۶صبح تا ۵ عصر؛ سرشار از نداشته‌ها

«ساعت ۶ صبح» دومین فیلم سینمایی مهران مدیری در مقام کارگردان و اولین اثر وی در گونه غیر  کمدی است که به‌تازگی اکران شده. ساعت ۶‌صبح را می‌توان با قطعیت ضعیف‌ترین اثر این کارگردان دانست؛ فیلمی که سرشار از نداشتن‌هاست.
کد خبر: ۱۴۶۷۹۰۷
نویسنده امیرحسین حیدری - گروه فرهنگ و هنر
 
فیلم تازه مهران مدیری نه داستانی برای گفتن دارد، نه شخصیت‌هایی که رشد یافته باشند و از همه مهم‌تر این‌که ساعت ۶‌صبح سرشار از بی‌منطقی است تا جایی که برخی سکانس‌های فیلم به‌جای این‌که موقعیتی دراماتیک خلق کند، مخاطب را به خنده می‌اندازد. به بیانی دیگر مدیری در جداکردن خود از جهان کمدی‌ای سال‌ها در آن غرق بوده کاملا شکست خورده و این فیلم درام تبدیل به اثری شده است که پر از کمدی است! 
   
تهی از مسأله
چهارچوب داستانی ساعت ۶ صبح دقیقا همان چیزی است که در فیلم قبلی مدیری دیده بودیم. اگر در فیلم «ساعت ۵ عصر» مهرداد پرهام (سیامک انصاری) به همه می‌گفت که من تا ساعت ۵ عصر باید به بانک برسم و کسی یا به‌نوعی جامعه گوشش بدهکار نبود و او درگیر معضلات اجتماعی می‌شد تا در نهایت به مقصد نرسد، در ساعت ۶‌صبح هم دقیقا با چنین چهارچوب روایتی روبه‌رو هستیم اما خیلی ضعیف‌تر. در این فیلم هم شخصیت سارا (سمیرا حسن‌پور) به همه می‌گوید که ساعت ۶ صبح پرواز دارد اما انگار برای کسی مهم نیست و این بار نه شخصیت سارا که فیلم درگیر نشان‌دادن معضلاتی می‌شود که هیچ‌کدام آن‌طور که باید و شاید به آن پرداخته‌نمی‌شود. از طرف دیگر بزرگ‌ترین تفاوتی که میان روایت دو فیلم ساعت ۵ عصر و ساعت ۶ صبح وجود دارد این  که اگر در فیلم اول رسیدن به بانک برای کاراکتر مهرداد پرهام مهم است و اولویت دارد اما رسیدن به فرودگاه برای شخصیت سارا اصلا از اهمیت برخوردار نیست.
   
شام آخری بی‌‌معنا
فیلم ساعت ۶ صبح درواقع برشی از زندگی سارا را از آخرین شام خانوادگی او تا اولین ساعات روز بعد که او می‌خواهد به پروازش برسد روایت می‌کند. اولین سکانس‌های فیلم نمایی وسیع از شهر تهران را نشان می‌دهد که در تاریکی شب فرو رفته است که خود نمایانگر این است که قرار نیست داستان روشنی هم روایت شود، با توجه به این‌که شهر در اولین ساعات صبح (سکانس پایانی فیلم) هم همچنان در تاریکی به‌سر می‌برد. فیلم ابتدا با معرفی کاراکتر اصلی خود شروع می‌شود که قصد ادامه تحصیل در خارج از کشور دارد؛ دختری از یک خانواده تحصیل‌کرده که پدرش استاد دانشگاه در رشته فلسفه است و خود نیز برای گرفتن دکترا می‌خواهد مهاجرت کند.  اما دانش‌آموختگی در رشته فلسفه را به‌هیچ‌وجه در شخصیت‌پردازی سارا و حتی پدر او نمی‌بینیم که اگر بود حداقل افتتاحیه فیلم می‌توانست رنگ و بویی دیگر به خود بگیرد. دیگر عضو این خانواده سیاوش (مهرداد صدیقیان) برادر سارا است که باتوجه به آینده‌ای که مدیری در مقام کارگردان برای آن رقم زده اصلا به معرفی این شخصیت نمی‌پردازد. درباره افتتاحیه فیلم ساعت ۶ صبح باید گفت کارگردان با این‌که شام آخری را برپا کرده است که می‌تواند بستری برای معرفی شخصیت‌ها و خصلت‌های رفتاری آنها باشد هیچ تلاشی برای این کار نمی‌کند و افتتاحیه فیلم به بی‌معنا‌ترین بخش آن بدل می‌شود.
   
قاعده ناخونک زدن!
تمام فیلم ساعت۶صبح از یک قاعده کلی تبعیت می‌کند که نام آن را قاعده «ناخونک‌زدن» می‌گذاریم. این‌که مدیری در مقام کارگردان آگاهانه یا غیرآگاهانه چنین قاعده‌ای را در فیلم اجرایی کرده محل بحث است، اما اصلا منظور از قاعده ناخونک‌زدن چیست؟ وقتی فیلم ساعت ۶‌صبح را با دقت ببینید متوجه می‌شوید کارگردان می‌داند که برای ساختن یک اثر استاندارد چه چیزهایی لازم است و حتی بستر آن را هم در فیلم فراهم می‌کند اما با تمام این کارها به آنچه باید نمی‌پردازد یا آن را نیمه‌کاره رها می‌کند، گویی کارگردان تکنیک‌های روایت داستان و شخصیت‌پردازی را می‌داند اما به هرکدام از آنها ناخونکی می‌زند و آن را رها می‌کند.بخشی از این قاعده را در افتتاحیه فیلم بررسی کردیم. جای دیگری از فیلم که دوباره شاهد این ناخونک‌زدن هستیم زمانی است که کارگردان می‌خواهد از داستان فرعی برای عمق‌بخشیدن به روایت و شخصیت اصلی داستان استفاده کند. سارا وقتی در حال رانندگی به سمت خانه فریبا (مونا فرجاد) است نیما به او زنگ می‌زند که از گفت‌وگوی این دو این‌طور بر می‌آید که قرار است شاهد روایتی رمانتیک در بطن داستان باشیم اما واقعیت این است که تنها کاربرد نیما در این فیلم آن است که تماشاچی حوصله‌اش در مسیر رسیدن به خانه فریبا سر نرود! در ادامه فیلم نیز بارها شاهد این‌گونه موقعیت‌ها هستیم.
   
طبقه متوسط جوان
شاید یکی از نکاتی که در فیلم ساعت ۶ صبح در نظر اول مثبت جلوه می‌کند پرداختن این فیلم به طبقه متوسط جوان جامعه باشد، طبقه‌ای که پر از داستان‌های جورواجور است اما انگار خیلی به چشم کارگردانان ایرانی نمی‌آید. اما وقتی وارد طبقه متوسطی که این فیلم به تصویر می‌کشد می‌شویم آنچنان تصویر همذات‌پندارانه‌ای با او نمی‌بینیم.درواقع به‌طور خلاصه از طبقه متوسط اجتماع فقط چند خط دیالوگ درباره خانه و اجاره خانه می‌شنویم و تمام دنیای جوانان فیلم در موسیقی، موادمخدر و مشروبات‌الکلی خلاصه‌می‌شود.  اگر یک‌سوم ابتدایی فیلم صرف مثلا معرفی دو شخصیت اصلی شد بخش میانی که باید نقطه اوج باشد و مخاطب را درگیر کند تا پایان فیلم بتواند یک اختتامیه درخشان تحویل تماشاگران بدهد،فقط صرف نواختن موسیقی وخواندن ترانه‌های ایرانی و خارجی می‌شود و شاید مهم‌ترین مسأله‌ای که در این بخش اتفاق می‌افتد آن است که در سکانسی نشان می‌دهد جوانان همه دنبال مهاجرت هستند و فقط موقعیت برایشان جور نشده است.روال داستان‌ و شخصیت‌پردازی غلط و نصفه‌نیمه فیلم در بخش میانی نیز همچنان پرقدرت به مسیرخودادامه می‌دهد. از بی‌خیالی سارا نسبت به نرسیدن به فرودگاه که ترجیح می‌دهد به‌جای رفتن بماند و موسیقی فلامنکو گوش دهد تاقایم‌شدن اودرکانال کولر وحرکت‌کردن درآن به این دلیل ‌که در نمایی بهتر ببیند که پلیس با دوستانش چه برخوردی دارد.در این میان هم خود اتفاق جاماندن لیوان‌ها روی میز که شروع یک‌سوم پایانی فیلم است به طرزبچگانه‌ای اتفاق می‌افتدکه باچند خط دیالوگ بیشترویک سکانس بیشتر می‌توانست باعث خنده تماشاچیان نشود. 

فیلمی عاری از منطق
درنهایت بخش پایانی فیلم فرامی‌رسد که همان دزدیدن اسلحه پلیس توسط سیاوش و شروع یک گروگان‌گیری است، گروگان‌گیری‌ای که هر ثانیه‌ پیش می‌رود عجیب‌تر می‌شود، چون تمام آنچه در ذهن شما به‌عنوان گروگان‌گیری تا الان نقش بسته را به‌هم‌می‌زند. قطعا به‌هم‌زدن چهارچوب‌ها همواره یکی از نکات مثبت هر کاری است، اما به شرطی که معقولانه انجام شود که در این مورد تنها نکته‌ای که در آن دیده نمی‌شود عقل و منطق است.به‌عنوان‌مثال زمانی که سیاوش از پلیس می‌خواهد خواهرش باید به فرودگاه برسد پلیس می‌گوید تا من هماهنگ نکنم چنین اتفاقی نمی‌افتد و پلیس برای هماهنگی چند قدمی حرکت می‌کند پشت به سیاوش و در کمال تعجب درحالی‌که بی‌سیم دارد با موبایل تماس می‌گیرد و گروگان‌گیری را گزارش می‌کند! البته فیلم موقعیت‌های شادی مانند این کم ندارد، بلکه با آمدن مهران مدیری در قاب تصویر بر تعداد این موقعیت‌ها هم افزوده می‌شود. از نوع صحبت‌کردن مدیری به‌عنوان مثلا مذاکره‌کننده با گروگان‌گیر گرفته تا سکانس پایانی فیلم که با هیچ منطقی نمی‌خواند.  تصور کنید سیاوش روبه‌روی پنجره ایستاده است و بعد از بیرون‌رفتن سارا از خانه اسلحه را تحویل می‌دهد اما درست زمانی که مخاطب انتظار هرگونه حرکتی از سوی مذاکره‌کننده (مدیری) را دارد، می‌بینیم که به سر سیاوش شلیک و قاعدتا سیاوش توسط پلیس کشته می‌شود اما در سکانس بعد شاهدیم سیاوش و سارا کنار هم نشسته‌اند و مدیری از سارا می‌پرسد ساعت چند است تا مخاطب مطمئن شود که او به پرواز خود نمی‌رسد!

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها