یک آدم کندذهن طرف است، او به ذهنش هم خطور نمیکرد که روزی حتی لب به اعتراض بگشاید.
او سالها بود که زورگوییهای خواهرش را به عنوان چیزی طبیعی پذیرفته بود.
سامانتا یک سر و گردن از ویلی بلندتر بود، وزنش هم 15 کیلو از او بیشتر بود و زور یک مرد را داشت. گرچه هیچ وقت برادرش را کتک نزده بود، اما طوری با او رفتار میکرد که از کتک زدن هم بدتر بود و ویلی از ترس موهای تنش سیخ میشد. شک نداشت که اگر با خواهرش کتککاری کند بازنده خواهد بود.
ویلی با لحنی نرم که میخواست نظر موافق خواهرش را جلب کند، گفت: بیمه چیزی نیست که بتوان از آن چشمپوشی کرد. در صورت لزوم بنگاه حق بیمه را خواهد پرداخت.
وقتی صورتحساب را به من میدهند کافی است فقط مبلغ را به حساب بنگاه حواله کنم، امااگر اصرار داشته باشی میتوانم بعد از شام چک غیرنقدی را در صندوق پست بیندازم. سامانتا با غر و لند گفت: اگر میخواهی امشب چیزی برای خوردن داشته باشی هر چه زودتر برو و نامه را پست کن. یادت نره وقتی رفتی بیرون بازیگوشی نکن. فقط نامه را بینداز توی صندوق پست و برگرد.
ویلی با تندیای که از او بعید بود پاسخ خواهرش را داد و گفت: بدون امر و نهیهای تو هم میتوانم از پس آن برآیم.
اما با دیدن برق سرد نگاه خواهرش از گفتهاش پشیمان شد و آشفته و نگران لحظهای بر جایش میخکوب ماند. به ندرت پیش میآمد که ویلی روی حرف خواهرش حرف بزند و تند و تیز جوابش را بدهد. او در طول این سالها فهمیده بود که چنین برخوردی به ضررش تمام خواهد شد.
به هر حال پیش از آن که سامانتا از کوره در برود و به جان او بیفتد ویلی فلنگ را بست و رفت. هنوز به در خانه نرسیده بود که صدای فریاد او را پشت سرش شنید که میگفت: وقتی میخواهی از خیابان رد شوی، اول سمت چپ و بعد سمت راستت را نگاه کن؛ ابله!
با فریادی خشمگین ادامه داد: برایم مهم نیست که برمیگردی یا نه، بعد که نامه را پست کردی بهتر است به درک واصل شوی. آن وقت از دستت راحت میشوم! اما ویلی امروز حوصله شنیدن نداشت و گامهایش را سریعتر برداشت.
بیصدا آهی کشید. سرخورده و ناراحت با خودش فکر کرد که شاید فقط مردن من سامانتا را خوشحال کند. چرا باید اجازه بدهم که او با من مثل یک عقبمانده ذهنی یا ابله رفتار کند؟ اما همان موقع خودش جواب سوالاتش را میدانست. او نمیتوانست آن خانه را ترک کند! در عمق جریان زندگیاش غرق شده و فشارهای زندگی برایش عادت شده بود، آنقدر که دیگر نمیتوانست خود را از قید و بند آن رها سازد.
از وقتی یادش میآمد، زیر سلطه خواهرش بود، حتی آن وقتها که والدینش زنده بودند. اما از 15 سال پیش که پدر و مادرش را از دست داد، روز به روز زورگوییهای سامانتا بیشتر و بیشتر او را سرخورده کرد. سامانتا به مرور در طول این سالها توانسته بود مقاومتهای گاه و بیگاه ویلی را در نطفه خفه کند و جرقههای هویت فردی را در او خاموش کند.
ویلی به نظرش میآمد که این وضعیت دور از عدالت است. او که همواره از ازدواج طفره رفته بود از هر مرد متاهلی بیشتر تحت فشار زن دیگری بود. در حین یادآوری این افکار زیر لب بد و بیراه میگفت. وقتی از عرض خیابان گذشت بیاختیار به پیروی از دستورات سامانتا پرداخت. با احتیاط هر دو طرف را نگاه کرد. وقتی به طرف دیگر خیابان رفت، غرق در افکارش بیآن که متوجه باشد، سلانه سلانه از کنار صندوق پست عبور کرد و به داروخانه نزدیک شد. فکر کرد ای کاش میمرد و دیگر غر و لندهای سامانتا را نمیشنید، دیگر مجبور نبود قیافهاش را تحمل کند. امیدوار بود آرزوی دیرینه خواهرش را برآورده سازد، اما ناگهان فکر دیگری به ذهنش خطور کرد. بهتر نبود سامانتا بمیرد تا او از دستش خلاص شود؟!
این فکر شادی وصفناپذیری در او ایجاد کرد و باعث شد افکار مسموم و ناامیدکننده را فراموش کند.
برگشت و خود را به داروخانه رساند. ایستاد و فکر کرد با چه ترفندی میتواند از دست سامانتا خلاص شود. وقتی نگاهش به نامهاش که در دست داشت افتاد به خودش آمد. با احساسی آمیخته به گناه به طرف صندوق بازگشت، نامه را درون آن انداخت و مجددا به طرف دیگر خیابان رفت. افکارش لحظهای او را به حال خود وا نمیگذاشتند و لذت رویایی که در سر میپروراند از واقعیت شیرینتر مینمود. وقتی از عرض خیابان میگذشت فکر کرد چقدر لذتبخش خواهد بود که هر روز عصر هنگامی که از سر کار بازمیگردد قدم در خانهای خلوت و آرام بگذارد. خانهای که در آن آزاد است و میتواند کراواتش را درآورد و اگر خواست با پیژامه به استراحت بپردازد. حتی میتواند انواع خوراکیها و نوشیدنیها را در یخچال داشته باشد.
او خود را در رویاهایش رها ساخته بود. حتی مراسم خاکسپاری و ایام سوگواری سامانتا را هم مقابل دیدگانش مجسم ساخت. هنگامی که در خانه را باز کرد، با همان افکار به اتاق خوابش رفت. خیالبافیهایش چنان شکلی از واقعیت به خود گرفته بود که وقتی سامانتا ناگهان روبهرویش قرار گرفت به نفس نفس افتاد. صورتش عرق کرده و برق میزد. سامانتا با توپ و تشر گفت: هیچ معلوم است که دوباره چهات شده؟ مواظب باش که دست از پا خطا نکنی.
معذرت میخواهم حالم ... حالم زیاد خوب نیست.
دوان دوان به حمام رفت. واقعیتهای سیاه زندگی، رویاهای زیبای او را واپس زدند. وقتی چهره رنگپریدهاش را در آینه رختکن برانداز کرد، به این نتیجه رسید که تا وقتی سامانتا زنده باشد زندگی برایش غیرقابل تحمل خواهد بود.
فکر این که خواهرش را به قتل برساند تنها راه منطقیای بود که به نظرش میرسید و اصلا موضوع وحشتناکی برایش به حساب نمیآمد. فقط از این موضوع متعجب بود که چطور قبلا چنین فکری به ذهنش نرسیده بود.
ویلی باید میفهمید که تفاوت عمدهای بین طراحی یک قتل و اجرای آن وجود دارد. او فورا متوجه این تفاوت نشد، بلکه مدتی طول کشید تا بتواند به درستی از چند و چون قضیه سر دربیاورد. آن شب مطابق معمول در حال درست کردن هات چاکلت برای خواهرش بود که ناگهان نقشه قتل در ذهنش شکل گرفت.
از همان ابتدا فهمید خفه کردن یا روشهای فیزیکی دیگر راههایی نیست که حتی بخواهد به آنها فکر کند، چرا که خواهرش هم از او قویتر و هم درشتاندامتر بود. کشتن با اسلحه یا چاقو و یا نظایر آن نیز فورا از ذهنش دور شد چون دلش نمیخواست با صندلی الکتریکی مجازات شود. او دنبال راهی میگشت که قتل خواهرش را به صورت حادثه جلوه دهد، اما احتمال این که کارآگاهان خبره به راز قتل پی ببرند آنقدر زیاد بود که از این روش نیز صرفنظر کرد. او نمیتوانست پیشبینی کند که اگر سامانتا را از پنجره یا از بالای پلهها پرت کند، چه عاقبتی در انتظارش نشسته. به هر حال این امکان وجود داشت کارش بینتیجه بماند و تنها خودش قربانی شود.
بعد از این که ویلی راههای باقیمانده را از نظرش گذراند به این نتیجه رسید که کشتن او با سم بهترین روش عملی میتواند باشد.
وقتی سامانتا هات چاکلت را به اتاق نشیمن آورد فهمید که چطور میتواند سم را به او بخوراند. هنگامی که سامانتا فنجان را برداشت و مقداری از آن را نوشید ویلی یک لحظه هم چشم از او برنداشت. او تمام حرکات خواهرش را زیر نظر گرفت که ببیند چطور میتواند در شب موعود سم را به محتویات داخل فنجان اضافه کند.
راجر، گربه سامانتا، از لای نردههای پنجره به داخل اتاق آمد، دمش را بالا گرفته بود و با غرور راه میرفت. به طرف فنجان آمد و بو کشید. محتاطانه کمی از آن را چشید و همانجا نشست و منتظر شد که شکلات سرد شود.
ویلی با خود فکر کرد که خواهرش هات چاکلت را آنقدر شیرین میکند که مزه سم را تشخیص نخواهد داد. فقط این که عادت داشت کمی از هات چاکلت را به گربهاش نیز بدهد کار را کمی دچار مشکل میکرد، اما فقط کمی.
سامانتا اغلب دوست داشت که شکلاتش را خیلی داغ بنوشد، برخلاف گربهاش که صبر میکرد تا خنک شود. وقتی گربه شروع به خوردن میکرد سامانتا فنجانش را سر کشیده بود.
بنابراین ویلی میتوانست با خیال راحت صبر کند تا خواهرش نوشیدنی مسموم را بخورد و بمیرد و بعد از آن به قدر کافی وقت داشت تا به موقع ظرف را از جلوی گربه بردارد و مانع خوردن او شود. فردای آن روز ویلی به کتابخانه شهر رفت تا اطلاعاتی در مورد سمهای مختلف به دست آورد. بعد از بررسی به سه دلیل تصمیم گرفت سم «زیانکالی» را انتخاب کند: هم مطمئن بود و هم زود اثر میکرد و دلیل سوم این که علائمی که بعد از مصرف نشان میداد شبیه علائم بیماریهای قلبی بود.
تا این لحظه توانسته بود نقشهاش را بدون دردسر پیش ببرد و تازه موقعی دچار مشکل شد که خواست سم را تهیه کند.
بعد یادش آمد قبلا جایی شنیده بود که قانونی در مورد خرید سم وجود دارد و او نمیتواند بدون برگه پزشک آن را تهیه کند. مطمئنا از او سوال میشد که سم را به چه منظور میخرد. در ضمن نام خریدار هم در دفتری ثبت میشد. از اینرو تصمیم گرفت به داروخانهای در نقطه دیگری از شهر برود و با نام مستعار خرید کند.
داروخانهچی مردی محترم و حدودا 40 ساله بود، لبخندی که بر لب داشت در او این حس را به وجود آورد که آدم سختگیری نیست. با اعتماد به نفس از او خواست سم «زیانکالی» را که برای از بین بردن موش کاربرد دارد به او بدهد.
داروخانهچی آرام و با احترام گفت: از نظر قانون شما برای خریدن چنین سمی باید تاییدیه از پزشک داشته باشید آقای محترم. البته سم دیگری که آن هم برای از بین بردن موش است نیز داریم.
سپس قوطی کوچک و گردی را که روی آن نوشته شده بود «سم موش» روی پیشخوان گذاشت.
ویلی مردد به قوطی نگاهی انداخت و گفت: برای این هم نسخه پزشک لازم است؟
مرد با لبخندی ملایم سرش را تکان داد و گفت: سمومی که احتمال دارد مورد استفاده انسانها قرار بگیرد نیاز به نسخه دارد.
این سم چطور؟ ممکن است با خوردنش کسی از پا دربیاید؟
داروخانهچی شانههایش را بالا انداخت و گفت: امکانش هست. شاید با خوردنش آدم از پا دربیاید، اما احتمال این که کسی آن را بخورد کم است.
سم موش مادهای به نام فسفر سفید دارد که بسیار خطرناک و کشنده است و بلافاصله پس از مصرف حالت تهوع ایجاد میکند. چون موشها نمیتوانند استفراغ کنند این سم در مورد آنها کارساز است. دلیل اصلی عدم ارائه سم بدون دستور پزشک این است که از بروز برخی قتلها یا خودکشیها جلوگیری شود. البته به نظر من کسی که قصد خودکشی داشته باشد راههای دیگری نیز به جز خوردن سم پیدا خواهد کرد. شاید بشود با سم موش خودکشی کرد.
البته آدم باید خیلی سرسخت باشد تا در برابر حالت تهوعی که ایجاد میشود مقاومت کند، اما بعید به نظر میرسد بشود کس دیگری را با آن مسموم کرد چون به محض خوردن سم آن را بالا میآورد.
ویلی زیر لب گفت: آهان، چقدر باید بپردازم؟
وقتی قوطی را درون کیفش گذاشت و داروخانه را ترک کرد به این فکر کرد که چه داروخانهچی پرچانهای بود. هنگامی که فکر کرد سامانتا با خوردن اولین جرعه از هات چاکلت فورا آن را بالا خواهد آورد و به نیت ویلی پی خواهد برد عرق سردی روی پیشانیاش نشست. بدون شک سامانتا او را مجبور میکرد که خودش آن را بخورد. کمی که از داروخانه دور شد، قوطی را از کیفش درآورد، با افسوس نگاهی به آن کرد، سپس آهی کشید و آن را در چاه فاضلاب انداخت.
از آنجا که ویلی آدم خوشفکری نبود، با اتفاقی که افتاد، نقشه قتلش به بنبست رسید و نقش بر آب شد. بنابراین کشتن سامانتا با سم منتفی بود و باید راه دیگری را جایگزین آن میکرد.
به دنیای خیالی خودش برگشت، اما جدا از دنیای رویایی که برای خودش ساخته بود، زندگی با همان روال همیشگیاش در جریان بود. آدم باورش نمیشد که او قصد کشتن کسی را داشته باشد.
چند سالی بود که ویلی در یک دفتر وکالت در سمت کارمند ارشد مشغول به کار بود. مقام پرطمطراقی داشت، اما درواقع کارایی چندانی نداشت. او تنها کارمند آنجا بود و عنوان کارمند ارشد کمی مضحک مینمود.
در دفتر دو وکیل کار میکردند و او 5 روز از هفته به انجام دادن کارهای روتین مشغول بود. هر آخر هفته مزدش را میگرفت و بیش از نیمی از آن را به سامانتا میسپرد. نیم دیگر را نیز صرف مخارج خودش میکرد. کرایه ماشین میداد و یا سهم بیمه ماهانهاش را پرداخت میکرد و برای خردهریزهای شخصیاش هزینه میکرد. با یک نگاه سطحی به نظرش میرسید چیزی در آن زندگی قابل تغییر نباشد، اما واقعیت این بود که ویلی در جستجوی یک زندگی کاملا متفاوت بود. گهگاه حسی به او دست میداد که انگار موفق به رسیدن به هدفش خواهد شد و احساس اعتماد به نفس میکرد. در این مواقع بود که مصمم میشد خواهرش را به قتل برساند.
ادامه دارد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد