خاله مهربان و خوشصحبت آقامرتضی دستم را رها نکرد و با هم تا آسانسور رفتیم. داخل ساختمان بوی رُب پیچیده بود. یاد روزهای نهچندان دور افتادم که اوایل پاییز و فصل که گوجههای مشهد میرسید، در حیاط خانه ما نیز همین بو میپیچید. هنوز غرق خاطراتم بودم که صدای سلام کردن پیرمردی مرا به خود آورد. حاجی عطایی در ورودی آسانسور ایستاده بود. پیرمردی لاغراندام با چهرهای که نمیشد در آن رنج مرگ فرزند را دید. گرچه در خلال گفتوگوهای ما اشک بر کویر گونهاش میغلطید اما آنچه شاهد آن بودم، اشک از سر استیصال نبود چرا که حاجی معتقد بود اگر مرتضی شهید نمیشد، تعجب میکردم...
ورودی آپارتمان حاج آقا، بیشتر شبیه حسینیه است. عکس فرزند شهیدش میان کتیبهای با نام امام رضا(ع) فضای منزل خادم سی و چهارساله حضرت امام رئوف را متفاوت کرده است. از او میخواهم در همان ورودی منزل از او عکس بگیرم، همراه و همدل است، نه نمیگوید. همراهی او را از همان استقبال گرم و مهماننوازیاش میشد فهمید. چای و شیرینی که میرسد ضبط را روشن میکنم و از حاج آقا میخواهم درباره کودکی «ابوعلی» بگوید. به یکباره چهره خندان پیرمرد درهم میشکند؛ گویا غم عالم را به یادش آوردهام. غمگین میشوم از اینکه ناراحتی و رنج آنها را یادآوری کردهام. حاجی مرد روشنضمیری است، متوجه چهره درهم من میشود و میگوید: دخترم! مرتضی سال ۹۵ به شهادت رسید، نزدیک ۷سال است؛ در این مدت یک روز بی یاد او نبودهام، هر روز چشمانم گریان است. به گفته حاجآقا، خاله مرتضی که بعد از فوت مادر شهید با حاجی عطایی ازدواج کرده، همیشه تلاش کرده تا فضای خانه را تغییر دهد اما پدر است دیگر...
«مرتضی» همیشه میخندید
آقای عطایی از کودکی پسرش میگوید. اینکه بچه شلوغی بوده و همیشه چهره خندانی داشته که دندانهایش در خنده پیدا بوده، اینکه همین خندهها موجب میشده پدر از خطاهای کودکانه او بگذرد. به عکسهای روی دیوار اشاره میکند و میگوید: ببین! مرتضی در همه جا میخندد، همیشه همینطور بود. حاج آقا راست میگوید؛ چشمم که روی قاب عکسهای دیوار پذیرایی میچرخد، آقا مرتضی در همه عکسها خندان است. حاج آقا به خاله آقامرتضی اشاره میکند و میگوید: خدا خیر بدهد حاج خانم را، یک تنه همه این مراسم و بازدیدها را اداره میکند. بعد میگوید: من شش فرزند دارم و مرتضی فرزند دوم من بود که در چهل سالگی به شهادت رسید. چهل روز بعد از آخرین باری که به دیدنم آمد، شهید شد. شاید در ظاهر الان پنج فرزند داشته باشم ولی من معتقدم همان یکی را دارم چون خدا او را از من قبول کرد. مرتضی تافته جدا بافته بود.
مادرش او را در روضه امام حسین شیر میداد
حاج آقا اشکهای صورتش را پاک میکند و میگوید: مرتضی از همان بچگی اهل مسجد و مراسمهای مذهبی بود و فعالیت در بسیج بود. به نظرم باید به زمانی برگردم که مادرش او را بغل میگرفت و در روضه امام حسین شیر میداد. مادر مرتضی در مسجد مُجلّل پایین خیابان و بعدها مسجد قاسمآباد در مراسم مذهبی و روضه شرکت میکرد، برای سیدالشهدا گریه میکرد و مرتضی را شیر میداد. اگر سرنوشت پسرم غیر از شهادت در راه خدا بود باید تعجب میکردم. خدا رحمت کند شهید حاج قاسم سلیمانی را، میگفت: عزیزان ما قبل از اینکه به شهادت برسند، شهیدهستند، یعنی درجاتمعنوی برایرسیدن به این مقام را دارا شدهاند.مرتضی با آنکه خیلی شیطنت میکرد، ارتباط خوبی با من و مادرش داشت. وقتی برای تفریح بیرون شهر میرفتیم، بیش از آنکه مراقب خواهران و برادرانش باشیم باید مراقب مرتضی میبودیم. بااین وجود، احترامی که ازمرتضی دیدیم از هیچ فرزندمان ندیدیم.
۲۸ بار به کربلا رفت
حاجی یادی از سفرهای زیارتی ابوعلی به کربلا میکند: مرتضی ۲۸ بار به کربلا رفت و در پنج سفر من همراهش بودم. زمان بازگشت از هر سفر دو سه هزار بادکنک تهیه میکرد و با دستگاهی که گاز هلیوم داشت، بادکنکها را برای بچههای فامیل و دوستان پر میکرد و در هر مهمانی به بچهها هدیه میداد. حاج آقا از همراهی آقامرتضی با کودکان میگوید؛ در هر مهمانی و دورهمی، اتاقی جداگانه برای بازی با بچهها داشت و همبازی آنها بود. هر زمان قرار بود مهمانی برویم بچهها از آمدن مرتضی خوشحال میشدند. حاج آقا میگوید: یکی از ویژگیهای مرتضی، کمک به مستضعفان و نیازمندان بود. در فامیل ما چهار خانواده هستند که از نظر مالی وضع مناسبی ندارند. من در برخی سفرهای کربلا شاهد بودم که همراه مرتضی به کربلا سفر کردهاند. با خودم میگفتم اینها که برای حداقلهای زندگی گرفتار و نیازمند کمک هستند، چرا با قرض و نسیه کربلا میآیند. بعد از شهادت پسرم متوجه شدم که آنها در آن سفرها مهمان شهید ما بودهاند.
من بنده خدا هستم
حاج آقا به وجه دیگری از زندگی خیرخواهانه آقامرتضی اشاره میکند. درهمه ابعاد زندگی او کمک به محرومان و خیرخواهی برای دیگران پررنگ است. گویا مرتضی در بعثت چهل سالگی راه تعالی را به خوبی پیموده بود. پدر شهید میگوید: در چهار باری که مرتضی به جبهه رفت، فقط من و مادرش خبردار بودیم که او به سوریه میرود. زمانی که به مقصد میرسید با همسرش تماس میگرفت. آن زمان از سوریه که تماس میگرفت، روی نمایشگر تلفن، کد تهران میافتاد و عروسم فکر میکرد مرتضی در تهران است. آخرین باری که مرتضی مشهد آمد، به او گفتم: نمیخواهی به منزل ما بیایی؟ گفت: چشم. همسر و دخترش نفیسه -که الان سال دوم دانشگاه است- را به منزل ما آورد و همراه پسرش علی که نام جهادی مرتضی به خاطر اسم اوست، برای انجام کاری بیرون رفتند. زمان زیادی طول کشید تا مرتضی و علی برگشتند. از تأخیر آن دو ناراحت شده بودم ولی بازهم پسرم با همان خنده همیشگی دل پدر را به دست آورد. علی را کناری کشیدم و گفتم: به من بگو چرا اینقدر ما را معطل کردید؟ گفت: بابایی! هرچند این راز است اما با پدرم گوسفندی تهیه کردیم و گوشت آن را بین بیست و پنج خانواده رزمندگان فاطمیون که در قلعه ساختمون ساکن هستند، تقسیم کردیم.
خدمتگذاری به مردم محروم سوریه
یکی دیگر از کارهای خیر مرتضی، خدمتگذاری به مردم محروم سوریه بود. او نسبت به اسراف مواد غذایی خیلی حساس بود. به همین دلیل در زمان حضور در سوریه نظارت ویژهای بر مصرف غذای همرزمان خود داشت و غذاهای دست نخورده را بین فقرای روستاهای اطراف توزیع میکرد. مرتضی در یکی از عملیاتها دو داعشی را به اسارت میگیرد که مسئولان هزار دلار به او پاداش میدهند؛ پانصد دلار را به افراد تحت امر خود هدیه میکند و وجه باقی مانده را به یکی از دوستانش میسپارد و میگوید: عید قربان، گوسفند بگیرید، قربانی کنید، گوشت آن را مصرف کنید و کله پاچه و جگر گوسفندها را به آدرسی که میگویم ببرید و تحویل دهید. بعد از شهادت مرتضی در روز عرفه، همرزمان وصیت او را عملی میکنند. به خانه یکی از خانمهای نیازمند میروند و سفارش ابوعلی را انجام میدهند. زمانی که آن خانم عکس مرتضی را میبیند، میگوید: این فرد هر روز برای ما غذا میآورد. وقتی اسمش را پرسیدم، گفت: من عبدا... هستم.
ما چهار نفر
حاجی از همسرش میخواهد «عکس چهارتاییها» را بیاورد. همان عکسی که با سه پسرش گرفته است و خیلی به آن علاقه دارد. عکس پسرها را یکییکی نشانم میدهد: اینکه پشت سرم ایستاده، مرتضی است. این دو هم برادرانش هستند. تصویر سمت راستی را نشانم میدهد؛ این یکی مهدی است و در سوریه جانباز شده، موقع شهادت مرتضی در منطقه حلب سوریه بود. این سمت چپی پسر کوچکم است که بعد شهادت مرتضی قاچاقی به سوریه رفت. من هم میخواستم برای دفاع از حرم بروم که موافقت نکردند؛ دوسال بعد شهادت مرتضی با سردار سلیمانی دیداری داشتم. از او خواستم اجازه رفتنم را به سوریه بدهد. یکی از آقایان حاضر در جلسه خطاب به حاج قاسم گفت: اجازه نده، یکی دیگر از پسرانش هم جبهه است البته خبر نداشت که آخری هم قاچاقی رفته. آنجا حاجقاسم به من گفت: تو میخواهی ما را در مجامع بینالمللی رسوا کنی؟! اگر تو بروی میگویند جوانهای مدافع حرم تمام شدند، پیرمردهای هفتاد ساله را به میدان آوردهاند. گفتم: مگر نمیگویی انقلاب و نظام ما متأثر از کربلاست؛ مگر حبیب بن مظاهر که در میدان کربلا کنار امام حسین شمشیر زد، پیرمرد هفتاد ساله نبود؟ وقتی حرف به اینجا رسید اشک امانم نداد... حاج عطایی میخندد و میگوید: دو روز بعد، پسر کوچکم را از سوریه عودت دادند؛ مال بد بیخ ریش صاحبش!