در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
مادر نگران شد و مخالفت کرد؛ اما وقتی اصرار مرا دید، زیر قرآن ردم کرد و گفت: قول بده تا شب برگردی! قول دادم و از خانه بیرون زدم. هوا نیمه ابری، نیمه آفتابی بود، بوی بهار میآمد یک بوی عجیب و غریب که آدم را از خود بیخود میکرد به دو راهی کرج، جاده چالوس که رسیدم دیدم عجب واویلایی است و با این که چند روز از عید گذشته بود، اما راهبندان شدیدی بود و پلیس تقریبا جاده را بسته بود و با توقف و حرکت تدریجی به ماشینها اجازه میداد. من مشکلی نداشتم، شانه خاکی جاده را گرفتم و رفتم، تو راه نمنم بارانی میآمد، البته نه آنقدر که جاده خیس و لغزنده شود و من سرمست از این که راه برای من باز است گاز میدادم و میرفتم تا این که به سد کرج رسیدم. آنجا شلوغتر بود گله به گله ماشینها پارک کرده بودند. پیاده شدم. عجب هوایی بود، چه دریاچه وسیع، پر آب و مواجی، همانجا در یک جگرکی، جاتون خالی چند سیخ جگر خوردم و مدتها به دریاچه خیره شدم.
میخواستم برگردم که سفر زنجیروار ماشینهای دیگر به طرف چالوس، وسوسهام کرد که به راهم ادامه دهم، همین کار را هم کردم، هوای خوب، مسیر نسبتا سرسبز آنقدر اغواکننده بود که قول و قرار با مادرم را فراموش کردم با خودم گفتم، در چالوس به مادرم زنگ میزنم و ماجرا را میگویم و شب را هم یک جوری به صبح میرسانم و فردا خوشخوشک بر میگردم. به سرعتم اضافه کردم، از تونل کندوان هم گذشتم، تقریبا تو منطقه هزارچم بود که باران ریز و نرمی راه افتاد، جلوتر که رفتم، کمکم باران جدیتر شد سرعتم را حسابی کم کردم، خصوصا تو گردنههای پیچدر پیچ منطقه «هزارچم» که یکهو باران با باد شدید تو صورت آدم میخورد، دل دل می کردم که برگردم اما کمی دورتر افق روشن بود و از بازگشت صرفنظر کردم جلوتر که رفتم، باران تقریبا بند آمد. اما جاده همچنان خیس و لغزنده بود. فکر میکنم بعد از پاسگاه هزارچم بود که یک آبشار کنار جاده بود و در کنار آن هم بساط دوغفروشی پهن بود. اتومبیلهای زیادی توقف کرده بودند هوس کردم که بایستم و دوغی بخورم، اما صرفنظر کردم و گفتم تا دوباره باران نگرفته به راهم ادامه دهم، اما پیچ آبشار را که رد کردم تو سرازیری نرسیده به پیچ بعدی نمیدانم چه طور شد که موتورم روی جاده خیس و باران خورده سر خورد و کله معلق شدم، خودم و موتورم واژگون شدیم از سمت روبهرو جاده پرت شدیم، تو دره و رودخانهای که در جریان بود و در آن شرایط تنها توانستم تو دلم بگویم؛ خدایا مادرم چشم انتظار من است. نگذار عزادار شود. وقتی خودم را پیدا کردم، دیدم چیزی نمانده که به رودخانه بیفتم. از موتورم خبری نبود. همه جام درد میکرد. خون رقیقی از دماغم راه افتاده بود و داشت رو سینهام میریخت، خدا را شکر که کلاه ایمنی سرم بود. اماسرم درد میکرد دست راستم زیر تنهام بود.
خواستم دست چپم را بلند کنم که کلاهم را بردارم. دیدم تیر میکشد و درد عجیبی دارد. مطمئن شدم دستم شکسته است، یککم جابهجا شدم، اما پای چپم هم درد میکرد. هر طوری بود خودم را راست کردم که بلند شوم دیدم پای چپم درد هولناکی دارد. فهمیدم پایم از ساعد شکسته است و قادر به حرکت نیستم. خدایا چه کار کنم کسی هم سقوط مرا ندیده بود که به کمکم بیاید. هر چه تقلا کردم یک جوری از درهای که عمق زیادی هم نداشت بالا بیایم نمیشد. گریهام گرفته بود. چند ساعت دیگر غروب میشد و قطعا من با آن وضع، شب از سرما و درد و خونریزی دماغ میمردم، ظاهرا دماغم هم شکسته بود. خودم را رها کردم و شروع کردم به دعا خواندن و التماس از خداوند که راهی برای نجاتم پیدا کند. یاد مادرم افتادم، بجز من کسی را در دنیا نداشت، نه همسر و نه فرزند دیگری، یک برادر پیرتر از خود داشت که در یکی از روستاهای شیراز زندگی میکرد و سالها بود که از هم بیخبر بودند. تو همین فکرها بودم که احساس کردم دارد جان از تنم بیرون میرود. چشمهایم رو هم افتاد و بیهوش شدم. وقتی چشم باز کردم فهمیدم رو تخت بیمارستان در چالوس هستم. یک دست ویک پایم تو گچ بود. دماغم درد شدید میکرد فقط دست راستم را میتوانستم تکان بدهم که آن هم کبود بود. البته پای راستم هم حرکت داشت، خدای من چه بلایی سرم آمده است؟
الان روز است یا شب؟ پرستار که آمد سراغم، گفت نیمهشب است. او گفت یک خانواده 3 نفری یک مرد، یک زن و یک دختر جوان مرا با آمبولانس به بیمارستان آوردهاند و لابد فردا به دیدنم میآیند. از پرستار خواهش کردم با این که نیمهشب است به مادرم زنگ بزند. چون چشم به راه من است. پرستار همین کار را کرد و بزرگواری به خرج داد که با تلفن همراه او خودم با مادرم صحبت کنم تا بداند زندهام. پرستار آمپول مسکنی به من زد که دوباره خواب رفتم. تو خواب، خواب دیدم مادرم را ترک دوچرخه نشاندهام و او را در ساحل دریا میگردانم. صبح وقتی بیدار شدم بالای سرم آن خانواده 3 نفره بود.
دختر خانواده که 22 21 سال بیشتر نداشت، تعریف کرد او در همان محلی که آبشار و دوغفروشی بود. با هندیکم از مناظر اطراف فیلم میگرفته است و وقتی که راه میرفتند در بین راه که فیلم را مرور میکند متوجه وجود من میشود. بلافاصله اورژانس را در جریان میگذارند و با آمبولانس به محل حادثه برمیگردند تا مرا نجات دهند. من 4 روز در بیمارستان بودم و بعد با آمبولانس به تهران آمدم در مدتی که بیمارستان بودم هر روز، دختری که عامل نجات من شده بود با پدر و مادرش به دیدن من میآمد. او در تهران مربی مهد کودک بود. تلفنش را گرفتم که به مادرم بدهم تا از او تشکر کند. همین مساله باعث آشنایی بیشتر ما شد و مادرم به دیدن خانواده آنها رفت.
رخساره پدرش دبیر آموزش و پرورش و مادرش خانهدار بود در حالی که من و مادرم در دو اتاق اجارهای زندگی میکردیم. من دیپلم ردی بودم و در یک موتورسازی کار میکردم. من 25 سالم بود.
اهل فوتبال بودم و برای بازیهای مهم به ورزشگاه آزادی میرفتم. بگذریم دردسرتان ندهم. من و رخساره پس از یک سال با هم ازدواج کردیم، من به کمک پدر رخساره صاحب یک باطریسازی اجارهای شدم. الان یک پسر 19 ماهه داریم که اسمش ایمان است. او ثمره یک حادثه است، حادثهای که خدا خواست از آن جان سالم به در ببرم و موجب سر و سامان دادن زندگی من شد. راست گفتهاند که هر چه خدا بخواهد، همان خواهد شد.
سید مجتبی - ر - تهران
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد