معصومه: سلام. شاید الان که این نامه را برای شما می نویسم خیلی دیر شده باشد، اما برایم خیلی مهم است که این کار را انجام دهم. بعد از این که مدتی پیش نامه زینوشکا را چاپ کردید احساس کردم این اسم برایم خیلی آشناست و یادم آمد که ماهها پیش حین صحبت با یکی از دوستانم از او برایم تعریف کرده بود و این که زینوشکا خیلی رویش تاثیر گذاشته بود.
کد خبر: ۲۱۴۴۵۷
توسط همین دوست توانستم او را پیدا کنم. وقتی که زینوشکا را دیدم متوجه شدم که او با آن چیزی که من تصورش را داشتم فرق میکند. اصلا نمیتوانستم باور کنم او همان کسی است که آن همه تنهایی و سختی را یکتنه تحمل کرده. یک دختر خندهرو، مهربان که قیافهاش خیلی شبیه بچهها بود و اگرچه نمیتوانست صحبت کند، ولی نگاهش همه چیز را به آدم می فهماند. تا آن روز فکر می کردم خودم در زندگیام خیلی سختی کشیدم ولی بعد از آشنایی با زینوشکا ایمان آوردم که هنوز یک دهم آن هم نیستم.
با وجود ناخوشی وحشتناکی که او را بشدت لاغر و نحیف کرده بود، انرژی فوقالعادهای داشت. به خاطر مشکل مالی حتی وقت دکترش را لغو کرده و داروهایش هم تمام شده بود، اما به هیچ وجه قبول نمیکرد کمکش کنم. البته بعد از چند روز توانست پولی جور کند و به دکتر برود. من هم همراهش بودم و فهمیدم اوضاع وحشتناکتر از آن چیزی است که گمان میکردم.
راستش را بخواهید از این که این چند روز با زینوشکا بودم پشیمان شدم. به خودم میگویم من که از همراهی با او این همه رنج کشیدم پس خود او چه حالی دارد؟ ولی در این چند روز چیزهای زیادی یاد گرفتم. مثلا این که آدمهای بامعرفتی مثل شما هنوز وجود دارید که نامههای ما جوانهای ناراحت و گاهی ناراضی را چاپ میکنید و آغازگر این آشناییها میشوید. شاهد بودم که آن 3 دوست عزیزی که برای زینوشکا نامه نوشته بودند چه تاثیر عمیقی روی زینوشکا گذاشته بودند.
به خاطر همین نامه نوشتم تا بگویم دوستان خوب نسل سومی! زینوشکای دوست داشتنی ما بستری شده و به گفته پزشکان در این مراحل پیشرفته بیماری دیگر امیدی به بهبودی سرطان نیست. میخواستم از شما درخواست کنم که برایش دعا کنید. تا یک بار دیگر شاهد یک معجزه باشیم تا زینوشکا برگردد و باز میانمان باشد.