در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
هشدار
صدای تیکتیک ساعت را میشنوی؟ صدای مرگ ثانیههای عمر توست! صدای لحظه لحظه گذشتن فرصتهایت. یک ثانیه دیگر هم گذشت. این زمان بهظاهر کوچک باز نمیگردد و وقتی به گذشتهام مینگرم، جز صفحهای زغالاندود نمیبینم. برای من که فقط یک اتفاق زندگیام را به هم ریخت و زمان ارزشش را از دست داد، اکنون چیزی از گذشته نمانده، جز حسرت. دریاب لحظهها را، دریاب.
شیرمحمدی
دلنازُک
به من بگو از کدامین غصهام با تو سخن بگویم که طاقت شنیدنش را داشته باشی، یا از کدامین قطرات اشکم بگویم که به خاطر نیامدنت، پشت ابرهای تنهایی دلم شروع به چکیدن کردند و تو بیخیال، مثل همیشه به آسمان نگاه کردی و از باریدن اشکهایم گله کردی. چتر بیوفاییهایت را باز کن تا نبینی که من پشت ابرها برای تو اشک میریزم.
حسرت
بدون تو و نگاهت
دلم گرفته از این همه ناباوری. مگر در خلوت دلم جز صدای تو، ترنُمی دیگر هم شنیده میشد که اینگونه از تشویش پژواکها در گوش جانت آزردهخاطر بودی؟ در این داستانی که نامش را عشق گذاشتی، تراژدی رفتن تو و ماندن من برای چندمین بار باید تکرار شود تا باور کنی که ماندگارترینم؟ کدام سخن، تو را چنین پریشان کرده که حتی سایه خاطرات هم، خیالت را رصد نمیکند؟ بدون تو و نگاهت، بدون تو و بودنت، مرهمی برای این دل ناشکیبا پیدا نخواهد شد.
شازده کوچولو
برای خاطرهها
یک نفر باز صدا کرد مرا/ من خودم میدانم/ با منش کاری نیست/ یک نگاهی حتی/ بر دلش جاری نیست/ او به دنبال همان خاطرههاست/ روزهایی بهتر.../ خاطراتش اینجاست/ در من و صورت من/ کاش من را میدید/ از پس آنهمه دود/ با خودم میگویم/ کاش ای کاش، دلش با من بود.
فرید دانشفر
فراموشم نکن تا میتوانی
حکایت جالبی است: فراموش شدگان، فراموش کنندگان را هرگز فراموش نمیکنند. واقعاً آدما چه راحت همدیگر رو فراموش میکنند و خاطرات پاک گذشته چه راحت برای اونها رنگ میبازد و چه راحت ساعات شیرینی رو که با هم دارند به دست فراموشی میسپارند. ای کاش آدمها میدونستند کسی که فراموش شده، چقدر احساس تنهایی میکنه. فراموش شدن سختترین تنبیهی است که آدما میتونند در قبال هم انجام بدن...
دختر بارانی 19 ساله از تهران
نوستالژی
تو تعطیلی اومدم شهر شما، همین تهرون، تهرونی که میگید. از ترمینال جنوب سوار مترو شدم. اوایل خلوت بود و من روی صندلی نشسته بودم ولی کمکم که شلوغ شد دیدم آقای موسفیدی ایستاده. رویم نشد بنشینم. بلند شدم و از ایشون خواهش کردم جای من بنشینه؛ هر چند دختر و پسرهای دیگهای هم بودند که میتونستند کمی احترام بذارن به موسفیدی که مثل پدر خودشان بود. قیافه ما هم که اینقدر تابلو! معلوم بود بچه ساده شهرستانیایم! وقتی جایم را به اون آقا تعارف کردم، انگار کار عجیبی کرده باشم، همه چشمهایشان به طرف من چرخید! قصدم شعار دادن نیست، ولی چرا توی این شهر پر جمعیت شما، انگار هیچکی هیچکی رو نمیشناسه؟ اونجا دلم برای شهر کوچیک خودمون تنگ شد!
آوای آشنا
خودت که میگی: «شهر پر جمعیت!»
رقص باد
وقت بهار است و باز، رسته گل از هر دمن/ بلبل خوشخوان شده، همدم گل در چمن/ دامن کوه بهر گشت، خرم و آراسته گشت/ سر زده از کوه و دشت، نو رز و تازه سمن/ خیز و به صحرا برو، نغمهی بلبل شنو/ اول این سال نو، سر به عزیزان بزن/ دفتر شعر را بیار، نغمه سرا در بهار/ دانهی شادی بکار، ریشهی غم را بکن/ رقص گل و ساز باد، بر همه فرخنده باد/ همره این عید شاد، تازه شو از جان و تن.
رئوف نوربخش 20 ساله از بوکان
طعم بهاری
در میان رفتوآمد فصلها، برف دلم آب شد و اکنون، زمستان را پشت سر خواهم گذاشت، و صدای چلچله بهاری را خواهم شنید، شکوفه خواهم زد و سبز خواهم شد. روِیای زمستان را به خاک خواهم سپرد و در اندیشه طلوع دیگر بار خورشید، طعم ترد بهار را خواهم چشید. چه شیرین است طعم بهار که هر عیدش فقط برای تو هفت حلقه گل یاس میفرستم تا با نمنم باران بخوانی ترانه بهار را و بدانی که چشم به راهِ شنیدن صدای آواز بهاری توام. با من بخوان قداست و صداقت فصلها را که همیشه با من و تو همراهند.
میان ترنم بهاری و باران عید، بیا قول بدهیم که عاشق فصلها بمانیم؛ حتی اگر تو باشی و من نباشم.
سکینه، روِیای زمستانی
کسی مرا باور نمیکند
هنوز باید روی حسرت بغضهای شکستهام راه بروم و گوشهای از آرزوهایم را با شعرهایم نقاشی کنم. هنوز خستگی ناپیدای دستهایم روی بیکسی «نمیدانم»ها خط میخورند و کسی به فکر دل کوچکم نیست. کاش میگفتند تا صبح چند ستاره بشمارم، گذر ثانیهها را با کدام ساعت نگه دارم و چگونه در صدای مهتاب تکثیر شوم.
شب اینجاست؛ کنار چشمهای من! حتی آسمان هم برای دلشکستگی ابریشمِ کلمههایم پُر از ابر نمیشود و صدای پای عابران از پشت پنجره، ذهن باران را تفسیر نمیکند. نمیدانم کجای سردرگمی خوابهایم ماندهام که هر چه دستهایم را بالا میبرم کمتر به خورشید میرسم. کاش به من میگفتند: حجم بودنت را با عاطفههای بلند درآمیز و خوابهای حبابِ آب را به چشمهایت بپوشان.
ذرهذره از پناهگاه حضورم دور شدم؛ از این ثانیهها فقط نفس کشیدن را به من دادند و انطباق سکوت خاطرههایم را در دلخوشی کودکانهام دیدند؛ از کهنهترین شب صدایشان زدم و با تازگی ستارههایم برایشان نامه فرستادم. اما نالههایم را نمیشنوند و التهاب قلبم در خندههایشان گم شده. اشکهایم را نمیبینند و میگویند: تولدت مبارک! اما نمیدانند مهتابِ روز تولدم کنار شبمرگی یک آسمان جا مانده و من خستهتر از زندگی، روی زمان نشستهام. کاش نور ستارهها مرا به گذرگاه شادیها میبرد تا بیوزنی آواز سنجاقکها را بشنوم.
کسی مرا باور نکرد. ای کاش برای تولدم غوغای شب را میآوردند و اشکهایم را از چشمهایم میگرفتند؛ کاش آفتابی را میآوردند که آسمانِ اتاقم را میخواند و از اسطورههایی میگفتند که روی پشت بام خورشید خانه دارند. کاش مرا میفهمیدند.
به دیدار کلمههایم بیایید قبل از اینکه عاشقانهها خالی شوند. به دلبستگی کاغذهایم نخندید که بدجور بهانهی واژههایم را دارند! کمی مرا بفهمید و بگذارید شاپرکهایم عاشق یکرنگی احساس شما بشوند.
نرگس، عاشقترین ستاره
هی میخنده!
اگر خستگیهایت را ندیدیم، اگر خوابمان برد به وقت بیداریات، اگر آرامش را ربودیم از چشمانت، اگر نفهمیدیم گره ابروانت به چه معناست، اگر سکوت گریههایت را نشنیدیم، اگر همه دنیایت را برای خود خواستیم، اگر رفتیم و تو را جا گذاشتیم، اگر از شکستنِ دلت نترسیدیم... بخند پدر؛ بخند که عمریست ما هر چه میکنیم با تو، تو فقط میخندی.
تهتغاری از بندر انزلی
تا تو نگاه میکنی...
من مُدام فکر میکنم که تو مرا دوست داری. من مدام برای تو اشک میریزم. من مدام دلتنگت میشوم. من مدام برای تو شعر میگویم، و تو مدام لحظههای کاغذی مرا با قیچی نگاهت میبُری!
هویدا از ملایر
...اینجاست که باید مدام بگویم: قیچی هم، قیچیهای قدیم!!
بهار است و هنگام پُرکاری ما!
یک
«بحر طویل بهار را، چگونه در طول طنز طی کنم، مامانم ایناااااا؟!»
مامانم اینا: «وقتی که میخهای مخچهات کج و بلکه هم معوج است! نباید هم بتوانی بحر بهار را بسرایی دخترم یا پسرم اینا!!( »هههههه... فکر کردین حواس مامانم اینا نیست که جنسیت بچهش رو... اونم چی؟ این دم عیدی لو نده؟ عمممممراً!)
گفتوگوی کوتاهی که هر سال دم عید -از همون سدههای ماضی تا همین حال به قول بعضیها حاضر!- بین من و مامانم اینا رد و بدل میشه، همیشه همینجوری یا یه نمه اینجوری، یا اصن! هیچچچم اینجوری! شروع میشه و زودی هم تموم میشه. بعدش دیگه هی میشینم فکر میکنم، هی میشینم فکر میکنممممم (البته بعضی وقتام هی راه میرم و فکر میکنم!!) هی هم به خودم تلقین میکنم که بالاخره یه متنی مییاد به ذهنم دیگه، اما آخراش دو دستی میزنم به سرم و هی میگم: وای! دیدی چی شد؟! بازم مدرسهم دیر شد! حالا میگین چی کار کنم؟!! و درست در همین دقایق آخره که چی؟ بینگو! یه نوری، جرقهای، چیزی، توی فضای دودگرفته و پر از ایهام و ابهام کلهم میزنه و سر بزنگاه، یه کفتر خپلو (با کفتر خپلوی دیگران اشتباه نشههاااااا... این کفتره، دیگه خیلی خپلتره!! خییییلیییی!) همینجور پیتیکُپ پیتیکُپکنان (مثل اسب!)، آروم و پَرزنان (عین فیلمای حرکت آهسته!!) از دوردست ظاهر میشه و در حالی که داره متن ارسالی نورونهای مغزم رو به دستم میرسونه و دستم هم به قلم و قلم هم به کاغذ و کاغذ هم به بزی و بزی بهم علف داد،علف رو دادم به صحرا ...! چی ببخشید... این دیگه چی بود عوضی اشتباه شد؟! آه... میبینی؟ اونقد هول شدهم که اصلا نمیدونم چی به چیه. آخه من از کجا میدونستم، تمام حرفایی رو که اون کفتره بهم داد، این ویروس کامپیوتری میزنه درب و داغونش میکنه و تا بیام اصل کاریها رو بازیافت کنم، نه وقت میمونه و نه هیچی! من که مثل بعضی ها نمی تونم زودی بپرم سرکوچه و برم یه ماهی قرمز بخرم و بندازم تو تُنگ! من از همون قدیم ندیما عادت کردهم بچه دایناسور قرمز بندازم تو کیسه فریزر و تو این دوره و زمونه هم که میدونین... دایناسورها چارچشمی مواظب بچههاشونن! پس این دفعه رو بیخیال بشین، که نه تخم مرغ اوران گوتان گیرم اومد، نه فرصت شکار کرگدن دست داد و نه تونستم از شکارم یه دست لباس پشمی واسه عید تهیه کنم و نه حتی وقتی پیش اومد که بتونم دودههای غارمون رو پاک کنم و سرنیزههای شکارمون رو تیز کنم!
دو
توی عید، روز اول، همون ساعت تحویل سال، سعی میکنم با فراموش کردن اون بلایی که ویروس سرم آورد(نمی دونم ... شاید این ویروسه دیده سال جدید،سال گاوه به همین دلیل سرش رو همینجوری انداخته بود پایین و تندی اومده بود توکافی ما !!) به یاد همه بچههایی باشم که با هزار امید و شونصد هزار انتظار، نامه یا ایمیلی دادن و من شرمنده همه اونهایی شدهم که سال تموم شد و نه نامه و ایمیلشون رو دیدن نه اسمشون رو. به بزرگواری خودتون این پاسخگوی سراپا تقصیر رو ببخشید. اولین شماره سال نو، 17 فروردین منتشر میشه و امیدوارم حداقل تو اون شماره اسم یا ایمیل یا نامهتون رو ببینین! آخه میدونین؟ آخرین هفته هر سال برخی از صفحات اونورِ سال هم بسته میشه. یعنی من بلافاصله بعد از بازیافت دادههای قبلی کامیجونم! باید بشینم صفحات اونورِ سال رو هم بنویسم؛ یه چاردیواری و صفحه بروبچ هم که نیست، باس به شونصد تا مدیر و سردبیر دیگهم جواب پس بدم این آخر عمری... چی ببخشید... آخر سالیپس بازم میگم: ببخشید که نتونستم حتی اسمی ازتون بیارم... بابا سال نو شد، کدورت رو بذار کنار دیگه... نمیبینی چقدر دارم التماس میکنم؟ دِهَه! اما فقط یه جمله: از تهِتهِ دل میخوام که سال خوبی داشته باشین؛ عیدتون مبارک! (دِ بیا! این که شد دو تا!)
ف. حسامی - پاسخگوی بروبچ
هشدار برای کبرا و بقیه
میخوام به جوونایی که دم بخت هستند یه پیشنهاد دوستانه بدم. لطفاً قبل از ازدواج حتماً خودتون رو بشناسید و بعد برید سراغ شناخت طرف مقابل و انتخاب معیارهای ازدواج. آخه اینکه فقط میدونید کدوم غذا و رنگ رو بیشتر دوست دارین، که نشد شناخت. وقتی هنوز خودتون رو نشناختید یا اصلا نمیدونید برای چی ازدواج میکنید و چون بچههای فامیل تو سن شما ازدواج کردن و فقط شما موندین و سنتون هم داره میره بالا یا قلبتون به تالاپ و تولوپ افتاده که نشد دلیل. چه دلیلی داره که قبل از ازدواج به هم دروغ بگید؟ خب بعداً که همه چیز معلوم میشه و در ظاهر، زندگی دو نفر اما در اصل زندگی خیلیهای دیگه مثل پدر و مادر و اعضای خانواده هر دو طرف هم خراب میشه و حسرت دیدن زندگی خوب بچهشون به دلشون میمونه خودش خیلیه. بابا باور کنید نامزدی و ازدواج فقط سینما رفتن و مهمونی و هدیه دادن و شمع روشن کردن نیست. یه چیزی مهمتر از همه اینا هست که اسمش مسوولیته و همه چیز رو هم یادمون دادن غیر از همین یکی رو.
عاشق همیشگی 20 ساله
تجربه قیمتی
...وقتی نوشتههای خانم «صمیمیان» و آقای «اشرفی» رو خوندهم فهمیدم غم خوردن به خاطر یه اعتماد بیجا، عین تکرار دوباره یه اشتباهه. باورم نمیشد من با اون همه اولدُرم بولدُرم و شعار دادن و نصیحت کردن، یه روزی فریب عشق رو بخورم. ناراحتم اما میارزه به یه تجربه جدید. با خودم گفتم: کاش زندگی مثل نوشتن با مداد بود؛ هر جا یه اشتباهی داشتیم، پاکش میکردیم؛ ولی افسوس که مثل نوشتن با خودکاره. اشتباهاتمون رو باید با همون خودکار سیاهتر کنیم یا با غلطگیر، ماستمالیش کنیم.
بفرین محمدپور از میاندوآب
اتفاقاً مثل نوشتن با مداده! نشنیدی میگن: «تجربه را تجربه کردن خطاست»؟ تقصیر زندگی چیه که به جای مداد، خودکار دستت میگیری؟ حالا باز یه موضوعی بود که بدون تجربه کردن تجربیات دیگران به دست نمیاومد، یه چیزی، نه این موضوعاتی که... هیهی! بمیرم واسه موهای زبونم! (وعده ما تو مراسم تدفین!! هههههه!)
جشن عاطفهها
تو که دلی به نازکی پرِ پروانه داری، نگاهت سرشار از سکوت اما در دلت هزاران غوغا بهپاست، بوی عطر عشقِ لابلای نفسهایت را چگونه میخواهی پنهان کنی؟ تا کی میخواهی پشت دیوار سکوت مرا حلقآویز کنی؟ چه بخواهی چه نخواهی، روزی عشق طبل رسوائی به دست خواهد گرفت و قاصدکها رازت را به باد خواهند داد. لحظهها در گذرند و کاروان عمر شتابان، قبل از آنکه غمِ این عشق پیرت کند، عاشقانهها را جشن بگیر.
حسن جعفری باکلانی از اراک
«رازت را به باد خواهند گفت» بهتر است یا «به باد خواهند داد» که هم معنای گفتن رو داره، هم معنای رسوائی و هم معنای از بین رفتن راز رو؟ هنر اینه! استفاده از کلمات و جملاتی که مفاهیم دیگری رو هم به ذهن بیاره و با هیچ کلمه دیگری نشه عوضشون کرد (درست مثل «داد» در جمله«به باد خواهند داد» که اگه بگی «گفت» دیگه اون معنا رو نداره.) برای همینه که میگم رو معنای هر کلمهای که به کار میبرید دقت کنید و سعی کنید با کلمات کمتر، حرفهای بیشتری رو به ذهن مخاطبتون بیارید. تمام معانی اون رو پیدا کنید و با نوشتن و خط زدن و بازنویسی مجددش، از بهترین کلمه استفاده کنید.
ماهی اگه تنها باشه،
رفته بودم لب حوض، تا سرانگشتم را، به خیسی دلِ آب تازه کنم. غم ماهی را در آب دیدم. عشق را از نگاه پاک او فهمیدم. من به رسم عاطفه، تنها، قطرهای اشک به ماهی، به تنهایی او بخشیدم.
مهدیار دلکش از قم
نه... اون سوپرمنه!
بهم میگه: یه روز یکی تو سختترین لحظهها مییاد و به دادت میرسه. مث ژانوالژان برای کوزت؛ مث شاهزادهی سیندرلا؛ مث کوتولهها برای سفیدبرفی و مثل بابا لنگدراز واسه جودی ابوت؛ بالاخره یکی پیدا میشه و سرنوشتِ با بدبختی گره خورده تو رو با سر انگشتای لطیف و مهربونش باز میکنه؛ میاد و کوه غصههات رو ویرون میکنه.
بهش میگم: پس کِی؟ اونی که میگی یه روز با اسب سفید و چکمههای نقرهکوب مییاد، کجاست؟میگه: همینجا، روبروی من ایستاده. خودت رو دست کم نگیر!
یه دختر عشق ورزش
بفرما... ببین این حسام دوبرره چی کار کرد با نوشتهت! حالا بهتر نشد؟ فقط یه بازرس ژاور کم داره، که اونم الان از راه میرسه و همه کاسه کوزهها رو میشکنه رو سرِ کچل و موفرفری خورزوخان!
بوی عید
سرت رو که بچرخونی، بچه کوچولوها رو میبینی که یک تنگ ماهی گرفتهن دستشون و دو تا ماهی قرمز هم انداختن توش. بچه بزرگا هم! به طرز ماهرانهای دنبال جرواجر کردن لباسهای پارسال و خرید لباسهای امسالشونن. مامانه، بشور و بساب راه انداخته اساسی. یه شیشهپاککن هم داده دستت که حداقل این روزها به یه دردی بخوری! باباها هم که به هزار در میزنن تا پول خریدهای شب عید رو جور کنن. این وسط پاسخگو مونده که بعید نیست الان داره یکی میزنه تو سر خودش دو تا هم تو سر نامهها! مونده که این آخرین شماره رو چه جوری ببنده، کدوم نامه رو بذاره واسه این ور سال و کدوم رو واسه اون ور سال... بچه مدرسهایها هم از حالا یکی یه دونه تقویم دستشون گرفتهن و دارن تعطیلیهای سال جدید رو میشمارن و حالش رو میبرن... ولی حیف که همه شور و هیجانا، اون ور سال خرج میشه و دیگه واسه این ور چیزی نمیمونه. همچی که توپ رو در کنن! میشی همون آدم پارسالی و روز از نو و روزی از نو. جلوی تلویزیون دراز میکشی و سریالهای عید رو تماشا میکنی که همون آدمهای پارسالی از راه میرسن و بعد هم باید تا یه ساعت پوست میوه از رو زمین جمع کنی! یا بعد از یک سال به عشق عیدی گرفتن میری خونه طرف، ولی یک تخممرغ رنگی هم نمیدن دستت و حسابی حالت گرفته میشه. خلاصه که بیخودی به اون دماغت اینقدر زحمت نده که بوی عید رو حس کنی. این عیدم مثل عیدهای سالهای قبل، سیزده روزه و بازی فوتبال هم که سه امتیاز بیشتر نداره. خوبه که حداقل این وسط، سبزه مادربزرگ و ماهی قرمز توی تُنگ، تا سیزده دووم مییارن، و الا اگه میخوای همون آدم پارسالی باشی، چی؟... هیچی به هیچی؟
زهرا فرخی 28 ساله از همدان
...خب، این نامه رو هم بذارم واسه آخرای سال بعد! (هههههه) حداقل این وسط یکی از ضرباتی که دودستی به سرم میزنم کمتر میشه که! (آخ سرم! بفرما! شانس نداریم که! به جاش سردبیر زد تو سرم!)
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر