
اولش که سرم را بلند کردم یادم نیامد کجا هستم. دور و برم را خوب ورانداز کردم. تصویر تو آمد تو نظرم. صورت نداشتی. یک پوست صاف بیشکل بودی، مثل ورق کاغذ. نه چشمی. نه دماغی. نه لبی. هیچ نبودی، اما خودت بودی. زود شناختمت. بعد تو سایه روشن دیوارهها محو شدی. یادم آمد که باید بنویسم. سرم را بلند کردم. دیدم هیچ سری هنوز بلند نشده. همه سرها سرجایشان بودند. با آن پلکهای ورم کرده کبود و لبهای ترک خوردهشان. همه شان صورت داشتند اما هنوز بلند نشده بودند. برای آنها هنوز همه جا یخ نزده است. شاید هم قلبشان یخ زده و تمام شده. من که توی تن آنها نیستم که بدانم!
اینجا سرد است. دست و پایم را نمیتوانم تکان بدهم. جا تنگ است. کف پاها و دستهام را به این دیوارههای عبوس چسباندهام و فشارشان میدهم، اما عوض نمیشوند. فقط بیشتر سردم میشود.
به نظرت امروز چندشنبه است؟ کاش پنجشنبه باشد. چقدر دلم میخواهد امروز بیایی. روی این دیوارها خط کشیده بودم و حساب روزها را نگه داشته بودم، امروز همهاش ریخت تو صورتم. حساب از دستم در رفت. اما باز هم منتظرم. فرقی نمیکند. برای من هر روز پنجشنبه است.
کنار دستیام کمی وول خورد. عجیب است. فکر میکردم اینجا فقط منم که گاهی به خودم تکانی میدهم. زن است. نصف صورتش خورده شده. شکمش ورم کرده و از هم پاشیده. آخ... این چه حرفهایی است که میزنم! حواسم نبود. آخر این تصاویر برای من خیلی طبیعی است اما برای تو نه!
دیروز اتفاق عجیبی افتاد. من اینجا توی سرما دراز کشیده بودم و فکر میکردم شاید پنجشنبه باشد. دستهام را روی سینهام به هم قلاب کرده بودم. میخواستم قلبم را حفظ کنم، تنها چیزی که برایم مانده بود. بعد یک صدایی از بالای سرم آمد. گوش دادم، کمی از خاک دیوارهها ریخت رو صورتم. گوش دادم. صدای کفشهای زنانه بود. تو دلم گفتم تویی. گفتم بالاخره پنجشنبه شد. گفتم خدا را شکر که قلبم را تا پنجشنبه توانستم حفظ کنم. خوب گوش دادم. فکر میکردم تویی. اما این صدای راه رفتن تو نبود. عجیب راه میرفت. بی قرار بود. نمیایستاد. آن بالا میرفت و میآمد. گوشهام داشت عادت میکرد. میخواستم دوباره به تو فکر کنم که صدا قطع شد. سکوت بود.
گیج شده بودم. هنوز شک داشتم. فکر میکردم تویی. یعنی میدانستم تویی اما نمیدانستم چرا این طوری شدهای؟! هر چه بو کشیدم تا شاید بوی گلاب بیاید، خبری نبود. تو عادت داشتی سنگ را با گلاب بشوری. خیالم راحت شد که تو نیستی!
دستهایم را محکمتر قلاب کردم رو سینهام.
دوباره صدایی آمد. آرام و موقر بود. صدای کفشهای مردانه بود و صدای کفشهای زنانه که با شتاب به سمت او میرفتند. بعد سکوت.
دوباره صدای کفشها نزدیک شد. هر دو بالای سر من بودند. میدانستم که بالای سر من ایستادهاند اما نمیدانستم چرا؟ نمیدانم چه میگفتند. صدایشان را نمیشنیدم اما میدانستم که دارند حرف میزنند.
سرما بیشتر میشد و از میان استخوانهای تنم عبور میکرد. آنها هنوز ایستاده بودند. شاید هم نشسته بودند. سرما از تنم عبور میکرد، پیش میرفت و همین طور جلو میآمد. دلم میخواست چیزی میشنیدم حتی کلمهای. سکوت بود و صدای خشخش سرما تو تن من.
میخواستم دوباره به تو فکر کنم که عطر گلاب غلیظی توی حفرهام پیچید. بو از همیشه غلیظتر بود.
شاید دو شیشه گلاب بود. شاید هم یک شیشه بود اما از آنها بود که اصلترند و گرانتر. سرما از سرم عبور کرده بود و رسیده بود به شانههام. از پاهام عبور کرده بود و رسیده بود به قفسه سینهام.
بو داشت خفهام میکرد. کف پاهام را فشار دادم به دیواره سیاه و خاکی. دستهام را حله کردم دور قفسه سینهام. سرما نمیایستاد.
بعد صدای کفشها بلند شد. با هم و منظم. یک جفت کفش مردانه. یک جفت کفش زنانه. مثل این که یک تن واحد باشند. با هم میرفتند. صدا دور و دورتر میشد.
سکوت بود و بوی تند گلاب.
سرما تو قلبم بود. قلبم یخ زده بود. سراسر یخ زده بود، تنها چیزی که داشتم. برای همین بود که برایت نوشتم. اگر همه جا یخ نزده بود ناخنهایم را بیهوده روی خاک نمیکشیدم. اصلا امروز چند شنبه است؟ کاش پنجشنبه باشد. راستی پنجشنبه که آمدی گلاب یادت نرود.
افسانه نوری
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتوگوی اختصاصی خبرنگار روزنامه «جامجم» در بیروت با حسن عزالدین، عضو بلندپایه حزبالله و نماینده پارلمان لبنان مطرح شد
دکتر حسن سبحانی، استاد دانشگاه تهران در گفتوگو با روزنامه«جامجم» مطرح کرد