یک آن، فکرم از همه جا کنده میشود و در روزهای کرونا جا میماند؛ همان وقتها که نوجوان بودم و اولین جایزه مهم زندگیام را گرفتم. یادم هست آنوقت هم روی سکو ایستادم و از امید گفتم. دغدغه آن روزهایم، ناامیدی همسن و سالهایم بود و سیلِ عظیمِ « نمیشود دیگر!» ها. در روزهای نوجوانی، ناامیدی برای من کمی قبل از ویرانی بود. انگار بنزین که روی آتش بریزند یا سیلی اول و آخری که از روزگار بخوری. حالا که دیگر از نوجوانی عبور کردهام، گاهی به عقب برمیگردم و نگاه میکنم؛ به رویاهایم، به برنامههایی که برای زندگی چیده بودم و به همه آنچه که من را از آن سیل عظیم دور میکرد. حالا، باورم نمیشود که من هم این روزها در دسته «نمیشود دیگرها» مینشینم، پا روی پا میاندازم و لیوان لیوان ناامیدی سر میکشم. برای چه؟ جوابش را هم میدانم و هم نه! انگاری یک روز، کسی آن مریم را با خودش برد و این ناامیدِ ناشکر را جایش گذاشت. پس باید تلاش کنم که امید ازدست رفتهام رابرگردانم،مثلا متن بنویسم برای نوجوانهای که حرفهای نشنیده زیاد دارد. تلاش کنم که اصرار برای اصلاح را در خودم زنده کنم و هر شب، بارقههای امید زندگیام را چندین و چندبار بشمارم. شاید لازم است گاهی برای امیدواری بیشتر، دست به دامان خیالپردازی شوم؛ مثلا گمان کنم که کارهای فرهنگیام جواب داده است، مطالبهگریهایم از آموزش و پرورش به ثمر نشسته و آدمها صدایم را شنیدهاند. تصور کنم که دیگر قرار نیست دلم با خبری مثل «اتوبوس چپ کرده دخترهای کرمانی» خون بشود و به صحنه برفبازی نوجوانها چند ساعت قبل از مرگ، خیره شوم.