ماشین را مقابل قهوه‌خانه‌ای در جاده پونل خلخال پارک کردیم و هزار تومان انعام به صاحب کافه دادیم تا بیشتر حواسش به ماشین باشد. کوله‌پشتی‌ها را آماده کرده و یک بیراهه مالرو جنگلی را در پیش گرفتیم. از چندین دره و تپه و رودخانه عبور کردیم و هنوز برای صرف ناهار اطراق نکرده بودیم که به مرد جنگل‌نشینی که پیاده و هراسان به طرف جاده اصلی در حرکت بود برخورد کردیم.
کد خبر: ۲۴۴۵۸۰

 او به محض دیدن ما خوشحال شده و بلافاصله گفت: زنم حامله است و مامای محلی نتوانسته است بچه‌اش را به دنیا بیاورد و از درد به خود می‌پیچد و اگر تا دو ساعت دیگر او را به بیمارستان شهر نرسانم زن و بچه‌ام هر دو تلف می‌شوند؛ ولی می‌ترسم که موفق نشوم ماشین پیدا کنم. او بعد از گفتن این موارد شروع کرد به دویدن به طرف جاده که در حدود 10 کیلومتر فاصله داشت. ما 2نفر‌‌کوهنورد با تاسف نگاهی به هم کردیم، انگار در درون، وجدانمان نجوا می‌کرد که شما باید ناجی این زن جوان و نوزادش باشید. بنابراین مرد جنگل‌نشین هنوز اولین پیچ را رد نشده بود که دوستم گفت به او کمک می‌کنم. من گفتم: ماشین پراید و این بیراهه جنگلی مالرو و این همه دره و رودخانه و پرتگاه خطرناک نیست؟! دوستم جواب داد: حواسم جمع است و به خطرش می‌ارزد و سپس سریع با صدای بلند از مرد جنگل‌نشین خواست که بایستد. دقایقی بعد دوستم و آن مرد با گام‌های بلند و سریع در سرازیری بیراهه خودشان را به ماشین رساندند.

من در غیاب آنها روی تخته سنگی نشستم و مقداری خرما و بیسکویت خوردم. یک ساعت بعد از گرد و خاکی که از بیراهه به هوا بلند می‌شد فهمیدم که دارند نزدیک می‌شوند. به محض رسیدن من هم سوار شدم و به طرف آبادی حرکت کردیم، اما چند کیلومتر جلوتر نرفته بودیم که متوجه شدیم تخته سنگ بزرگ چند تنی از جای خود کنده شده و درست در وسط بیراهه راه عبور ماشین را بسته. ما هر سه نفر از ماشین پیاده شدیم و چند بار خواستیم سنگ را جابجا کنیم ولی متاسفانه ما کوهنورد بودیم نه وزنه‌بردار و کشتی‌گیر! ناکام ماندیم تا این که مرد جنگل‌نشین با صدای بلند و ادای کلمات محلی سکوت جنگل را شکست و طولی نکشید که 3 نفر از آبادی به محل رسیدند و در چند ثانیه تخته‌سنگ را به طرف دره هدایت کردند. ما سه نفری عازم آبادی شدیم. فورا زن جوان حامله را که کاملا بد حال شده بود سوار ماشین کردیم و با احتیاط و بسرعت پیچ‌‌ها و بیراهه را پشت سر گذاشتیم و وارد جاده اصلی شدیم و به بیمارستان رضوانشهر رسیدیم. پرستاران با برانکارد زن حامله را به داخل اتاق زایمان انتقال دادند.

دقایقی بعد پرستاری از اتاق عمل بیرون آمد و با عصبانیت به مرد گفت: مرد حسابی، زن جوان حامله‌ات را به دست پیرزن به اصطلاح مامای بومی دادی تا 2، 3 روز او را با نوزاد تو شکمش شکنجه کند؟ شما ببخشید اگر این دو آقای ورزشکار نبودند حتما زن و بچه‌ام را از دست می‌دادم، این دو آقا ما را از آبادی روشن‌ده با ماشین‌شان آوردند والا... . بگذریم مدتی بعد صدای گریه نوزاد در اتاق زایمان پیچید و پرستاری با عجله خودش را به جمع ما رساند و گفت: عمو، مژده که صاحب پسر سالم و تپل شده‌ای با چشمان آبی. پس‌فردا ساعت 10 صبح با لباس نوزاد و قنداق و... یک ماشین سواری راحت بیار اینجا و زن و بچه‌ات را ببر. در ضمن شناسنامه خودت و زنت یادت نره.

مرد جنگل‌نشین، هاج و واج مانده بود. ما به او گفتیم نگران نباش. ما همان روز و همان ساعت اینجا منتظر شما هستیم که همسر و بچه‌ات را به آبادی برسانیم. با گفتن این حرف‌ها مرد جنگل‌نشین از خوشحالی اشک در چشمانش جمع شد و هیجان و شور و شوق وجودش را فرا گرفت. روز و ساعت موعود در بیمارستان حاضر شدیم با مقداری لباس نوزاد و یک پودر بچه و انتخاب اسم برای نوزاد ناجی فرخنده طالع عازم آبادی و کلبه شاعرانه مرد جنگلی شدیم. بعد از صرف ناهار با کوله سوغاتی پنیر محلی و کره تازه و گردو به شهر برگشتیم. این آغاز دوستی ما با این خانواده و منطقه بکر و طبیعت زیبا و انگیزه‌ای برای کوهنوردی‌های مکرر ما شد.

بهرام فرهودی دبیر بازنشسته بندر انزلی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها