پـدرم مـیگـویـد زمـسـتـان کـه مـیشـد، هـمـه زیـر کرسی جمع میشدیم و تا دیر وقت بگو بخند مـیکـردیـم و بـه تـعـریفهای بزرگترها گوش میسپردیم اما حالا چی؟ هیچ کدام هیچ وقت خـانـه نـیـستید و تازه وقتی هم میآیید هر کدام راهـی اتـاقـش میشود و با زور و التماس برای خــوردن غــذایــی چـیـزی بـیـرون مـیآیـیـد. اصـلا انگار یادتان رفته که خانوادهای هست و چیزی به نام جمع خانوادگی. میدانم، پدرم دارد گله مــیکـنــد. از مــا کــه بـعـضــی وقــتهــا فــرامـوش میکنیم آنها هم هستند و باید به خواستههایشان تــوجـه کـرد. یـادمـان مـیرود کـه هـر دو، مـادر و پـدرم، صـبـح تـا شب چشم به راهند تا ما از راه برسیم و چند کلمهای با آنها حرف بزنیم. یادمان میرود که بعضی وقتها چقدر تنها میشوند. پــدرم خـیـلـی حـسـرت روزهـای کـودکـیاش را میخورد.
کد خبر: ۲۱۶۱۶۹
مـن امـا بـه فـکـر فـردا هـستم. وقت اندیشیدن به گذشته را چندان ندارم. خلوت خودم را دارم و دلـم مـیخواهد همان اندک وقت فراغتم را در هــمــیـــن خــلـــوت شــخــصـــیام بــگـــذرانـــم. دلـــم مـیخـواهـد تـوی دنـیـای اتـاقـم رهـا شوم و فقط کارهایی را انجام دهم که دوست دارم. موسیقی مــورد عــلاقــهام، کـتــابهــای مــورد عــلاقـهام و بعضی وقتها رویاهای دوست داشتنیام. هیچ هــم حــواســم نـیـســت کــه پـشــت در اتـاق 2 نـفـر مـنـتـظـرنـد تـا مـن از پـیـله تنهاییام بیرون بیایم و سری به آنها بزنم. از این که مدام باید میان جمع خانوادگی و خلوت شخصیام یکی را انتخاب کنم خسته شدهام.
خـیـلــی از مــا دچــار ایــن تـنـاقـض هـسـتـیـم. فـکـر مـیکـنـیـم اگـر تـنـهـایـیمان را با جمع خانوادگی عـوض کنیم خیلی چیزها را از دست میدهیم ولی راستش را بخواهید این طور نیست. به قول پدر من همیشه فرصت برای تنها بودن هست. راست هم میگوید. تنهایی همیشه هست. اصلا آدمـــیـــــزاد هـــمـــیـــشـــــه تـــنـــهـــــا اســـــت ولـــــی ایــــن شـــبنـشـیـنــیهــای خــانــوادگــی، ایــن کـنــار هــم نشستن و به حرفهای هم گوش دادن، این دل به دل تعریفهای پدر و مادر سپردن... مگر تا چـنـد وقـت دیـگـر پـابـرجـاسـت؟ پـدرم مـیگوید روی سرم شرط میبندم که چند سال دیگر به از دســـــت دادن چـــنـــیـــــن شـــــبهـــــایــــی حــســــرت مـیخـوریـد، پـشـیـمـان مـیشـوید و پشیمانی هم که... .
کاش کمی بیشتر حواسمان به آنها باشد. به آنها که مثل ما تنها هستند ولی این تنهایی را مثل ما دوسـت نـدارنـد. کـاش حواسمان بیشتر پی آنها بـاشـد. به آنها که انتظار دارند تنهاییشان را ما، هـمـیـــن مـــن و تـــویـــی کــه داری ایــن مـطـلــب را میخوانی، پر کنیم. کار سختی هم نیست. فقط کـافـی اسـت چـنـد شـب امتحان کنی. چند شب کنار دستشان بنشین و دل به حرفهایشان بده. وقـتــی آن بــرق شــادمــانــی در چـشــمهــای شــان درخشید، بدان که خوشبختی همان دور و برها دارد بـــرای آنـهــا دســت تـکــان مــیدهــد. هـمــان خوشبختی که سالها منتظرش بودند.