برخی هم از گوشهوکنار خبر به آنها رسید که فلانی دنبال کارگراست وکمی دیرتر خودشان را رساندند. حتی چندنفری هم آخر شب وقتی که تقریبا کار تمام شده بود، خودشان را به باغ رساندند. شبهنگام، موقع تقسیم حقالزحمهها، مرد ثروتمند به همه پول داد. بدیهیاست آنهایی که از صبح به کار مشغول بودند، آزرده شدند وگفتند:«این بیانصافی است. چه میکنید آقا؟ ما از صبح کار کردهایم و اینها غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کردهاند. بعضیها هم که چنددقیقه پیش به ما ملحق شدند. آنها که اصلا کاری نکردهاند.» مرد ثروتمند خندید و گفت:«به دیگران کاری نداشته باشید،ولی آنچه که به خود شما دادهام کم بوده است؟» کارگران یکصدا گفتند: «نه، آنچه که شما به ما پرداختهاید، بیشتر از دستمزد معمولی ما هم بوده است. با وجود این، انصاف نیست اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند، دستمزدی نزدیک به ما بگیرند.» مرد اما جواب جالبی داد. گفت: «علت پرداختن این مبالغ کار هر فرد نیست. من چون از خدا ثروت خوبی گرفتهام باید از این ثروت به دیگران خیر برسانم. شما بیش از توقعتان مزد گرفتهاید، پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد میدهم، بلکه میدهم چون برای دادن و بخشیدن، بسیار دارم. من ازسر بینیازی است که میبخشم.» این حکایت کوتاه دقیقا ماجرای ماست با خدا. بعضیها برای رسیدن به خدا سخت میکوشند. بعضیها درست دم غروب از راه میرسند. بعضیها هم وقتی کار تمام شده است پیدایشان میشود اما همه یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار میگیرند. اصلا اگر قرار بود خدا بهجای اینکه به لطف و کرم و دارایی خودش نگاه کند، به عمل ما بندهها نگاه میکرد که کلاهمان پس معرکه بود. اینشبها هم که خدا مهمانی گرفته و دستودلبازتر هم خرج میکند. آنقدر که میگوید تو اگر بخوابی هم برایت ثواب مینویسم. پس خیلی باید قدر این روزها و شبها را بدانیم. و از همه مهمتر این است که از او بهترین چیزها را برای خودمان و اطرافیانمان بخواهیم.