در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
براشون مهم نیست که جریان آب اونا رو کجا میبره، مهم فقط غرق نشدنه! در مقابل، بعضیهای دیگه پر از انگیزه و یه دنیا حرفند؛ آرزوهای بزرگ، تلاشهای زیاد، و البته ریسک کردن و خستگیناپذیر بودن از خصوصیاتشونه. اونا برای غرق نشدن، شنا میکنن تا به ساحل موفقیت برسن. راستی شما شنا بلدین؟
نشمیل نوازی از بوکان
خوشهای از شب چشمانت
بگذار شانههایم به ستارهها اعتماد کنند. بگذار از شبنمهای چشمانم سرشار شوی تا بدانی این نرگسی که پشت اقاقیها نشسته، هنوز عاشق چشمهای توست. از خستگی تنهایی نجاتم بده و خوابهایت را به آفتاب ببخش. به دنبال برهنگی سایهام نباش که وجودم پوشیده از عشق توست. گونههای لطیف صبح، بیتو میلرزند و دستهایم برای دستهایت بیتابی میکنند. کاش یکبار هم که شده، با نسیم میآمدی. از کدام ستاره نگاهم میکنی که خندهام در چشمهایت جا مانده؟
بهانهی پائیزی شکوفههای من! نگاهم زیر سپیدارها منتظر توست ولی صدای تو بین پوپکها گم شده. برای من که ستارهچینِ شبهایت شدهام آسمان باش و با قاصدکها بیا.
(من چشمبهراهِ اندیشههای تو هستم. نکند بین ستارههایت، عاشقترینشان را از یاد برده باشی)
نرگس، عاشقترین ستاره
بهانهی نمکی گلهای تابستانِ این یا فوقش اون! صندلیهای آسمان پر شده بود و پرواز قاصدکها کنسل!! تاااااااازه، شب هم به صبح رسیده بود! پس میبینی که فصل ستارهچینی گذشته و دیگر نمیشود ستارهای درو کرد! آخه عاااااااشق! من به تو چی بگم؟ هاااااا؟!! این دفعهی شونصدُمه که نگاهت را خونین و مالین به بیمارستان میآورند. من چسب زخم ندارمهااااااا... گفته باشم. از پانسمان صداهای گمشده عاجزمهاااااا... گفته باشم. به این نگاهت بگو اینقدر خودش را نندازد زیر سپیدارها. اوکی؟ بچه جان! گونههای لطیف صبح، بیمه شخص ثالث ندارن، اینقدر باهاشون ور نرو! حالا کِی که میگم!! از دست من هم عصبانی نشو. همه اینها تقصیر شبنمهاییست که یوربِیبی ندارند!
(خیالت تخت و کمد و صندلی! من ستارههای مستعدِ نورافشانی را فراموش نخواهم کرد).
سبکشناسی ملکالشعرای عاشق
خواستم با سبک و سیاق هر کدوم از بچهها تو متنهای ارسالیشون، یه سوال مشترکِ همه اونها رو ازتون بپرسم:
نرگس، عاشقترین ستاره: دلم هنوز کوچکتر از آن است که سوال نرگسهایم را بیپاسخ بگذاری. من، از روی سایهی زنبقهایت هویتت را نمیفهمم!! باور کن شمعدانیهایت از اعتماد به من گل خواهند داد. پس سادهتر میگویم: نجواکنان، درِ گوشم، اسم رمز ستارههای شبت را بگو و در کنار آیینه بگذار تا ببینمت! سادهتر میگویم: اسم کوچیکت رو بگو دیگه بااااااااا...!!
علیرضا ماهری: نفهمیدم که اسمت چیه، عجیباً غریبا/ یا اینکه کجا میپلکی، عجیباً غریبا/ نگفتی توبازاسمخود را / دلم را شکستی بشدت، عجیباً غریبا!!
سیاوش منصور، سرباز وطن: پاسی جون درسته که همهش میگفتی مواظب اون کلاه عشق و عاشقی باشید تا سرتون نره، ولی من و رحیم طاهری هیچکدوممون به حرفت گوش نکردیم و حالا پشیمونیم! بابا من زخم عشق دارم!! تو بیا به حرف ما گوش بده و هویت خودت رو فاش کن. یه وقت نیاد که تو هم به حرف این و اون گوش نکنی و از کرده خود پشیمون بشیهااااا...!!
داریوش باهوش: این حسامی ما، شماره شناسنامه بابابزرگ همسایه دوستمون رو هم داره ولی ما اصلا نمیدونیم اون چه جور موجودیه! توهمه؟ خیالاته؟ اسمت رو بگو دیگه...اِه!!
الف.الف. از قم: [ایشون حق سوالپیچ کردن ف.حسامی رو ندارن. چون هر چی نباشه این حسامی حداقل شهرتش رو فاش کرده ولی ایشون نه اسمشون معلومه نه فامیلشون!]
مهدی فلاحپور: (تو نامه خودش واسه پاسخگو:) پاسخگو جون، حضورت مهمه بامرام، وگرنه مهم نیست که خانوم باشی یا آقا. همین که هستی مهمه فدات شم. (پشت سر پاسخگو، اونی که تو ذهنش میگذره:) ایکاش هفتقلو بچهدار شی، همون جور که تو ما رو سرِکار گذاشتی اونا هم تو رو سرِکار بذارن... خفن!
مهدیار: (یه چت توهمی با سهراب درباره ف.حسامی دارم:) سهراب: چه کسی بود صدا زد سهراب... مهدیار: منم مهدیار، تو ف. حسامی رو میشناسی؟... سهراب: آه، آری او، خواهد آمد/ سر هر دیواری میخکی خواهد کاشت/ و شما را با خود آشنا خواهد کرد!
زینب فخار: به دنیا که اومدیم تا خواستیم یک دقیقه کپه مرگمون رو بذاریم، هی واسهمون شکلک و ادا در آوردن... وقتی 7و6 ساله شدیم، بعد از کلی قوی کردن صدامون و گل انداختن لپهامون، با کلی خجالت، هی کفتر خپلومون رو فرستادیم به جامجم بلکه این پاسخگو بهمون بگه جوراب سفید پاش میکنه یا صورتی، نگفت که نگفت. باشه، من که ناراحت نمیشم! فقط از عصبانیت میترکم!!
شبزده عاشق: سلام پاسخگوی عزیز. امیدوارم حالتون توپ باشه، اونم از نوع بسکتبالیش!! مخلصیم به قول بعضیها: دربست، خلاصه بعد از هفتصد تا نامه میخوام بگم: مخلص کی باید باشیم بیزحمت؟ اسمت رو بگو تا اسمم رو بذارم صبحزده عاقل!
شبزده عاشق
داریم چیکار میکنیم
تا دری به دیواری میخوره و پرندهای پر میزنه، میگن: «عجب دوره و زمونهای شده، چه دنیای بدی داریم»!
همیشه هم که کلی بهونه داریم واسه تبرئه کردن خودمون؛ پس چی بهتر از دوره و زمونهی بیزبون؟!!
وقتی خودت رو تو قفس طلا حبس میکنی برای اینکه پُز بدی، وقتی وقت نمیکنی و حوصله نداری به حرفای دختر و پسرت گوش کنی یا با پدر و مادرت خوشوبش کنی، وقتی خودت به فکر خودت نیستی و ذهن و دلت رو خونهتکونی نمیکنی و گردوغبار حسادت و چشموهمچشمی رو پاک نمیکنی، باید هم روزگار بدی داشته باشیم.
آخه قدیما کسی به انگشتی که از سوراخ کفش کسی بیرون زده بود، نمیخندید. به خاطر وصله و پینه لباس و شلوار به کسی بیاحترامی نمیکردن... اما امروز برای دلخوشی خودمون دل دیگران رو میشکنیم، توقعها زیاد شده، آرزوها غولآسا، تحملها کم. حتی وقتی گربهای میخواد از دیوار خونهمون رد بشه، زود یه لنگه کفش به طرفش پرت میکنیم... آره، عجب آدمهایی شدهایم، عجب دوره و زمونهای ساختهایم. خودمون رو گم کردیم.
جعفر دردمندی از سلماس
تصمیم صغری
این همه زیبایی، این همه تنوع، این وسعت بیکران و پرسه زدن در عالم شگفتیها نیز قانعش نمیکرد. چشمانش باز بود اما نگاه نمیکرد تا محیط اطرافش را ببیند و لذت بودن و داشتن را حس کند. مدام بالا میپرید و دوردست را دید میزد. میخواست به آنچه نمیدانست چیست برسد. یک روز تصمیمش را گرفت؛ با گروهی از دوستانش راهی آن دوردست زیبا شد و به دنیایی که همیشه آرزویش بود رسید.
حالا حس غریبی داشت. نفسش داشت بند میآمد. نمیتوانست نفس بکشد. نمیتوانست حرکت کند. سلطان اقیانوس، اکنون آرزو میکرد که کسی سطلی آب بر پیکرش بریزد.روز بعد روزنامهها نوشتند: «گروهی نهنگ در ساحل دریا به گل نشستهاند»!
جعفر دردمندی از سلماس
فهمیدی چرا این دفعه ازت دو تا نامه این وسط چاپ کردیم؟ نه؟ ای بابا، شماره پیش رو که یه نهنگ همین جور واسه خودش دراز کشیده بود وسط صفحه یادت هست؟ قرار بود این متن هم کنار اون نهنگه باشه! ولی خب، نه اینکه ریحانه خانوم، صفحهبندمون، احساس مسئولیت و دقت وافری داره، سرشم خیلی شلوغه، اومد ما رو تو گیجگولنگبازی و قیقاج رفتن همراهی کنه که طرحه چاپ شد اما متنه نه! (چی؟ فک کردی معنای حرفام اینه که خانوم اسکندری رو مقصر دونستم؟ نه دیگهههههه! گفتم که: سرش شلوغ بوده، وگرنه کلی واسه این ضمیمه زحمت میکشه، کلی از توجه و دقتش رو هم صرف نامههای بروبچ میکنه. اگه دقتی نداشت که هر دفعه باید میرفتم انگشتای دست راستم رو تو انگشتای دست چپم قفل میکردم، اونا رو جلوی روی خودم و اون تکون میدادم و هی میگفتم: پیلییییییز... پیلیییییز!! یه ذره وقت بیشتر بذار، پیلیییییز... پیلیییییز!! یه ذره دقت بیشتر کن، پیلیییییزززز!!)
راه عملی
نمیخواستم دیگه نامه بدم چون فکر میکردم هیچکس جوابم رو نمیده. اصلا کسی پیدا میشه یه جواب قانع کننده بده؟ همه فقط حرف میزنن ولی فکر نمیکنن که اگه روزی خودشون به مشکل من دچار بشن، آیا اون حرفهای خودشون به دردشون میخوره؟ بابا ول کنید حرف زدنهایی رو که فقط به درد کتابها و روی کاغذا میخوره.
بابا من تنهام. خسته شدهم. اسیرم، اسیرِ بندِ خودم. من آدم بدی نیستم. الکی هم طرز فکرم این نشده. خودم به فکر خودم هستم ولی اینقدر بیاعتنایی دیدهم که دیگه خودم رو به دست باد دادهم. هیچکس به فکر کمک کردن به من نیست چون من خودم رو توی چاردیواری یک خونه 60 متری حبس کردهم؛ چون هیچ دوستی ندارم؛ چون همه دوست رو به خاطر پول و مقامش میخوان. میدونم، حتماً میگید این تفکرم غلطه. اصلا تموم تفکرات من، تموم نگاهام، تموم زندگیم غلطه. الان بیشتر به این حرف بچهها پی میبرم که واقعاً دوست دارم دوباره به دنیا بیام. از اولین ثانیه نفس کشیدن و از بطن مادر بیرون آمدن. اونوقت دیگر اون آدمی که حالا هستم نیستم. آدمی که بد نیست ولی خوب هم نیست. مشکل اصلیش اینه که نمیخواد کسی دستش رو بگیره. اینقدر هم آدم بیمعرفتی نیست، نمکنشناس نیست. اگه یکی پیدا بشه که ذرهای کمکش کنه تا آخر عمر نوکرشم. همین طور که سیه سال پیش یکی یک کمک ناچیزی بهش کرد که تا حالا فراموشش نکرده. اما حالا چشمش ترسیده و مطرود شده. توی این مدت هم از بس تو تنهایی خودش فکر کرده، تموم 25 سال زندگیش جلوی چشماشه.(در ضمن دست خانم زینب خجسته 27 ساله که زحمت کشید و جواب نامه همفکریم رو داد درد نکنه ولی بهتر بود راه عملیتری نشون میداد).
مطرود
اعجاز نگاه
در خیالت مثل من پرواز کن/ تو خود عشقی، مرا آغاز کن/ سرزمین آرزوهایت کجاست؟/ آمدم در را به رویم باز کن/ با من از باران و از شبنم بگو/ عشق را با قلب من دمساز کن/ عشق تو یک اتفاق ساده نیست/ با نگاهت باز هم اعجاز کن/ خلوتم را پر کن از حسی غریب/ من خریدار توام، پس ناز کن/ با من از ناگفتهها حرفی بزن/ دیگر ای آرامِ جان، لب باز کن/ من به یادت این غزل را ساختم/ این سکوت تلخ را آواز کن.
(گفتی هر چی نامههام کوتاهتر باشه، شانس چاپش بیشتره... ببینم با این یکی چی کار میکنی)
یاسمن، گمشده عاشق
اگه بدونی حافظ شیرازی چقدر صفا کرد حین خوندن شعرت؟ هی میگفت: آفففففرییییین! آففففرین! بهبه! چهچه!! (البته چهچهش رو دیگه اون نمیگفت! اون بلبلی که برگ گلی بر منقار داشت میگفت!) یادت هست که؟ علاوه بر کوتاهی، لابد اون قسمت حاصل فکر خودتون رو بفرستین رو هم خوندی؟ هاااان؟ نکنه کسی نامهای بده که توش نوشته: فلان مطلب کپی از اثر فلانی بود! که حساسیتم به کپی آثار دیگران باعث بی اعتمادی می شه .
کلاس مطالعه
نمیدونم چرا با وجود این همه تبلیغ و تشویق و تمهید، سرانه مطالعه کتاب توی ولایت ما در حال احتضاره. ببینید وضع چهجوریه که یه روز وقتی داشتم تو کتابخونه مطالعه میکردم یکی از دوستان گفت: «تو واسه کلاس گذاشتن و خودنمایی کتاب میخونی»! گفتم: خب اگه اینطوره چرا تو هم نمییای مثل من کلاس بذاری و خودنمایی کنی؟» میدونید در جوابم چی گفت؟ با وقاحت تو چشام نگاه کرد و گفت: «من از این قِرطیبازیها خوشم نمییاد»!!
رحیم طاهری از حسنآباد فشافویه
بزرگ اما کوچک
کودک بودیم، با دنیایی کوچک، با غمها و مشکلاتی کوچک، با خندهها و شادیها و دلی کوچک. بزرگ شدیم؛ دنیا و غمها و مشکلاتش هم با ما بزرگ شد... اما هنوز خندان و شادم و دلی کوچک دارم.
قلب شیشهای از تهران
هم آوازِ قاصدکها
تنها چند قدم مانده تا لحظه وصال. تنها چند نفس مانده تا فریاد و سکوت. چشمانم بیقرارِ غروبِ انتظار و طلوع دیدارند. نسیم قاصدکها را به رقص میخواند. تنهایی کولهبار سفر میبندد و عشق آواز بودن سر میدهد. من حسرت را صبر کردهام، من غصهها را خواب کردهام. من امید را زندگی کردهام. عشق را با من بسیار بگو.
اصغر دردمندی از سلماس
حرمت نگاه
برای حرمت چشمانت چتری خواهم ساخت که هیچکس سیاهی چشمانت را، و زیبایی آن را نبیند.
فقط ماه میتواند شبها چشمان زیبایت را ببیند، اگر خسوف و کسوف بگذارند.
تیمور زمانیان از شاهینشهر
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین: