خاطرات خانمها آهنی و بخارایی از دوران تدریسشان هم خواندنی بود که امیدوارم تدوین کنند و به دست چاپ بسپارند. این شما و این لذت خواندن متن گفتوگو با یک خانم معلم دوستداشتنی.
چه شد که تصمیم به نوشتن گرفتید؟
من در بیان خواستههایم به صورت کلامی ضعیف هستم. بهتر از حرف زدن، مینویسم و با نوشتن منظورم را راحتتر و کاملتر به مخاطب میرسانم. فرزند یکی از همکاران من تعجب میکرد و میگفت چرا مادر من در طول ۳۰ سال فقط در ۲ مدرسه درس داده است ولی خانم جوادی در ۹ مدرسه مشغول بوده است. چون من انتخاب میکردم زیرا ضعفی در ارتباطگیری کلامی داشتم و نمیتوانستم خواستههایم را بگویم و پیشنهاد بدهم و از این رو هر چه مدیر میگفت اطاعت میکردم و وقتی شرایط طوری بود که نمیتوانستم ادامه بدهم به جای این که حرفم را بزنم ترجیح میدادم، نباشم.
در حقیقت شما به نوشتن پناه بردهاید.
بله، نوشتن برای من فضای پناه بردن است.
ولی لازم بود این نوشتهها به مخاطبش برسد.
میرساندم. در هر جایی که احساس میکردم این متن میتواند موثر باشد به طریقی آن را به مخاطب میرساندم. کم پیش میآمد که برای دلم بنویسم و در گوشهای نگهداری کنم یا پاره کنم و دور بریزم. هر چه نوشتهام مخاطب داشته است.
نوشتن از چه زمانی شروع شد؟ چه زمانی حس کردید که میتوانید حرفهایتان را با نوشتن بزنید.
فکر میکنم از اوایل دهه ۷۰ بود. در ارتباط با آموزش و پرورش، نوشتن من به سالهای ۱۳۸۴ به بعد برمیگردد. من در دوران سفر بسیار مینوشتم به ویژه در ارتباط با مدارس ایرانی نامهنگاریهای زیادی داشتم. ولی پیش از آن یا نمینوشتهام یا یادم نمیآید.بعد از سفر به انگلیس احساس کردم که میتوانم نامه را تصحیح کنم و در نوشتن خطای کمتری دارم و حس کردم نامه ماندگاری دارد. در برخوردهای کلامی سوءتفاهم زیاد پیش میآمد ولی در نوشتن سوءتفاهمها به حداقل میرسد. چون میشود به طور مستند گفت که من این را نوشتهام و خواسته من این است.عادت نوشتن در دو سال تنهاییام در انگلیس به من کمک زیادی کرد که بهتر و بیشتر بنویسم. وقتی به ایران آمدم نامهنگاریام خوب شده بود و از هر کسی که دلخور میشدم برایش نامه مینوشتم. آن زمان با ایمیل آشنا نشده بودم و بلد نبودم. هنوز هم بلد نیستم چون به دنبالش نرفتهام ولی برای نوشتن، تایپ یاد گرفتم.من از هر نامهای که مینوشتم یک نسخه کپی میگرفتم. در انگلیس کلی پول کپی دادهام. در آنجا مطلبی با عنوان «هر جا بروی آسمان همین رنگ است» نوشتم که در کیهان چاپ شد.وقتی در انگلیس بودم یکی از بچههای مدرسه سپند با من تماس گرفت و بعد از آن تماس جریان نامهنگاری ما با هم شروع شد. ایشان اکنون پزشک است. ایشان یادی از من کرده بود و برایم شیرین و دلچسب بود و یک ماجرا را نوشتم و جریان نوشتن و نامهها با آن تماس تلفنی شروع شد. در این رابطه که دنیایت را خودت میسازی، بنابراین هر جا که بروی آسمان همین رنگ است. یک روایت از شرایط روحی من بود که با آن تماس خوشحال شده بودم.
برخی عقیده دارند نوشتهها در نظرات شبکههای اجتماعی و نامه لحن ندارد و شاید افراد را دچار سوءتفاهم کنند ولی نظر شما برعکس است و میگویید در نوشته راحتتر منظور خود را بیان میکنید... .
شاید به دلیل اینکه بسیار حساس هستم این طورفکر میکنم.احساسمیکنم درنوشتن منطقم غلبه میکند وحرفم راراحتتر میزنم.
در مورد عکس روی جلد کتاب صحبت کنیم؛ ظاهرا یکی از این بچهها بعدها به چاپ عکسش اعتراض کرده بود!
بله، یکی از بچهها اعتراض کرد. ابتدا خود من هم موافق گذاشتن عکس نبودم. به جایی رسید که آقای قزلی گفتند طراحی روی جلد در محدوده وظایف شما نیست و ما تصمیم میگیریم؛ البته این حرف را زدند تا من را آرام کنند. من میگفتم باید رضایت اینها را بگیریم و ایشان گفتند: اگر امروز به خانمی که دو تا بچه دارد زنگ بزنیم و بگوییم میخواهیم عکس شما را روی جلد بگذاریم، ندیده مخالفت خواهدکرد. گفتند مسئولیتش با من است.فقط یک نفر که تصویرش در این عکس چندان واضح نیست به من پیام داد و گفت: خانم جوادی چاپ کتابتان را تبریک میگویم ولی بهتر بود که برای انتشار عکس اجازه میگرفتید! به آقای قزلی گفتم من نمیتوانم جوابی ندهم، به این موضوع چه باید گفت؟ ایشان جواب خوبی دادند و گفتند بگویید: «کتاب را بخوانید و ایرادات مهمتر را بگیرید.»ولی من دلم نیامد این جواب را برای آن دختر بنویسم. عذرخواهی کردم و نوشتم من مسئول نیستم و اگر میخواهید شماره انتشارات جامجم را به شما بدهم که ایشان گفتند نه، همین توضیحات کافی است، اما یکی از ویژگیهای خوب این کتاب، همین عکس روی جلد است.
تمام دانشآموزان، کتاب شما را خواندهاند؟
میتوانم بگویم بیشترشان خواندهاند. خبر دارم که حداقل دو نفر از این بچهها امروز آموزش و پرورشی هستند.
معلمان زمانماکه همسن وسال شماهستند به مخفیکردن زندگی خود ازدانشآموزان اصرارداشتند. شما هم چنین حسی داشتید؟
من هر جا که ضرورتی احساس میکردم از زندگیام میگفتم ولی این طور نبود که بنشینم و داستان تعریف کنم. یعنی در ماجراهایی که تعریف میکردم سعی داشتم حتما در دنبالهاش نتیجهگیری باشد. مثلا در مورد این که روش خواندن بچهها با هم فرق میکند، من از اختلاف روش درس خواندن دو پسرم میگفتم که در یک محیط و دریک مجموعه و با یک تربیت، دو روش متفاوت دارند.یکی از دانشآموزان من که پزشک است وقتی کارت عروسیاش را برایم آورد، پشت در کلاس ایستاد و گفت شما یک جمله به من گفتید و خیلی به درد من خورد. شما گفتید: «دنبال این نباشید که آدم بیعیب پیدا کنید. دنبال این باشید که عیبهای طرف مقابل را بشناسید وببینید میتوانید باآن عیبها زندگی کنید یا نه؟!»وقتی کتاب من به دست خانم اعزامی که ناشر است رسید و کتاب را خواند یک ویژگی خوب ازمن معرفی کرد و گفت شما میتوانید آدمهارابااشکالاتیکه وجود دارد، بپذیرید.
باتوجه به فضای آن سالها وبرداشتی که ما از معلمان داشتیم، شما تمام زندگی خود را در قالب یک کتاب در معرض قضاوت قرار دادهاید...
واکنش دانشآموزان قدیمی من که امروز نظرات خود را برای من مینویسند بسیار جالب است. دختر من دانشآموز خودم بود و واکنشهایش بسیار خوب بود. یکی از دانشآموزان به من میگفت ما دنیا را از نگاه یک معلم ندیده بودیم.
کتابتان به چاپ چندم رسیده است؟
چاپ دوم است. در میان ناشران تنها ناشری که به من روی خوش نشان داد و حاضر شد خاطرت یک معلم را بخواند و ببیند که ظرفیت تبدیل شدن به یک کتاب را دارد یا نه؟! آقای قزلی در انتشارات جامجم بود. من با چهار ناشر صحبت کرده بودم. آقای قزلی خیلی محکم با من صحبت کردند و گفتند من اعتبار مؤسسه خودم را خرج کسی نمیکنم ولی قول میدهم این را بخوانم و اگر احساس کردم برای معلمان خوب است، به شما کمک میکنم.
برای این که کتاب به مرحله چاپ برسد دچار خودسانسوری هم شدید؟
نه به خاطر چاپ، بلکه بیشتر برای این بود که سوءتفاهمی ایجاد نشود. خانم آهنی (یکی از معلمان همکارم) به من گفتند این که قلم خوبی داری و مینویسی، یک نعمت است. یک وقت از این نعمت جوری استفاده نکنی که خدا خوشش نیاید. من از این جهت خودسانسوری داشتم و نگران بودم که نکند این مطلب موجب سوءتفاهم شود و مسألهای پیش بیاید.
کتاب را قبل از چاپ چند بار خواندید؟
وقتی مینوشتم دو سه بار تصحیح میکردم. من بیشتر این داستانها را شب تا صبح نوشتهام. فردا صبح برای خانواده میخواندم و همسرم تصحیح میکرد. برای دخترم و همسرش هم میخواندم. آنها دوست داشتند صدای من را ضبط کنند. یک نسخه صوتی کتاب هم در دست آنهاست.
برخی از نویسندهها آنقدر وسواس به خرج میدهند که شاید چند بازنویسی داشته باشند و متن، حس و حال اولیه را از دست بدهد... .
برای من هم چند بار بازخوانی پیش آمده است. این کتاب حدود۸۸هزار کلمه است درحالیکه متن اولیه حدود ۱۲۰هزار کلمه بود. آقای قزلی هرداستانی را که به آموزش وپرورش مربوط نمیشد حذف کردند. من کتابخوان حرفهای نبودم و با جامعه نشر آشنایی نداشتم. این ویرایش به نفع کتاب تمام شد چون خواننده باموضوع خاصی طرف است که میتواند روی آن تمرکز کند.دغدغه من در طول دوران تدریسم این بود که ایکاش تربیت معلم خوانده بودم. چرا من تربیت معلم نخواندم و اشتباهاتی مثل سختگیری بیجا داشتم. اگر من تربیت معلم خوانده بودم اینطور رفتار نمیکردم. در جمله آخر کتاب نوشتهام که من کارآموز کلاسهای درسم هستم یعنی من را به عنوان یک معلم پرورش ندادهاند! دانشآموزان نمره کمی را که میگیرند به یاد نمیآورند ولی رفتارها در خاطره آنها میماند. آثار سوءرفتاری و روانی اذیتکننده است و ما اینها را کجا باید یاد میگرفتیم؟ متاسفانه ۹۰ درصد معلمها اینها را در کلاس یاد میگیرند. دانشآموزان به ما یاد دادهاند که خانم چرا فرق میگذارید؟ چرا تحقیر میکنید؟ چرا...؟ آثار سوءرفتاری و روانی اذیتشان میکند.
شما دبیر چه درسی بودید؟
دبیر شیمی بودم. تا پایان خدمتم در کلاسهای دوم و سوم دبیرستان در رشتههای تجربی و ریاضی درس میدادم.
چطور بازنشسته شدید؟
داستان معلمی و بازنشستگی من بسیار پیچیده است و باید کتاب را بخوانید. من درسال۱۳۹۵ تدریس را کنارگذاشتم. کرونا که شروع شد برای من خلأ بزرگی ایجاد شد و جدیتر به نوشتن فکر کردم. انگیزه من زیاد بود و در مقدمه آمده است. تا آن زمان دغدغههای فکری من اتفاقات آموزش وپرورش بود.من فرصت زیادی برای صحبت با بچههایم نداشتم. بچههای من پشت سر هم درس خوانده و ازدواج کرده بودند و احساس میکردم بچههای من خیلی من را نمیشناسند. علت اینکه کتاب ۱۲۰هزار کلمه شد، همین بود. من از ابتدا شروع کرده بودم و آن قسمتها حذف شد. دلیل دیگر این بود احساس میکردم تجربیاتی دارم که به درد کسانی میخورد که میخواهند معلم شوند. این کارمن نوعی آموزش غیرحضوری و انتقال تجربه غیرمستقیم است. این هدف برای من خیلی مهم بود.هدف بعد، مادرم بود. مادرمن وقتی همسن وسال من بودمرتب میگفت اگرمن میتوانستم و مینوشتم... علاقه نوشتن همیشه با مادرمن بود و بعد از مدتی فراموشی گرفت. من فکر میکردم اگر ننویسم، شاید دیگر روزی این خاطرات را به یاد نیاورم.