دراین صفحه قرار است بایکی مثل ما صحبت کنیم. کسی که رواندرمانگرش یک هفته قبل ازآغاز امتحانات نهایی بهخاطر افکار خودکشی به او دستور داده بستری شود تا تحت مراقبت ویژه باشد. این در حالی است که خود و خانوادهاش از اجرای این تجویز بهخاطر امتحانات نهایی سرباز زدهاند.
دوسالی میشود که فائزه تحت نظارت رواندرمانگر است تا افسردگیاش را مداوا کند. فائزه این ماه کنکور دارد و وقتی از او درباره پروسه درمانش میپرسم، توضیح میدهد: «بعضی اختلالات هیچوقت درمان نمیشوند. فقط کنترل میشوند. مثلا چند ماه پیش میتوانستم بگویم حالم کاملا خوب است. دیگر افکار خودکشی نداشتم. صبحهای زود از خواب بیدار میشدم و تا عصر خیلی جدی برای کنکور درس میخواندم. حتی میخواستم با روانپزشکم صحبت کرده و مصرف داروهایم را قطع کنم اما الان دوباره به جایی رسیدم که تراپیستم باز نگران حالم است.»
کنجکاو شدم روزهایی که حالش مساعد نبوده، کادر دبیرستان چگونه با او همکاری میکردند. برایم از مدرسه گفت: «همکاریای وجود نداشت. یادم هست مدتی مدرسه نمیرفتم. با اینکه شرایط را برایشان توضیح داده بودم مدام با خودم و خانوادهام تماس میگرفتند و تهدید میکردند. از حق نگذریم که مدیرمان همراهتر بود.» فائزه اطمینان داد اتفاقاتی که باعث وضعیت سلامت روانش شده ربطی به کنکورندارد ونمیخواهد درموردآنهاصحبت کند.هرچندکه اقرارکرد رواندرمانگرش فشار روانی کنکور را برای مقابله با آن مشکلات بیتاثیر نمیدانسته است. بیشتر نپرسیدم. به او قول داده بودم به حریم شخصیاش احترام بگذارم و اجازه دادم فقط تا جایی که احساس راحتی دارد به گفتوگو با من ادامه دهد. به جای آن ازحال واوضاعش درهفتههای اخیرمیپرسم.میخنددومیگوید:«این اواخر رکورد زدم. روزی ۱۰قرص میخوردم ولی باز وضعیت مناسبی نداشتم. با این وجود، بعضی صبحها میروم کتابخانه و درس میخوانم. فکر اینکه امتحانات و کنکور را خراب کنم آشفتهام میکند. اینطوری کمتر عذاب وجدان دارم.»
میخواهد روانشناسی بخواند. اینطوری حس میکند توانسته تلاش کند آدمهایی شبیه خودش را بیشتر بشناسد و به آنها کمک کند. برای همین امتحانات نهایی برایش جدی است. از همان اوایل نوجوانی به کتابهای حوزه روانشناسی علاقهمند بوده و مسیرش در این علم از همانجا شروع شده است. برادر بزرگترش هم تازه در مقطع ارشد این رشته فارغالتحصیل شده است. او کسی بود که برای اولین بار متوجه افسردگی فائزه شد و به او پیشنهاد داد از یک مشاور کمک بگیرد. خواستم بیشتر از میزان همراهی پدر و مادرش بدانم. برایم تعریف کرد: «والدینم در این قضیه همیشه نقش حمایتگر داشتند. آنها از هر نظر مراقب من بودند.گاهی هزینههای تراپی بالا میرفت و مجبور میشدیم برای کمک گرفتن از یک تراپیست بهتر تا شیراز سفرکنیم. با این وجود پدرو مادرم هیچوقت کوتاهی نکردند. چون میدیدند حال من در خانه چهجوری است و تراپیست بردنم تنها کاری بود که از دستشان برمیآمد.»
ترمیم نمره؟! نه مرسی
درست یک هفته قبل از آغاز امتحانات نهایی، بعد از جلسهای که با رواندرمانگرش داشته است، دکتر، پدر و مادرش را به جلسهای فوری دعوت میکند. همان موقع تشخیصش را اعلام میکند. حرفهایی که بعدا به گوش فائزه رسیده این است: «افکار خودکشی دخترتان دیگر تحت کنترل نیست. امکان دارد برایش آسیب بههمراه داشته باشد. به همین خاطر باید تحت مراقبت ویژه باشد و در کلینیک بستری شود.»
فائزه از واکنش خانوادهاش چیزی نگفت. برایش سخت بود چیزی را که در چهره آنها دیده بهخاطر بیاورد و توضیح دادنش را با کلمات غیرممکن میدانست. وقتی صحبت از بستری شدن یک نوجوان بهخاطر اختلال افسردگی به میان میآید، بحث سر مرگ و زندگی میشود. دراین شرایط کمتر کسی به فکر مسائل حاشیهای میافتد اما در خانه فائزه اینطور نبوده است. پدر و مادر فائزه با این دستور پزشک مخالفت کردند. آنها نمیتوانستند قبول کنند که دخترشان قید امتحانات نهایی را بزند. دنبال راهی بودند که هم سلامت روان دخترشان تضمین شود و هم بتواند در امتحانات نهایی سال دوازدهم شرکت کند.
فائزه برای من از دکترش بیشتر گفت: «اصلا واکنش خوبی نداشت. کلا نگاهش نسبت به پدر و مادرم عوض شد. مامانم به من گفت تراپیستم با صدای بلند مدام به او میگفته سلامتی دخترتان مهمتر است یا امتحانش؟» میخواستم قضاوت خودش را در اینباره بدانم که بیمعطلی توضیح داد: «میدانم هر کسی که این ماجرا را بخواند حق را به دکترم میدهد اما اگر خانوادهام هم با دکتر مخالف نبودند من خودم قید امتحانات را نمیزدم. آدمها به جای من نیستند. شرایط ترمیم نمره آنقدر سخت شده که هر طور به آن نگاه میکنم میبینم نمیتوانم از پس آن بربیایم. ترجیح میدهم هرطور شده امتحاناتم را بدهم تا اینکه بخواهم کلا سر جلسه نروم.»
از او میخواهم بگوید در برابر خطراتی که پزشکش هشدار داده بود چه تدبیری اندیشیده است، که تعریف کرد: «تراپیستم را راضی کردیم. در نهایت به مادرم گفت با مسئولیت خودش میتواند من را ببرد خانه بهشرطی که محیط خانه را برایم امن کند. تمام قرصهایم از من گرفته شده، تمام وسایل خطرناک از پیش من برداشته شده و جای خوابم را هم عوض کردند و به من اجازه نمیدهند تنها بمانم.»
در آخر از او پرسیدم تصور من از یک فرد مبتلا به افسردگی کسی بود که هیچ امیدی به آینده ندارد، چه برسد به نگرانی بابت امتحانات نهایی و رشته دانشگاهی. برایم شفافسازی کرد و گفت: «تصورت خیلی غلط نیست. منتها روان آدم و بیماریهایش پیچیدهتر از آنی هستند که بشود بهراحتی تعریفشان کرد. خودت را در جایگاهی ندان که بتوانی تصوری از یک آدم مبتلا به بیماری روانی داشته باشد که بعد بخواهی فکر کنی تصور من درست است یا غلط. فرد به فرد فرق دارد. مثلا من فقط مشکل افسردگی ندارم. روانشناس من اختلال دوقطبی هم در من تشخیص داده. افکار منفی من میتواند ناشی از یک اختلال دیگر باشد ولی دارد سعی میکند بیشتر من را بشناسد و تلاش کند زندگی بهتری داشته باشم.»