صادق هدایت، در تاریخ ادبیات ما چهره شناخته شدهای است؛ در این تردیدی نیست. اما در نقد می‌توان به سراغ همه رفت و حتی نویسنده‌ای چون صادق هدایت را نقد کرد و نقاط ضعف و قوت آثارش را نوشت. مشکل اینجاست که دو دسته به سراغ صادق هدایت رفته‌‌اند: 1 آنهایی که فقط او را ستوده‌اند. 2 آنهایی که فقط به افکار و اندیشه‌هایش تاخته‌اند؛ اما در این نقد ساختار ادبی آثار هدایت به نقد کشیده شده است.
کد خبر: ۲۲۵۱۱۰

روشنفکران راستین، چشم و چراغ مردم، جهان و روزگار خویش هستند. روشنفکران راستین پیشگامان رستگاری توده‌های مردمند؛ آنان راه پرهیزگاری را به ره‌گم‌کردگان و آغشتگان گرداب پلشتی‌ها می‌نمایانند و پرچمی‌ می‌شوند بر بامهای سپیده‌دمان و خورشیدی می‌شوند در افق رهواری روشنفکران راستین، جوهره و تابندگی خود را به فروش نمی‌نهند، بلکه بر می‌تابانند؛ توده‌ها را تحقیر نمی‌کنند، بلکه نقد و با دلسوزی فراوان رهنمایی می‌کنند. روشنفکران راستین هم چشمند و هم چراغ. چشمند چرا که می‌بینند روشن و درونگرانه و ژرف می‌بینند: هم پلشتی‌ها را و هم نیکی‌ها را. چراغند، چرا که روشنایی می‌بخشند؛ می‌سوزند و روشنایی می‌بخشند. راهها را به همگان می‌شناسانند: هم راههایی را که به دوزخ و تباهی می‌انجامد و هم راههایی را که بهشت را بر انسان پدیدار می‌کنند. در دوران‌هایی که تاریخ و سرنوشت مردمان، به گردنه‌های پر خوف و خطر می‌رسد، روشنفکران راستین می‌توانند پیشاهنگ گذار از مهلکه شوند. نویسنده‌ای چون صادق هدایت از چنین پیشاهنگانی نبود. او نه تنها پیشگام رستگاری مردمی که به زبان آنان داستان‌های کوتاه و بلندش را نوشت، نشد که حتی در دشواری‌ آزمون‌های رستگاری خویش نیز درمانده شد و در هم شکست. داستان‌هایی که صادق هدایت نوشت، مراسم چراغ‌کشان باورها و فرهنگ پویای مردمش را در پی آورد. صادق هدایت که بود، از کجا آمد و به  کجا رسید؟

صادق هدایت سال 1281 خورشیدی در تهران پا به دنیا گذاشت. او فرزند هدایت قلی‌خان (اعتضادالملک) بود. اعتضاد‌الملک  پدر صادق، وزیر علوم ناصر‌الدین شاه بود. هدایت قلی‌خان ریاست مدرسه نظام و نیز ریاست معارف استان را داشت و در دوران کابینه محمود جم بازنشسته شد. صادق، تحصیلات دوران دبستانش را، به هنگام 6‌سالگی، در مدرسه علمیه تهران آغاز کرد. هدایت، از دوران کودکی خود، در لابه‌لای کنایه‌های فرافکنانه داستان «بوف کور» این‌گونه یاد کرده است: ...« من آرزو  می‌کردم که بچگی خودم را به یاد بیاورم؛ اما وقتی می‌آمد و آن را حس می‌کردم، مثل همان ایام، سخت و دردناک بود...»( 1)

از دردهای روحی و روانی دوران کودکی و نوجوانی صادق هدایت نوشته‌ها و گفته‌هایی در دست هست که ما را با روند بار‌آمدن فکری این نویسنده تیره‌اندیش آشناتر می‌کند: «یکی از برادرانش می‌نویسد که با صادق هدایت به تماشای اسب‌ عمویشان ایستاده بودند. این اسب هنگام تاخت دچار تنگی‌نفس می‌شد.  ستورپزشک با تیغ خود دماغ اسب را شکافت تا بهتر بتواند نفس بکشد. خون از بینی حیوان فوران زد... دمهایی پس از آن صادق هدایت، بیهوش شده، در جوی آب افتاده بود...»( 2)

ترس،‌ تیره‌نگری و تندخویی در دوران کودکی و سپس نوجوانی صادق هدایت را اندک‌اندک در بر می‌گرفت. در همان دنیای خردسالی، به هر بهانه‌ای همسالان خود را به باد ناسزا می‌گرفت. نشانه‌های کژرفتاری هدایت هماهنگ با رسیدن به دوران بزرگسالی دم به دم فزونی می‌یافت. سال 1295 خورشیدی، به بهانه بیماری چشم، درس و دبیرستان را برای یک سال رها کرد و از تحصیل باز ماند. سال 1296 پا به مدرسه فرانسوی سن لویی نهاد و با زبان فرانسه آشنا شد، زبانی که در آن سالها زبان پذیرفته شده از سوی اروپاگرایان ایرانی بود و خریدار داشت. تب اروپازدگی به جان بسیاری از نیمچه نویسندگان و شبه روشنفکران افتاده بود. در این حال و هوا بود که صادق هنوز نارس به سوی اندیشه‌های ضدمذهبی و اخلاق‌ستیزانه ادبیات اروپایی پس از جنگ جهانی اول شاخ و برگ می‌دواند. در مدرسه روزنامه دیواری «ندای اموات» را فراهم کرده و اولین نوشته‌های غیرداستانی خود را در نشریه هفتگی «امید» چاپ کرده بود. باورهای مذهبی صادق نوجوان یکی پس از دیگری ناپدید می‌شد. هدایت ریشه‌های بومی و خانگی خود را یکی یکی با  تیغ گرایش‌های شبه‌روشنفکری می‌زد و می‌زدود. (3) لغز‌ش‌های اخلاقی و رفتاری هدایت، با پوکیدن و تهی شدن درخت اندیشه و باورهای مذهبی او شتاب بیشتری گرفت و کار به جایی رسید که به گفته تورج فرازمند: ...« به پست‌ترین و کثیف‌ترین و آلوده‌ترین مکانها رفت و آمد می‌کرد... یک مرتبه مرا به خرابه‌ای برد (بالای خیابان لاله‌زار نو) در آنجا توی یک غار بیغوله کثیفی که یک عده معتاد مثل اشباح نشسته بودند و تریاک می‌کشیدند، این آدم تمیز و وسواسی نشست و همان وافور همگانی آنها را به دهان گذاشت...»(4)

صادق هدایت، دوره دبیرستان را به پایان رساند و در سال 1305 از سوی وزارت فواید عامه به بلژیک فرستاده شد. صادق جوان، در شهرگان، از شهرهای پرآوازه و کهن اروپایی، در مدرسه شبانه‌روزی ماندگار شد تا رشته راهسازی را آموزش ببیند. اما در این دوران، گرایشی به آموزش از او دیده نشد. وی سپس راهی فرانسه شد. در فرانسه نیز سامان روانی نداشت؛ به همه پشت کرده بود و سایه‌ای از تیره‌نگری باورهایش افتاده بود. شهر «رن» در فرانسه نیز جایی برای آرامش روحی و روانی هدایت جوان نبود. او در نامه‌اش به یکی از همشاگردی‌های خود نوشت: «زندگی کثیف و پر از افتضاحی را به سر می‌برم...»( 5)

هدایت پس از 4 سال، به سر بردن در هوای اجتماعی و فرهنگی اروپای مدرن آغاز قرن بیستم به ایران بازگشت. درباره این سفر، خود او، در یکی از نامه‌هایش نوشته بود: ...« 4 سال پیش، از طرف وزارت جلیله‌ فواید عامه سابق برای راهسازی، به اروپا رهسپار شدم و مدت 8 ماه در مدرسه مهندسی گان مشغول تحصیل بودم، لکن چون آب و هوای آن شهر به مزاج این بنده سازگار نبود... با اجازه وزارت جلیله به فرانسه منتقل شدم...  و در رشته ساختمان به تحصیل اشتغال داشتم تا این که 2 سال این مدرسه را طی کردم، ولی از آنجایی که تصدیق این مدرسه که دولتی نبوده و اهمیت مدارس رسمی را نداشت خیال ورود به مدرسه معماری را داشتم که در نتیجه مخالفت‌هایی ... این کار عقیم ماند و بالاخره منجر به این شد که از محصلان وزارت جلیله فواید عامه خارج و جزو محصلان وزارت جلیله معارف شدم و چون پیوسته مخالفت با ورود اینجانب به مدرسه معماری دولتی ادامه داشت، ناگزیر به بازگشت به تهران شدم...»( 6)

بازگشت هدایت جوان به تهران، هماهنگ بود با گرایش‌های شبه روشنفکری او. ادا و اطوارهای زننده هدایت دم به دم فزونی پیدا می‌کرد. هدایت سیگاری شده بود؛ شراب می‌خورد؛ واژه‌های رکیک را به آسانی بر زبان می‌آورد (ویژگی بسیاری از شبه روشنفکرانی که ریشه لمپنی آنها رهایشان نمی‌کرد و نمی‌کند)،‌ موضع سیاسی صادقانه‌ای نداشت،‌ اما هرازگاهی به سویی کشیده می‌شد،‌ جادوگری و احضار ارواح را می‌پسندید، ستیزش با مذهب و مردمش گستاخانه‌تر می‌شد، روان او با گذر عمر پژمرده‌تر و بیمارتر می‌شد و همه این شدنها را با نوشته‌‌هایی (که آغاز به فراهم آوردن آنها کرده بود) از هم گسیخته و تاثیر گرفته از داستان‌ها و ادبیات مدرن اروپایی، شتابزده و پر تناقض بازتاب می‌بخشید و به این‌گونه فرافکنی می‌کرد. گسستگی، شتابزدگی و تناقض‌گویی هدایت، با نزدیکتر شدن او به خودکشی نهایی، هر دم نمود و نمایش بیشتری پیدا می‌کرد. تقی مدرسی، از نویسندگان نسل پس از مرگ هدایت‌، درباره نابسامانی‌ها و تناقضات نویسنده «بوف کور» و «سگ ولگرد» چنین گفته است: ...« زندگی هدایت نوسانی است دائمی بین محیط امن، اما مقید به حفظ آبروی خانه بابایی و دنیای اجنبی غرب که عمیقا به‌آن دل بسته و منبع الهامی است برای نوآوری در شکل و استخوان‌بندی داستان‌نویسی... «تمام زندگی من سر یک چنگک باریک آویخته شده و در ته چاه عمیق و تاریکی آویزان بودم... یک پرتگاه بی‌پایان... در یک شب جاودانی.( »بوف کور)‌ در این شب جاودانی جای آرمیدنی وجود ندارد... در پاریس، رفت و آمدش با دوستان همیشگی هنوز قطع نشده،‌ اما تنها ارتباط مهمش با جوانی است 21 ساله (م.ف. فرزانه) که مثل خود او از لحاظ مالی در مضیقه است،... به زندگی هدایت لحظاتی تسکین‌آور و حتی لذتبخش می‌دهد. مثل بچه ذوق‌زده‌ای، به جاهایی که قبلا در پاریس می‌شناخته سر می‌زنند، در «کاباره نیستی» به تماشای حرکت اسکلت مرده‌ها، رقص شهوی‌ و کشیشهای عجیب و غریب چند ساعتی را می‌گذرانند. منتهی چنان ارتباطی برای آدمی که به نوسان بین آشنایی‌ها و دنیای هیجان‌انگیز اجنبی محکوم است، نمی‌‌تواند دوام زیادی داشته باشد. به زودی تازگی‌های پاریس هم‌کهنه می‌شوند و یک بار دیگر نویسنده «بوف کور» دست خالی و بدون ارتباط به بستگی‌‌های گذشته، دو مرتبه به همان تنهایی و خلاء همیشگی برمی‌گردد...»( 7)

هدایت از «تنهایی» خود، پلی برای گذر از سختی‌‌ها و پیروزی بر پلشتی‌ها نساخت؛ بلکه تنهایی او به سبب «خلاء» معنوی و نبود باورهای انسانی رهایی‌بخش به پرتگاه اخلاقی و خودکشی انجامید. او را شاید بتوان نخستین نمود ادبی شبه‌روشنفکران واداده معاصر ایران دانست. وادادگی هدایت در رفتارها و زندگیش، چنان سرانجامی یافت که حتی نویسندگانی چون تقی مدرسی (که نقاد اندیشه و زندگی هدایت نبود و بلکه از او تاثیراتی هم می‌گرفت) به بازگویی آن پرداخته‌اند. هدایت همه باورها و رویکردهای مذهب سرزمین خود را بی‌آن‌که از سر آشنایی صادقانه با مذهب و نقد اندیشمندانه باشد،‌ با پیروی کورکورانه از روشنفکران اروپایی آغاز قرن بیستم میلادی، از دم تیغ گستاخی خود گذرانیده بود؛ هدایت همان رویکردهای پلشت و متظاهرانه برخی از نویسندگان اروپایی را بی‌چون و چرا پذیرفت. او هیچ صافی و ترازویی، مگر صافی و ترازوی وادادگی را برنگزید. در برابر مرگ هم از همین وادادگی بهره گرفت. چرندترین واژه‌ها را در نامه‌ها و یادداشت‌هایش بر جای گذاشت و هرگز به سرزمین و نسلهای تشنه آگاهی و عدالت و اخلاق و باورهای بهنجار نیندیشید و در هیچ کس حتی بر چراغ زندگی و سلامت اخلاقی خویش دل نسوزاند. هدایت نماد اضمحلال شبه روشنفکری، گویای بیماری مهلک شبه‌روشنفکری از همان دوران آغازین این پدیده وارداتی در ایران شد. هدایت در پاسخ به دریافت کارت تبریک، از یکی از دوستانش، به نام تقی رضوی، چنین واکنشی را نشان می‌‌دهد:

...« غوره نشده تیرگی زندگانی و بد دوران مرا مویز کرده. اگر خواستید کارت بفرستید تاریک و مهیب باشد. بیشتر دوست خواهم داشت...»

مرگ در می‌زند

تناقض‌گویی نخستین ویژگی و برجسته‌ترین فرآیند پیامی داستان‌های صادق هدایت است. صادق هدایت در هر روزی از عمر داستان‌نویسی خود، ساز ویژه‌ای را می‌نواخت. گرایش‌های مضمونی گوناگونی، همزمان، اما ناهمخوان با یکدیگر درداستان‌های نویسنده از ریشه بریده‌ای چون هدایت بسیار برجسته و نمایان است؛ با بررسی مجموعه داستان‌های کوتاه و بلند هدایت، در می‌یابیم که تناقض‌های مضمونی نوشته‌های وی از وادادگی اندیشه و احساسات بشری اوست. در هر داستانی، بر هر صفحه‌ای که هدایت پر کرده است همراهی با افکار و اندیشه‌های از چهارسو و زنده، نویسنده بی‌ریشه را، همچون پرکاهی گرفتار پرتاب شدن‌های بی‌انجام می‌کرده است. در داستان‌هایی چون «داش آکل» و «فردا» باد وزنده شعائر و آرمان‌خواهی اجتماعی، هدایت را واداشته است تا «جامعه‌گرا» و تا اندازه‌ای خوش‌بین به پژوهش اجتماعی و اخلاقی و دریافت منشهای پهلوانی نمایان شود،‌ اما تنها در اندازه‌های یک نمایش سیاسی‌  اجتماعی زودگذر. گاهی هدایت با رویکردی سیاسی‌نما، در داستان بلندی چون «حاجی آقا» به خانواده‌ها و لایه‌‌های مذهبی جامعه مذهب پرور در ایران می‌تاخت و گاه در داستان بلند دیگرش «بوف‌ کور» به بهانه و در پوشش نگرشی فلسفی به خود و جهان، عالم و آدم را، با نوعی فرافکنی بیمارگونه، لکاته و پست و هرزه می‌شناساند. داستان بوف‌کور، جوهره دیدگاه‌های صادق هدایت را باره زن،‌ توده مردم، ساختار خانواده، عشق، هنر، مذهب و باورهای دینی، با هم و به‌گونه‌ای شتاب‌زده و شعاری در خود چپانده است. هدایت در «بوف کور» به اوج فرافکنی رسیده است. هدایت در این مقاله داستان‌نما، ‌زنان را «لکاته»، توده مردم را «رجاله‌ها»، ساختار خانواده را لانه خیانت و اختگی و عشق را دروغین، هنر را تباهی و سرگردانی در دنیای افیون و باورهای دینی را بی‌پایه و بی‌بنیاد می‌شناساند. او توده مردم را چنین دیده بود: ...« بدون مقصد معین از میان‌کوچه‌‌ها، بی‌تکلیف‌ از میان رجاله‌هایی که همه آنها قیافه طماع داشتند و دنبال پول و شهوت می‌دویدند گذشتم. من احتیاجی به دیدن آنها نداشتم چون یکی از آنها نماینده باقی دیگرشان بود: همه آنها یک دهن بودند که یک مشت روده به دنبال آن...»(8)

در نگاه هدایت، انسان‌ها دهان و روده‌اند،‌ رجاله و پست و بویناکند.

...« عشق چیست؟ برای همه رجال‌ها یک هرزگی، یک ولنگاری موقتی است...»( 9)

راوی داستان، هرچند خود رابرتر و به دور از «رجاله‌ها» می‌شناساند، اما در ذره ذره نگاه اجتماعی و رفتار خویشتن خود، تن به بازیهای همان «رجاله‌هایی» می‌دهد که او ادعای نقادی و موضع نفی آنها را دارد. هدایت در جایی خود را همچون «جغد» می‌بیند که در گرایش‌های خرافی، نماد شومی، ویرانی و ویرانه‌نشینی است و از سوی دیگر با «رجاله‌ها» سر به ستیز برمی‌دارد و زبان به نکوهش آنها می‌گرداند. ولنگاری «رجاله‌ها» را نکوهش می‌کند و در زندگی خود، به عنوان نویسنده‌ای بریده از نیکی‌های جهان انسانی، دست به هر کار زننده و ناپسندی که بتواند، می‌زند. خاطرات آشنایان هدایت، از نقاد «ولنگاری رجاله‌ها» پر است از دقایق، ساعتها و روزهای ولنگاری نویسنده‌ای که ریشه‌های اخلاق و باورهای شریف انسانی‌اش با دندان‌های کرم‌خورده «وادادگی» خویش جویده و سست کرده بود. هدایت شناسانی چون چوبک، فرزانه، کاتوزیان، بیژن جلالی و همه آنهایی که با وی برخوردهای بیش و کمی داشته‌اند، به گوشه‌هایی از «ولنگاری» شخصیتی او انگشت نهاده‌اند. مردم، جامعه‌ انسانی، ساختار خانوادگی و هر پدیده انسان آفریدی، در جوان ما قابل نقد (و حتی انکار) از روی اندیشه و استدلال هست؛ اما با رویکردی صادقانه و دلسوزانه، مولوی‌وار و حافظ‌گونه باید جهان درون و پیرامون انسان‌ها را به نقادی نشست.
دگرگونی و رستگاری را باید خواست. بر پلشتی‌ها باید شورید و نیکی‌ها را جایگزین کرد و هدایت اما، در پیامها و مضامین داستان‌هایش این گونه سخن نمی‌گوید، نمی‌بیند و نمی‌بالد. او کوتوله‌ای است که در آغاز بیماری شبه‌روشنفکری در ایران، جز پیش پاهای خود، افقی را نمی‌بیند. کوتوله‌‌ای بود که بسیاری بر آن شدند که برای رودررویی با فرهنگ بومی و مذهبی جامعه ایرانی، از او شهزاده‌ای مغرور و تافته‌ای جدابافته بسازند و آتشی هم از این هدایت خان ادبیات داستانی شبه‌روشنفکری در نگرفت؛ نه ریشه در بوم و بر ما دواند و نه گفتمانش بر گفتار جهانی ادبیات داستانی امروز افزود. «بوف کور» گونه‌ای فرافکنی لبریز از لکنت‌زبان محتوایی هدایت بود. این نویسنده هر چه را که از مفاهیم پدید آمده در آن سوی جهان بلعیده بود، در سرزمین بحران‌زده‌ای، چون ایران سالهای دهه‌های آغاز این قرن فرا می‌فکند و دوباره می‌جوید. هدایت با «بوف کور» به مونتاژ ناهمگون ادبی دردآفرینی دست زد که محتوای آن کژراهه سالهای بعد را در ادبیات داستانی معاصر ما پدید آورد. مخلوطی از درون‌مایه‌های مکاتب هنری سوررئال و کوبیسم، اکسپرسیونیسم هدایت را گیج و گنگ کرده بود، بوف کور فرآیند گیجی و گنگی نویسنده‌ای بود که پیوندی با فرهنگ و هویت سرزمینی خود نداشت. هدایت استعدادی کم‌مایه داشت. او با «گنده‌گویی»های فلسفی (و اغلب متناقض) کوشید تا نگاه و نظر دیگران را به سوی خود و نوشته‌هایش بکشاند. «بوف کور« »گنده‌گویی» دست و پا شکسته‌ای بود که باعث شد تا هدایت را، سالها پس از مرگش، برخی از جریان‌های واداده فرهنگی، در تاقچه بگذارند و بادش بزنند. هدایتی که در زندگی شخصی خود، هم با هواداران ایران‌باستان می‌پرید، هم با هواداران حزب مارکسیستی توده و هم با لیبرال مسلک‌های تازه از تخم درآمده، در داستان‌هایش نیز گرایش‌های متناقضی را بازتاب داده است. نویسنده‌ای که با چهره‌ای جامعه‌گرایانه، هنگام نوشتن داستان «حاجی‌ آقا» به پرچم برافراشته مذهب تشیع تاخته بود، نویسنده‌ای که در «داش آکل» عشق و گذشت را ستوده بود، او که در داستان‌های کافیایی خود (چنگال، صورتک‌ها، آبجی خانم، سگ ولگرد و...) ترس و لرزهای خوفناک را رنگابه نوشته‌هایش می‌‌کرد، داستان‌نویسی که با نوشتن چند داستان کوتاه واقع‌گرا (فردا، داش آکل، زنی که مردش را گم کرد و برخی داستان‌های دیگر) پرتگاه‌های اجتماعی را جایگاه نگریستن خود به مردمش کرده بود، در همایش محتوایی پرتناقض داستان‌هایش، زبانش بسته و لال می‌شود، سخنی برای گفتن ندارد و خود را و به راستی همه نوشته‌هایش را می‌کشد. هدایت که شاگرد دست و دل پاکی برای استاد زندگی نبود، در واماندگی محض خودش را کشت. در تاریخ ادبیات نوپرداز جهان، بسیاری را می‌توان نام برد که در زندگی و داستان‌هایشان، به تناقض‌یابی و تناقض‌پردازی رو برده‌اند؛ اما داستان‌نویسان ریشه‌دار و اندیشمند هرگز به تناقض‌گویی دست و پا شکسته‌ای که هدایت دچارش شده بود، نیفتاده‌اند. جهان و هستی پیرامون آدمی پر از تناقض‌هاست. پروردگار جهان، بر پایه‌های همین تناقض‌ها، گردونه زندگی آدمی را برای رسیدن او به انسانیت یگانه و رستاخیز معنوی و مادی به چرخش درآورده است. آدمی در برخورد با همین تناقض‌نمایی جهان است که توان خدادادی خویش را می‌آزماید، می‌شناسد و به هم‌ساز کردن تناقض‌ها می‌پردازد، تا نیک‌بخت شود، تا به رستگاری برسد، تا به جایی برسد که جز خدا  نباشد. پیامبران هم برای یاری‌رساندن و دادن چراغ هدایت به همین آدمی آمده‌اند. وارستگان، اندیشمندان، عرفا، هنرمندان، شاعران و داستان‌نویسان بزرگوار نیز برای همین بالندگی و رستگاری است که جهان و جامعه انسانی را در گردش پرگار اندیشه و کار خویش می‌سنجند و اندازه می‌گیرند. تناقض‌گویی صادق هدایت، هرگز رویکردی حقیقت‌گرایانه و گرایشی حقیقت‌‌یاب نداشت. بیماری روحی او، آمیخته با بیماری شبه‌روشنفکری پس از دوران شکست مشروطیت، او را به برخورد ناصادقانه، شتاب‌زده و داوری‌های به دور از هر گونه تفکر و تحلیل می‌کشانید. در داستان «حاجی آقا» نیروهای مذهبی جامعه را می‌کوبید، بی‌آن که در مقام داوری یک نویسنده تحلیلگر و توانا، استدلال‌های کوبنده‌ای داشته باشد. در داستان «داش آکل» عشق و عاشقی را می‌ستود بی‌آن که خود در مقام نویسنده‌ای شوریده، به دلباختگی باور داشته باشد. ادبیات عامیانه مردم را، کمابیش گردآوری می‌کرد، بی‌آن که پا در راه شناخت بخشیدن به مردم و راهنمایی آنان به سوی آینده‌ای بهتر بگذارد. او با ناباوری، با بیماری روحی بی‌درمان خود، به هر داستانی که می‌پرداخت، درونمایه داستان خود، پیام داستان خود را هم به بیگانگی و چندگانگی فکری خود می‌آلود. هنگامی که حزب توده گل کرده بود، هدایت داستان کارگری هم می‌نوشت. فولکلور توده‌ها را هم گردآوری می‌کرد، ستم بر زنان را درونمایه داستانش می‌کرد. گاهی دیگر، هدایت به سوی خرافه‌های دوران نوجوانی خود بازمی‌گشت و داستان‌های خوفناکی سرهم‌بندی می‌کرد و «زنده به گور» و «سه قطره خون» را می‌نوشت. هدایت برای شناخت دلسوزانه دردهای مردم و انسان روزگار خودش نمی‌نوشت. فرافکنی‌های تهوع‌آور او، دل هر داور حقیقت‌خواهی را دچار آشوب‌‌زدگی می‌کند. نویسنده‌ای هم می‌خواست سارتر باشد، هم کافکا و هم ادگار آلن‌پو در یکی از داستان‌های خود (کاتیکا()10) فرافکنی شتاب‌زده خویش را درباره زنان این گونه آورد: ...« همیشه زن باید به طرف من بیاید و هرگز من به طرف زن نمی‌روم. چون اگر من جلوی زن بروم این طور حس می‌کنم که آن زن خودش را به من تسلیم نکرده، ولی برای پول یا زبان‌بازی و یا یک علت دیگری که خارج از من بوده است... اما در صورتی که اولین بار زن (هر زنی) به طرف من بیاید، او را می‌پرستم....»

و این همان نویسنده‌ای است که در داستان‌های دیگری (چون «محلل»، «مرده‌خورها» و «زنی که مردش را گم کرد)» نگاه و حاکمیت خودخواهانه مردها را بر زنان، از جایگاهی شبه‌روشنفکرانه نفی می‌کرد. در دکان هدایت تا دم مرگ، هر گونه کالای مضمونی و فکری را می‌توانستید بیابید. تنها خودکشی بود که توانست حراج بازار فکری هدایت را در دوران رونق شبه‌روشنفکربازی‌های پس از شکست انقلاب مشروطیت ببندد و سالها پس از خودکشی این نویسنده، شاگردان تازه به دوران رسیده‌اش، همچنان در هوای آلوده شبه‌روشنفکری، به تفسیر و تعبیر «بوف کور» او بپردازند. «بوف کور»ی که نه آینه دردهای ما در روزگار هدایت بود و نه همدم و همراه ما در امروز و آینده و فراسوهای زندگی. «بوف کور» نیز همچون بسیاری دیگر از داستان‌های هدایت، آینه مرگ درونی، مرگ هویت شبه‌روشنفکران است، حال چه دلالان منتقدنما، بخواهند و چه نخواهند. شبه‌روشنفکری در ایران با بریدن از ریشه‌های بومی، با خودکشی هدایت، واپسین نفس خود را کشید و تمام کرد.

پانوشت‌ها:

1 - بوف کور، صادق هدایت، انتشارات امیرکبیر، صفحه 93، 2.1349 - ورقی چند از نقش حال، محمود کتیرایی، دفتر هنر، مهرماه 3.1375 - من روند مذهب گریزی و اخلاق‌ستیزی هدایت و شبه روشنفکران دیگری همچون او را در اثر دیگری بررسی کرده‌ام./ م. ف.4 - یاد هدایت، ویژه‌نامه هدایت. 5 - دفتر هنر، پرونده صادق هدایت در سفارت ایران (پاریس)، شماره 6، مهرماه 6.1375 - دفتر هنر، شماره ششم، مهرماه 7.1375 - از چندگانگی تا بیگانگی، تقی مدرسی، ویژه‌نامه هدایت، صفحه8.600 - بوف کور، صادق هدایت، صفحه 9.68 - بوف کور، صادق هدایت، صفحه 10.105 - داستان «کاتیکا» از مجموعه «سگ ولگرد»، صادق هدایت، امیرکبیر.

مصطفی فعله‌گری

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها